به هر حال از دوستداشتن و عشقورزيدن كه نميشود گذشت، از ازدواج و تشكيل خانواده هم نميشود گذشت، اما از يك سري چيزها بهراحتي ميشود گذشت، مثل تجملات، خرجهاي اضافه و هدركردن سرمايه. نبايد زود قضاوت كنيد. منظور ما اين نيست كه بيخيال عروسي و مرسومات ازدواج شويد. ميشود به سنتها و ريشههاي خودمان در ازدواج برگرديم. سنتها و آداب و رسومي كه حالا گوشههايي از آن در قالب نمايشگاه «النكاح سنتي» در موزه و كتابخانه ملي ملك برپا شده است. اينجا بخشي از روايتهاي تاريخي ازدواج و تصاوير اشياي تاريخي كه در نمايشگاه موجود است و به اين ازدواجها اشاره كردهاند ببينيد تا ترغيب شويد حتما سري به موزه ملك بزنيد.
- محمد و خديجه
خديجه خوابي ديده بود و از شادي و هيجان آن بيخواب شده بود. خواب ديده بود خورشيد از مكه برآمد، بر گرد كعبه طوافي كرد و به خانه او درآمد. صبحگاهان خواب را براي عمويش ورقهبننوفل كه از دانشمندان يكتاپرست مكه بود تعريف كرد. همو كه سالها مردم را به آمدن نبي موعود وعده ميداد. ورقه به او بشارت داد با مردي ازدواج ميكند كه نامش از عربستان درميگذرد و در همه جهان به پاكي و نيكي شهره خواهد بود. دل خديجه گواهي ميداد چنين مردي در دنيا فقط يكي است: «محمدامين» اما در كجاي دنيا رسم است كه زني از مردي خواستگاري كند؟ آن هم زني كه 15 سال از مرد بزرگتر است؟ وسوسه ترديد را نشنيد و حرف دلش را به گوش جان شنوا شد. خديجه طاهره، عروس محمد امين شد و خوشبختترين زنان.
- شيرين و خسرو
اگر فتنه نقاشان نبود كه چهره شيرين را به خسرو و خسرو را به شيرين نشان بدهند، كجا شاه ايران، دلخسته و شيفته، تاج و تخت را رها ميكرد و بهدنبال شاهزادهخانمي ارمني آواره بيابان ميشد؟ كي شيرين هم عاشق ميشد و هم معشوق، تا خان و مان را رها كند و بهدنبال خسرو به ايران بيايد؟ اما شيرين در عين عشق، هوشيار بود و پند عقل را ميشنيد. نميخواست معشوقه خسرو باشد. ميخواست همسرش باشد و بانوي اول ايران. صبوري كرد و ازدواج مصلحتي خسرو با مريم را تحمل كرد. بعد از مرگ مريم هم بر شرطش پافشاري كرد و ازدواج خسرو با شكر، دختر اصفهاني را به روي خودش نياورد. سرانجام عقل و عشق با هم متحد شدند: شيرين هم معشوق خسرو و هم بانوي اول ايران شد؛ ازدواجي شيرين، اما با سرانجامي تلخ.
- اميركبير و ملكنساء
اگر چه ازدواج اميركبير با خواهر شاه به شهادتنامهاي كه بعد از عزل به ناصرالدين شاه نوشته بود مصلحتي و به دستور شاه بود، اما اين مصلحتي بودن مانع عشق نبود. عزتالدوله با وجود فتنه مادر و خشم برادر، حتي پس از خلع اميركبير حاضر به جدايي از او نشد. اما چه از اين تلختر كه پس از اميركبير مجبور به ازدواج با فرزند يكي از قاتلين او شود؟ تلخ ماند و ترشروي تا پايان، اما در همه عمر، شيريني شادي ازدواج با امير را از ياد نبرد؛ سفره عقد و دستان و چشمان مردانه ميرزا تقي، آن عقدنامه باشكوه؛ «مهريه يك جلد قرآن و 8هزار تومان نقد اشرفي ناصرالدينشاهي كه هر شاهي 18 نخود وزن دارد...».
