گیسش مثل گیس «زینب خاتون» تو بازی «جمجمک برگ خزون» از کمون بلند ترک و از شبق مشکی ترک بود. دو تا گیس میبافت و میانداخت 2 طرف شانههای پهن و صافش.
عادت نداشت سرمه بکشد به چشمهایش؛ سرخاب هم به صورتش نمیآمد. همان هفتهای 2بار که میرفتند حمام عمومی به صورتش سفیداب میمالید و شاید از همین بود که پوستش مثل برگ گل لطیف بود. قدش از شوهرش یک سر و گردن بلندتر بود؛ به بدن سالمش هم که نگاه میکردی، خوب نشان میداد که دختریاش را در رفاه گذرانده است.
اگر دستپختاش هم عالی بود، از کار کردن زیاد نبود؛ از این بود که 5 حسش بیدار بود و خوب کار میکرد. مزه غذاها را بدون اینکه بچشد میفهمید؛ میگفت ترشیاش کم است، نمکش زیاد است یا همه چیزش به قاعده است. سفره افطار که میچید، چاشنی غذاهایش به اندازه بود؛ ملسی فسنجانش، ترشی کرفسش و شیرینی شلهزردش؛ خلاصه غذاهایش آنقدر خوب درمیآمد که بقیه میگفتند لابد به قدر یک قاشق هم که شده از آن چشیده است.
صبح به صبح، بعد از اینکه بیدار میشد، بچههایش را میفرستاد بروند مدرسه. بچه آخرش تازه رفته بود مدرسه، اولی هم کلاس نهم بود و وقت شوهر دادناش بود. تازه به قول زنهای فامیل، کمی هم از وقتش گذشته بود. خاطرخواه زیاد داشت؛ اگر شوهر نمیکرد به این دلیل بود که میخواست معلم بشود. میگفت بعد از کلاس دهم شوهر میکند.
«فاطی جان» هم اصرار نمیکرد؛ تازه بدش هم نمیآمد. بچهها را که میفرستاد مدرسه در مرغدانی را باز میکرد و میگذاشت مرغها بروند پی دانه خوردن. از بوی فضله مرغها بدش میآمد و همان 11 روز یک بار هم - که باید آنجا را تمیز میکرد - تمام 2 ساعت و نیم را با بینیاش نفس نمیکشید.
کل علاقهاش به مرغها بابت تخممرغهایشان بود؛ چه وقتی از هر کجای باغ با هیجان جمعشان میکرد برای غذا پختن و چه وقتی مرغها کرچ میشدند و منتظر جوجههایشان میماند. اگر تکه فضلهای، چیزی میچسبید به تخممرغی، برش نمیداشت؛ میگذاشت همانجا بماند برای خوراک روباه و سمور. بعد از مرغها باید میرفت دنبال کارهای باغ.
از پلههای سنگی و باریک کنار اتاقکشان میرفت بالا و سرکی میکشید به درختهای میوه و سبزیهایش. بعد هم دامن لباسش را پر میکرد از سنگریزههای قاتی خاک و میریختشان بیرون. لازم نبود خیلی وقت بگذارد تا سنگریزهها را پیدا کند. یک نگاه که میکرد آنها را رنگی میدید؛ صورتی، ارغوانی، نارنجی و... خلاصه هر رنگی غیراز رنگ خاک. آنوقت راحت میرفت و سوایشان میکرد که خاک قویتر شود و درختها بهتر بار بدهند.
فصل هر میوهای که بود، رسیدههایش را میکند و میآورد تا تازهترها را برای مهمان سوا کند و له شده ترها را هم یا مربا کند یا پهن کند تا خشک شوند برای فصل سرما. آلبالو را از همه میوهها بیشتر دوست داشت.
آلبالوها را از شاخههای نازک میچید و میریخت توی آبکش مسی و هر بار که آبکش پر میشد، چند تایی را خودش میخورد و آخرش هم انگشتهای حناگذاشتهاش را میگذاشت توی دهنش و میمکید.
