باد زلفهاي زمين را شانه زد و حشرهها کار و تلاش روزمره را آغاز کردند. ساز زندگي کوک کوک، نتهاي خوشبختي را مينواخت که ناگهان اتفاقي عجيب، ريتم عادي را عوض کرد!
دارکوبهاي خطاط خبر جديدي را که از کلاغهاي خبرنگار گرفته بودند، روي برگها نوشتند و با عسل تازه به تن درختها چسباندند.
در اطلاعيه آمده بود: درختي سروته در جنگل مشاهده شده که ريشههايش در ابر کوچکي فرو رفته و مدام قهقهه ميزند. بعضي از اهالي معتقدند اين درخت، همان صنوبر بلندقد است که شهرتِ جنگلي دارد.
براي اطلاعات بيشتر به ديدن آن در شهرک صنوبران، جنب برکهي نيلوفرهاي آبي برويد.
رنگ پر کلاغکهاي جارچي از حيرت و وحشت به سفيدي ميزد. اهالي جنگل دواندوان به سوي صنوبرِ وارونه رفتند.
درختها و گلها در جاي خود بيتاب بودند و با نسيم کلافه به هر سو ميرفتند. بالأخره باد از اين همه شلوغي عصباني شد و فرياد رعدآسايش اهل جنگل را در جايشان ميخکوب کرد.
پري ناظمي از سوي شاه پريان به زمين فرستاده شد تا ماجرا را از خود درخت بپرسد.
درخت پاسخ داد: «شب گذشته ستارهي دنبالهدار آرزوها را ديدم که با سرعت از راههاي آسماني ميگذشت. با خودم گفتم: يعني واقعاً آرزويم را برآورده ميکند؟ جيرجيرکي از روي درخت همسايه گفت: جتماً، جتماً، جارزو جن!
و من که هميشه بهخاطر اين زمين سفت و سخت ريشهدرد ميگيرم، آرزو کردم ريشههايم در ابرِ نرمي فرو بروند... کمي که گذشت احساس کردم همهچيز دور سرم ميچرخد و ناگهان برعکس شدم.»
درخت آنقدر در ميان حرفهايش خنديد که به سکسکه افتاد. پري پرسيد: «از وضعيتت راضي هستي؟»
درخت گفت:«احساس ميکنم دارم قوز شاخه و افتادگي برگ ميگيرم. ابر بيچاره هم از ريشههايم در تنش رنج ميبرد... هههههه... با هر تکاني که ميخورَد، از قلقلک ديوانه ميشوم!»
پري بيدرنگ به آسمان، پيش شاهپريان برگشت. شاه به او اکسير شفا داد. پري کمي از آن را روي ريشههاي درخت ريخت که تبديل به شاخه شدند، کمي ديگر را روي شاخههايش ريخت که تبديل به ريشه شدند و باقيمانده را روي تنهاش ريخت تا قدش به حالت عادي برگردد.
ابر بيچاره هم مثل فنري از جايش کنده شد و از شدت خوشحالي باريدن گرفت. درختي که ديگر وارونه نبود، نفس راحتي کشيد و شکر گفت.
زهرا فرحناک
17ساله از تهران
تصويرگري: الهه صابر