- بهرام و گلاندام
بهرام، عاشق شكار بود، بهويژه شكار گور. آنقدر كه به «بهرام گور» شهره بود. در شكارگاه با كنيزكي چيني كه به «گلاندام» شهره بود، مشغول طرب بود و از مردانگي و مهارتش رجزها ميخواند و لافها ميزد. با كنيزك شرط بست كه تير را به هر كجاي گور كه كنيزك شرط كند بزند. كنيزك شرط را سخت كرد و گفت: «گوشش را به پايش بدوز!». بهرام ريگي در كمان دوشاخه موسوم به گروهه نهاد، زه را كشيد و ريگ را به گوش گور پرتاب كرد. گور ايستاد تا ريگ را به كمك پايش از گوش درآورد كه بهرام با تيري پايش را به گوشش دوخت. گلاندام كه شرط را باخته بود در برابر لاف و رجز بهرام تاب نياورد و گفت: «كاري غيرممكن نكردي. تمرين زياد داشتي و كار نيكو كردن از پر كردن است!». شاهان اما طاقت حرف تلخ را ندارند. گلاندام بايد به مكافات طعنههايش ميرسيد. به سرهنگي سپرده شد تا زبان از كام و سر از تنش جدا كند. سرهنگ به جواني و زيبايي گلاندام رحم آورد و او را نكشت، او را به باغش در خارج از شهر برد كه كاخي با 600 پله داشت. گلاندام خواهش كرد گوسالهاي در اختيارش بگذارند تا با بزرگ كردن او، تنهايي را تاب بياورد. هر روز گوساله نازك بدن را بر دوش ميگرفت و 600 پله به پايين ميآمد و بعد از چرا، دوباره او را 600 پله به بالا ميبرد. گوساله گاوي سترگ و تنومند شد، اما گلاندام كه تمرين هر روزه داشت هنوز هم بهراحتي گاو را ميبرد و ميآورد. روزي دست بر قضا بهرام گور او را ديد و از توانش در شگفت شد. ماجرا را پرسيد و وقتي آگاه شد گفت اين زور بيدليل نيست، كار نيكو كردن از پر كردن است! قصهگويان دوست دارند بگويند او سرانجام كنيزك را شناخت و از كارش پشيمان شد و به قصد جبران، با او ازدواج كرد و شادي و خنده را به لبان كنيزك خوشبخت برگرداند.
- يوسف و زليخا
حسن روزافزون يوسف، سرانجام پرده دل زليخا را دريد و رسواي خاص و عامش كرد. همسر عزيز مصر و كاهنه معبد، پيرانهسر دل به عشق جواني داد و رسوا شد. اگر چه يوسف به گناه ناكرده به زندان افتاد و گناه زليخا ناديده گرفته شد، اما آفتاب هميشه پشت ابر نميماند، آن هم آفتاب زيبايي و خردي چون يوسف. يوسف از قعر چاه برآمد و به اوجماه رسيد و عزيز مصر شد. زليخاي عاشق، بيقرارتر شد، ديوانه و جامهدران. آواره كوي و برزن شد و آماج سنگ ملامت عاقلان. اما عشق زميني، عشق به آدميان، شمشيري چوبين است كه شمشيرزن را در شمشيرزني با شمشير فولادين استاد ميكند؛ شمشير عشق خداوند. زليخا با عشق يوسف به عشق خدا رسيد. برآمد، اوج گرفت و زيبا شد. جوان شد و لايق همسري با يوسف. زليخا دوباره همسر عزيز مصر شد.
- حاج حسينآقا ملك و بانو قدسيه
از همان آغاز جواني، عشق بزرگ و هدف زندگيش فرهنگ ايران بود و بركشيدن مردمان. راه پيشرفت ايران را در سلامت جسم و سلامت روح ايرانيان ميدانست و همه عمر، هم و غمش را بر اين كار نهاد. بعدها كه پير شده بود گفت: «اگر پدر، مرا در آغاز جواني براي نظارت بر كارها و اموال به خراسان نفرستاده بود در زمان حيات خودم كتابخانهاي ميساختم كه با كتابخانه بريتانيا همسري كند»، اما كاردان بود و زيرك و گرانمايه و از همان آغاز به كارهاي گران فرستاده شد. سفر خراسان اما براي او سودي كلان هم داشت: ازدواج. حاجحسينآقا به انتخاب پدر با دختر متولي مسجد گوهرشاد ازدواج كرد. دختري از خاندان شهيدي كه نسبش به شهيد ثالث ميرسيد. برخلاف سنت رايج، حاجحسينآقا ملك به همسرش قول داد در زمان حيات او به جز او همسري برنگزيند و بر اين قول ماند؛ ازدواجي كه حاصلش خير و بركت بود و فرزنداني چون عزتملك خانم كه فخر ايران و ادامهدهنده راه پدر بود.