تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۳۹۶ - ۱۹:۳۳

داستان > پژمان سهرابی: مسافر کشتی شکسته، وقتی سحرگاه کنار ساحل بیدار شد، اصلاً باور نمی‌کرد که هنوز زنده باشد. پس فوراً نوکِ تیزِ صدفی را توی گوشت تنش فرو برد و از درد آن فهمید واقعاً نمرده است!

حالش که سر جايش آمد، بلند شد تا در جزيره گشتي بزند. جمله‌اي آماده کرده بود تا به اولين کسي که رسيد، بگويد: «سلام! من از توفان ديشب جان سالم به‌در برده‌ام. مي‌شود لطفاً مقداري غذا بدهيد و بعد مرا به ايستگاه پليس برسانيد؟»

ولي هرچه پيش رفت اثري از انسان‌ها نديد. در عوض همه‌اش جنگل بود و حيوانات و پرندگان وحشي.

آقاي مسافر به‌تدريج ياد گرفت چه‌طور در آن‌جا زندگي کند. اما تنهايي بدجوري اذيتش مي‌كرد. به‌خاطر همين، رفيقي خيالي براي خودش ساخت. اسمش را گذاشت آچمز و مدام با او صحبت مي‌کرد.

تا اين‌که عاقبت سر و کله‌ي يک نفر پيدا شد. غريبه‌اي قهوه‌اي رنگ با قدي کوتاه و موهاي فرفري سياه. مرد تا به ساحل رسيد قايقش را با چکش سوراخ کرد و به آب برگرداند که غرق شود. بعد روي شن‌ها قدم زد و از شادي جيغ کشيد.

ناگهان چشمش به مسافر افتاد. اخم‌هايش توي هم رفت و گفت: «تو اين‌جا چه‌کار مي‌کني؟ من تمام کره‌ي زمين را گشتم تا اين جزيره‌ي کوچک غيرمسکوني را پيدا کنم و از شر ديگران خلاص شوم. تو با مزاحمتت نقشه‌هايم را خراب کردي!»

مسافر هاج ‌و واج ايستاد. اصلاً نمي‌دانست چه جوابي بدهد. از طرفي خوشحال شده بود که يک آدم واقعي مي‌بيند و از طرف ديگر از برخورد او جاخورده بود.

بداخلاق در حين دورشدن فرياد زد: «مي‌روم آن‌ طرف جزيره. از امروز آن‌ور قلمروي من است و اين‌ور قلمروي تو. حق نداري پا به محدوده‌ام بگذاري.» و راهش را کشيد و رفت.

اما حس کنجکاوي، مسافر نگون‌بخت را رها نمي‌کرد. بنابراين از درخت‌هاي بلند نارگيل‌ بالا مي‌رفت تا مخفيانه او را نگاه کند. مرد قهوه‌اي فقط يک کيف پهن و کهنه داشت، از درونش دايرة‌المعارف ضخيمي را درمي‌آورد و لم مي‌داد و با لذت مشغول مطالعه مي‌شد.

مسافر دست روي دست کوبيد و گفت: «آچمز مي‌بيني؟ درست همان چيزي است که من مي‌خواستم. فکر کن! کتابي که هرقدر بخواني، تمام نمي‌شود. هميشه جذاب است و مطالبش تازگي دارد.»

اين ماجرا ادامه داشت. آن‌ها با هم صحبت نمي‌کردند و يکي ديگري را مي‌پاييد و حسرت کتابش را مي‌خورد تا اين‌كه يك روز بعد از بارش باران که قارچ‌ها درآمده بودند، بيگانه تندتند مشغول چيدنشان شد. زير يکي از درخت‌ها که رسيد، شنيد کسي از بالا داد مي‌زند: «اين قارچ را نچين. سمي است.» قهوه‌اي با عصبانيت گفت: «به تو ربطي ندارد فضولِ مزاحم!»

اما عصر موقع حاضرکردن سوپ ترسي به دلش افتاد: «نکند واقعاً اين غذا خطرناک باشد؟!»

خواست آن را دور بريزد، ولي پشيمان شد: «نمي‌شود که خوراک به اين خوش‌مزگي و خوش‌بويي را نخورد. حالا آن ابله يک چيزي گفت!»

همين‌طور با خودش کلنجار مي‌رفت و مرد مسافر هم از بالاي تخته‌سنگي شاهد ماجرا بود. پس پايين آمد و پيش او رفت و گفت: «مي‌خواهم ثابت کنم حق با من است.»

- چه‌طوري؟

- دايرة‌المعارفت را باز کن و بخش قارچ‌هاي سمي را بياور.

- عجب! چرا به ذهن خودم نرسيد؟

آن‌ها با هم مطلبي را خواندند که قارچ‌هاي زهرآلود را به‌طور دقيق توصيف كرده و شکلشان را هم کشيده بود.

مرد مسافر به عکس‌ها اشاره کرد: «نگفتم؟!»

- بله. کاملاً درست است.

- خيلي شانس آوردي که به غذا لب نزدي.

- شانس نبود، دانايي تو نجاتم داد.

بعد از آن رفيق شدند و به کمک هم کلبه‌اي ساختند. روزها به‌نوبت يکي از رودخانه ماهي مي‌گرفت و آن يكي ناهار مي‌پخت.

بعد از خوردن غذا هم در سايه‌ي جلوي کلبه لم داده و در‌ حال خوردن تمشک و ميوه‌هاي گرمسيري، ارزشمندترين دارايي‌شان، يعني دايرة‌المعارف بزرگ را باز كرده و هرکدام از يک طرفش شروع به خواندن مي‌کردند و لذت مي‌بردند.

 

تصوير‌گري: دنيا مقصود‌لو