آلبالوها هم تازه نوبر میشدند؛ هم خشک میشدند و هم اخته برای گذاشتن توی شکم مرغ ترش. دستش برکت داشت؛ همه همینطور فکر میکردند، وگرنه 38 رأس درخت کجا میتوانست این همه بار بدهد. کل پشت بام خانهشان را - که همهاش 100 وجب در 200 وجب بود - آلبالو پهن میکرد. خودش خوب میدانست بچهها ریزریز از ترشیآلبالوها کش میروند و برای همین هر روز یک سبد دیگر میکند و دوباره پخش میکرد روی بام.
از پلههای نردبان که بالا میرفت، دامن پیراهن اغلب گلدارش را با دست آزادش میچسباند به خودش تا مبادا جنبندهای پاهایش را ببیند؛ تا برسد به بالای بام از خجالت سرخ میشد. آب چشمه نعمتی بود برایش؛ هم آب خوردنیشان بود و هم آب شستوشو برای او، که تا دستش میخورد به آب کثیف، کل انگشتهایش خزه میگذاشت.
یک بار رفته بود روضه و خواسته بود بهکمک حاج خانوم صاحبخانه ظرفها را بشوید؛ همان اول که جوانههای سبز را روی انگشتهایش دید، دوزاریاش افتاد و بهانه آورد که باید برود پی بچههایش. از آن روز بود که خیلی خوشش نمیآمد با زنها نشست و برخاست کند.
رایش حرف درآورده بودند که افاده دارد؛ از همین بود که بیشتر توی باغ میپلکید و پخت و پز میکرد. از خانه هم بیشتر پستو را دوست داشت. چشم میچرخاند ببیند تار نازک عنکبوتی پیدا میکند که زود با جارو بیفتد به جانش یا نه. غروبها که همه جمع میشدند گل از گلش میشکفت و عین شبپره دور چراغ نفتیشان دور همه میگشت و به همه میرسید. فصل سرما کرسی را راه میانداخت.
خودش زغالها را در آتشگردان گل میانداخت و میگذاشت توی جازغالی و پتوهای مرواریددوزیشده جهیزیهاش را میکشید روی تخته چوبی. گاهگداری که زیر کرسی پایش به پای شوهرش میخورد، دلش یکجوری میشد و یادش میرفت که ننهجان خدابیامرزش - بعد جوانمرگی پدرش - او را به زور شوهر داد. فاطی جان - که 13 سالش بود - اولش خوشش نمیآمد زن نوکرشان بشود ولی ننه جانش آنقدر به گوشش خواند که مهم نیست قد شوهرش چقدر است؛ مهم چشمش است که پاک است، مال و اموال هم که خدا را شکر خودشان به قدر کفایت دارند و اضافه کرده بود خوبیاش این است که حرف میخواند؛ بیاجازه آب هم از گلویش پایین نمیرود و خلاصه اینکه خوبی شوهر کردن به نوکر، کم از شوهرکردن به خواستگارهای دیگر هم نیست. اینها را که فراموش میکرد، نگاهی به 4 دختر و پسر یکییکدانهاش میکرد و با خودش فکر میکرد که خوشبخت است.
روزی که بتول خانم برای روضه دعوتش کرد، داشت یخ حوض را میشکست که ظرفهای «دمپختک» دیشب را بشوید. از بتول خانم بدش نمیآمد ولی بهانه آورد که پسرش سرما خورده است و دخترها هم بازیگوش شدهاند؛ بالا سرشان نباشد فرار میکنند و مشقهایشان را نمینویسند. عذر خواست ولی بتول خانم ولکن نبود؛ هی چانه میزد که مگر عیبی، ایرادی دارد که هیچکجا نمیرود و نمیآید. میگفت خوبیت ندارد، تو در و همسایه میپیچد غمباد گرفته خدای نکرده. راضی شد آخر و قول داد برود. دلش ولی هنوز رضا نمیداد. ظرفها را آب کشید و سبد را آورد گذاشت روی پله و سر آخر با خودش کنار آمد که برود.
