زانوهاي مامان طاقت نياورد و همانجا پخش زمين شد. بابا را از داخل خانه صدا زدم و با هم تن نيمهجانِ مامان را به داخل خانه کشانديم.
بابا با نگراني پرسيد: «مريمخانوم! چيشده؟ چرا رنگ و روت پريده؟ اتفاقي افتاده؟»
چشمهايم را به دهان مامان دوختم.
مامان چيزي نگفت و زد زير گريه. فقط گاهي از ميان صداي هقهقهايش اسم امين شنيده ميشد. طاقت بابا به سر رسيد و داد زد: «ميگي چي شده يا نه؟»
مامان که فهميد زندگي مثل فيلمهاي هندي نيست، خودش را جمعوجور کرد و گفت: «امين گم شده.»
و با گريه ادامه داد: «رفته بودم مدرسهي امين! جلسه بود. امين سر کلاس خوابش مياومده و معلم هم ميخواسته مچش رو بگيره. گفته پاشه و درس جواب بده. امين هم چيزي بلد نبوده. معلم از کلاس بيرونش ميکنه. از ساعت 10 صبح که از کلاس ميره بيرون، خبري ازش نيست. همهجا رو گشتم. نيست!»
من و بابا خشکمان زده بود که مامان فرياد زد: «داوود! بچهمممممم!» و بعد دوباره مثل ابر بهار شروع کرد به گريهکردن.
بابا طي يک عمليات جانانه، شلوار کُردي خانگي را با شلوار هشتپيلي مخصوصِ دعوا عوض کرد و از خانه بيرون رفت تا دنبال امين بگردد. در اين ميان من مانده بودم که چه خاکي بر سرم بريزم.
با خودم گفتم حداقل تلويزيون را روشن کنم تا نتيجهي بازي ديشب بارسلونا را پيگيري کنم. دنبال کنترل ميگشتم که مامان کنترل را به سمتم پرتاب کرد و گفت: «خاک بر سرت که اينقدر بياحساسي! برادرت معلوم نيست کجاست، اونوقت ميخواي بشيني تلويزيون ببيني.»
و باز هم ميان اشک و گريه ادامه داد: «هي! بچهام الآن معتاد ميشه. خداااا... اون مگه چندسالش بود؟ اين حقش نبود.»
بعد دوباره فرياد زد: «برو ببين اين داداشت کجاست؟»
يک ساعتي از همهي بچهها دربارهي امين سؤال کردم، ولي خبري نشد که نشد. بابا را سر کوچه ديدم و او هم اعلام کرد که نتوانسته سرنخي از امين گير بياورد و به طرز عجيبي عصباني است! البته اين را هم اضافه کرد که اگر امين را پيدا کند، حسابش را کف دستش ميگذارد.
همراه بابا وارد خانه شديم و به مامان گفتيم که خبري از شازده پسرش نيست.
همين فعل «نيست» را که به کار برديم، مامان با چنان فرياد بلندي گفت: «امييييين!» كه ديوارهاي خانه ترک برداشت و در اتاق خواب باز شد.
هرسه نفر به امين كه با شلوار چهارخانهي راحتي و رکابي سفيد مردانه خوابآلود به ما نگاه ميکرد، خيره شديم.
امين پرسيد: «مامان کاري داشتي صدام زدي؟خوابم ميآد. زود بگو!»
مامان متعجب پرسيد: «ام... امين... چ... چرا خونهاي؟»
امين خونسرد جواب داد: «خوابم مياومد، اومدم خونه...»
بابا عصباني گفت: «ئه! خوابت مياومد؟»
و کمربندش را از شلوار هشت پيلياش بيرون کشيد.
مهسا منافي
خبرنگار جوان از اسلامشهر
تصويرگري: پرنيان محمدنژاد،
خبرنگار جوان از تهران