مامان از آشپرخانه ميگويد: «وايسا نرو... يه چيزي ميخوام بهت بگم. جنابعالي چرا ديروز نيومدي؟»
ميآيد سمت من و دستش را ميزند به کمرش.
ميگويم: «گفتم که... رفتم کتابخونه درس بخونم.»
مامان ميگويد: «خالهي بيچارهات اينهمه راه رو کوبيد، توي اين بارون اومد که تو رو ببينه... اونوقت تو پا شدي رفتي کتابخونه؟»
ميگويم: «من رو ببينه؟ اومده بود خواهر عزيزش رو ببينه. به من چه؟»
- ببخشيدا! خوبه تا وقتي اينجا بود آويزونش بودي. کي ميبردت سينما و اينور و اونور؟ خيلي ناراحت شد...
- خودش گفت؟
- چي رو؟
- که خيلي ناراحت شد؟
- نه، ولي معلوم بود ناراحت شده... هرچي صبر کرد نيومدي.
- اگه اومده بود من رو ببينه، چرا نموند بيام؟ چرا رفت پس؟
- بيچاره نصفهشب پرواز داشت. مگه الکيه بچه؟ اگه جا ميموند تو ميبرديش لابد!
خم ميشوم بند کفشم را ببندم. حوصله ندارم با مامان بحث کنم. ميگويم: «ديرم شده. خداحافظ.»
- يه چيزي برات آورد. گذاشتمش روي ميز.
خاله براي من چي آورده بود؟ کفشهايم را نصفهنيمه درميآورم ميروم سمت ميز. بستهي پلاستيکي را مياندازم توي کولهام و ميروم بيرون.
کوچه خالي است. يعني خاله چي گذاشته توي کيسه؟ بازش ميکنم. کتاب است. با کاغذرنگي سرخابي که گلهاي ريز سبز دارد، جلدش کرده. يکي از کتابهاي خودش است. کتابهايش را اينطوري جلد ميکرد. صفحهي اولش را باز ميکنم: «شعر زمان ما، فروغ فرخزاد.»
ميبندمش. خاله يکي از کتابهاي خودش را آورده براي من. قول داده بود وقتي رفت آنور، برايم شکلات خارجي و کتوني مارکدار بياورد. يادش رفت.
کتاب را محکم توي دستم فشار ميدهم. از وقتي رفته، با او صحبت نکردهام. يعني همهاش يا سر کار است يا دانشگاه. رفته توي زندگي جديدش و براي من وقت ندارد. خواسته با اين کتاب مثلاً دلم را خوش کند. حتي يادش نبود شعرهاي فروغ را دوست ندارم.
ميايستم. انگشتم را ميگذارم لاي کتاب و يکي از صفحههايش را باز ميکنم. «من دلم ميخواهد/ که ببارم از آن ابر بزرگ/ من دلم ميخواهد/ که بگويم نه... نه...» محکم ميبندمش. لاي آن صفحه فروغ هنوز دارد ميگويد نه! اگر همين جا، توي کوچه، ولش کنم کسي خبردار نميشود. تا ظهر هم که برگردم شايد ديگر اينجا نباشد.
ميگذارمش روي پلهي خانهاي و ميدوم. حس ميکنم بچهاي را سر راه ول کردهام. بچهي خاله را که سپرده بودش به من. ميايستم. خاله کتابهايش را مثل بچههايش دوست داشت. برميگردم. چند گربهي لاغر دارند کتاب را بو ميکنند. من که ميروم طرفش، آرام دور ميشوند. کتاب را ميگذارم توي کوله و ميدوم سمت مدرسه...
سر کلاس همهاش دستم به کيفم است. بدون اينکه کسي متوجه شود کتاب را ميآورم بيرون و ورقش ميزنم. جاي انگشتهاي خاله روي صفحهها مانده. خاله وقتي کتاب ميخواند دستهايش عرق ميکرد. صداي معلم مرا ميآورد توي کلاس: «هي دختر! کجايي تو؟ اصلاً حواست نيستها! چرا رنگت پريده؟ ميخواي بري آب بزني به صورتت؟ ها؟»
بلهي خفهاي از گلويم درميآيد. کتاب خاله را سفت بغل ميکنم و سريع از کلاس ميزنم بيرون. ميروم طبقهي بالا. ميدانم ميخواهم کجا بروم؛ کتابخانهي مدرسه که معمولاً کسي سراغش نميرود.
در کتابخانه باز است و صداي خنده ميآيد. آهسته ميروم تو. فروغ را سفت چسبيدهام. چند نفر قفسهها را ريختهاند بيرون و دارند کتابها را مرتب ميکنند. يکيشان ميآيد به سمتم:
«سلااااام! من مسئول کتابخونهام. البته همين امروز شدم مسئول کتابخونه! اينجا خييييلي به هم ريخته بود. انگار صد سال بود کسي درش رو وا نکرده بود. داريم قفسهها رو تميز ميکنيم. فکر نميکردم کسي بياد.»
زورکي به دختره لبخند ميزنم. از اين دخترهاي بيکار است که مثلاً خيلي فعالاند و در هرکاري خودشان را مياندازند وسط. دختره هنوز دارد نگاهم ميکند و لبخند ميزند. لعنتي خندهاش شبيه خاله است! ميپرسد: «کدوم کلاسي؟» نميدانم چرا اينقدر گلويم خشک شده. ميگويم: «سوم تجربي.»
ميگويد: «خيلي خوشحالم که اومدي اينجا. اگه خواستي زنگ تفريح بيا کمکمون کن...» هنوز دارد نگاهم ميکند. خاله عاشق اين بود که قفسههاي کتاب را بچيند. تا دختره رويش را برميگرداند، فروغ را ميگذارم توي يکي از قفسهها، بين دفتر سوم و چهارم مثنوي، جايي که فکر نکنم حالا حالاها کسي برود سراغش. بدون اينکه پشت سرم را نگاه کنم ميروم بيرون.
زنگ تفريح نميدانم چرا همهاش منتظرم خاله از در بيايد تو و يقهام را بگيرد که چرا کتاب عزيزش را ول کردهام. از خاله بعيد نيست يکهو سروکلهاش جايي پيدا شود، مثل آن دفعه که تولدم بود و با يک کيک پريد وسط کلاس. اما خاله از اينجا خيلي دور است. سرم را ميگذارم روي نيمکت و سعي ميکنم بهش فکر نکنم که کسي محکم ميکوبد روي ميز: «سلاااااام!»
سرم را بلند ميکنم. همان دختر توي کتابخانه است. کتاب جلد گلگلي خاله را ميگذارد روي ميزم و ميگويد: «اين رو جا گذاشتي! صبح اومدي ديدم دستته. يکي از بچهها گذاشته بودش تو يکي از قفسهها... گذاشته بود لاي مثنويها. فکر کن! مثنوي! اول فکر کردم مال کتابخونه است، اما صفحهي دومش واسهات يادداشت گذاشته...»
اين را که ميگويد، کتاب را برميدارم و صفحهي دومش را نگاه ميکنم. خاله با خودنويس سبز مغزپستهاي برايم قلب تيرخورده کشيده و نوشته:
نميدوني چهقدر دلم برات تنگ شده. ايندفعه نشد، اما عيد که بيام حتماً ميبينمت. راستي! تو که يادته من چهقدر دوست دارم کتابهام رو، به اندازهي بچههام! مواظبش باشي ها! از طرف خالهجان عزيزترتر از جانت.
نيکو کريمي از دماوند
عكس: زهرا اميربيك از شهرري