روز روضه، لباس قلاببافیاش را پوشید که خودش یکشبه همهاش را با یک میل بافته بود. آن یکی میل بافتش را بچهها کرده بودند میله پرچم برای سرودها. موهایش را هم همانطور بافته 2 طرفش انداخت. چادر مشکی مهمانیاش را سر کرد و فکر کرد بدش هم نمیآید یک روز را بیرون از خانه بگذراند. کلون در را زد و با کبری، دختر عمویش که در را باز کرد، سلام علیکی کرد و حال بچههایش را پرسید.
بعد از در رفت تو. «چه عجب فاطی جان تشریف آوردین. دیشب با خودم فکر میکردم نکنه خدا نکرده بلایی سرت اومده. به ام قزی گفتم بدبخت فاطی بین این همه بدبختی گم شده. غصه نخور مادرت زود مرد؛ اگه اون بود، نمیذاشت اینجوری بشه. شوهرهای این دوره زمونه بیچشم و رو هستن.
شوهرت لیاقت نداره؛ حقش همون دختر دهاتی مومجی* است. غصه بخوری هیچی نمیشهها. هی بهات گفتم برو یه سر بزن به آسیاب، تو فکر کردی من بد تو رو میخوام. به هوای گندم بردن و آوردن، خودش رو توی دل شاطر اکبر جا کرد. بدبخت تو؛ به این خوشگلی.» فقط این حرفهای زن عمو اسدالله را نمیشنید؛ پچپچهای بقیه هم به همان وضوح صدای زن عمو میرفت توی گوشش؛ «بختکورک، بختکورک» هنوز روضه شروع نشده، گذاشت رفت بیرون. در را کوبید پشتسرش و انگار وزن همه نگاهها روی شانهاش باشد خودش را کشانکشان راه میبرد. خوبیاش این بود که دیگر صدایی نمیشنید؛ نه صدای بتول خانم را نه صدای «دیوونه شده بدبخت»های بقیه را. شاید 4 ساعت و نیمی طول کشید تا این همه وزن را بکشاند تا خانه. هوا تاریک شده بود که رسید. رفت غذای بچهها را گرم کرد و گذاشت توی سفره.
شب زیر کرسی که پایش خورد به پای شوهرش دلش آشوب شد. خودش را زد به خواب و برای نماز صبح که بلند شد به قدر 100 زن حامله ویاردار بالا آورد. همه که رفتند، رفت در مرغدانی را باز کرد. اولش خیال کرد تازه مرغدانی را تمیز کرده است که بویی حس نمیکند ولی بعد که یادش آمد همین امروز و فردا نوبت تمیز کردن مرغدانی است، عمیقتر نفس کشید. بوی گند فضله نمیآمد. رفت تا دم در توری و بازش کرد. تکههای بزرگ و به هم چسبیده فضله و پر روی زمین پر بود. در مرغدانی را بست و از پلهها که میآمد بالا، نگاهی به باغ انداخت. خبری از رنگهای نارنجی و ارغوانی سنگریزهها نبود؛ همه رنگ خاک بودند.
صبح تا ظهر طول کشید تا دانهدانه سنگها را پیدا کند و بریزد توی دامن پیرهنش تا بیندازد بیرون از باغ. ظهر توی پستو به قدر چند سال تار عنکبوت پیدا کرد. توی کنجها لایهلایه روی هم تنیده شده بودند. تکیه داد به دیوار. عنکبوتها با تکههای برجسته بدنشان و آن کرکهای نرمشان از دو تا گیسش - که دیگر خیلی هم رنگ شبق نبود - بالا رفتند و در عرض چند ساعت به قدر صدها سال روی موهایش، صورتش و پیرهن گلدارش تار تنیدند.
*یک دهات دور افتاده