«دوچرخهجان، سلام! اميدوارم من را فراموش نکرده باشي. کارهاي خانهتکاني باعث شده نتوانم زياد به تو سر بزنم، اما اين را بدان که هميشه در قلب من هستي...»
- سمانه! باز کجا رفتي؟
صداي مامان است.
- الآن ميآم مامان. فقط پنج دقيقه.
- دخترجون، اون لپتاپ که فرار نميکنه. بيا اين پرده رو بده به من....
- چشم اومدم...
دوچرخهجان، مثل اينکه هوا بدجور پس است و وقت رفتن. تا ديدار نوشتاري بعدي مراقب خودت و خبرنگارهايت باش.
سمانه منافي، 14ساله
خبرنگار افتخاري از اسلامشهر
- ديدار با نبض زندگي
سالها گذشته. چين و چروكها مهمان صورتشان شده و موهايشان خاكستري شده. آنسالها نبض زندگي بودند، اما حالا... با گذشت زمان همهچيز تغيير كرده...
ديگر از آن ابهت خبري نيست و جايش را گوشهنشيني گرفته. مامان و باباهايي كه با چين ابرويشان، بزرگبودنشان را به رخ ميكشيدند، حالا تنهايند.
آنها در آتش زندگي پخته شدهاند و هركدامشان كتابهايي پر از سرنوشتاند، كتابهايي آموزنده كه زندگيشان را در خانههاي سالمندان ميگذرانند.
روزهاي آخر سال حالشان را دريابيم. آنها تنهاتر از تنهايياند.
ستايش ميرزانيا، 15ساله
خبرنگار افتخاري از قزوين
- آغوش سبز بهار
بهار آهستهآهسته نزديك ميشود. شما را به آغوش سبزش ميسپارم و برايتان شكوفههاي خندان بهاري آرزو ميكنم.
دوچرخهايها، بهارتون سبزِ سبزِ سبز.
مرضيه كاظمپور
خبرنگار جوان از پاكدشت
- عکس بهاري
وقتي نگاه يخ در نگاه خورشيد گره خورد، تناقضي متولد شد. هرروز که خورشيد غروب ميکرد، يخ ميماند با يک فکر پفکرده و گرد دلتنگي. هرروز يخ ورقورق لاغرتر ميشد. يخ، زادهي سرماي زمستان بود و خورشيد، شرارههاي آتش. يخ آب شد و از آن پس، تنها خورشيد و شاخهها ميدانستند چرا گلهايي که کنار تکهسنگ در جاي يخ رشد ميکنند، اينقدر عاشق خورشيدند...
نيلوفر كريمي، 15ساله
خبرنگار افتخاري از كوثر
- عيد است و عيديش
عيد را با دور هم بودنها، تبريکها و روبوسيهاي دلچسبش دوست دارم. البته عيد بدون عيديهاي بامزه و باحالش چندان فايدهاي ندارد...
اميدوارم در سال جديد بيشتر و بهتر بتوانم با دوچرخه همرکاب باشم. نوروز باستاني را به خانوادهي بزرگ دوچرخهايام تبريک ميگويم و عيدي پرنشاط و پرسلامتي آرزو مي کنم.
نويد صنعتي
14ساله از ملارد
- نوجووني من
روزهاي آخر ساله و همه درگير خونهتکوني. وقتي داشتم کمدم رو مرتب ميکردم٬ چشمم خورد به كلي دوچرخهي رنگارنگ که دوست نوجووني من بودن و هستن.
هرکي ميبيندشون، ميگه اينها رو ميخواي چيکار؟ بريزشون دور!
اونها نميفهمن دوچرخه دوست هميشگي منه، نوجووني من لابهلاي همين ورقههاي رنگي رنگيه.
اسما علياري
15ساله از اسلامشهر
- آهنگ بهاران
نگاهي به حياط کرد؛ به گلهاي تازه درآمده، به شکوفههاي سفيد و صورتي، به پرندهي روي درخت نشسته، به ماهي قرمز کوچک توي حوض، به در فيروزهاي حياط.
دخترکي با لباس قرمز چيندار ميچرخيد و ميخنديد. با خود گفت: آهنگي اينچنين شنيدنش سکوت ميخواهد. سکوت خندههاي کودکي شاد. اين است آهنگ بهاران.
فرزانه علوي
12ساله از تهران
- نسخهي جديد
بهار جان من، بالأخره داري ميآيي. زمستان دارد ميرود. سرما ميرود و هواي دلنشين به جايش ميآيد.
روزهاي پرخاطره با دوستان همسن و رنگي ميروند و هر کدام آيندهي خود را ميسازند و با نسخهي جديدي از زندگيشان روبهرو ميشوند.
ساراحيدري پور، 16ساله
خبرنگار افتخاري از رشت
- ابرهاي قاليشوي
فکر کنم ابر هم ميخواست مثل ما ايرانيها اسفند ماه تميزکاري کند. ما خانهتکاني ميکرديم و ابرها آسمان تکاني ميکردند. چوبشان را برميداشتند و بر فرش آسمان ميکوبيدند تا غبار از فرش آسمان دور شود. کارشان مثل قاليشويي بود.
ابرهاي قاليشوي اين چند وقته خيلي تنبل شده بودند و انگار توي اسفند عيديشان را گرفتند و تنبلي از سرشان افتاد. من اين ابرهاي قاليشوي را خيلي دوست دارم.
پدرام عسکريمرقي، 15ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
- خداحافظ برفجان
زمستان با تمام خوشيهايش و با تمام تنهاييهايش نفسهاي آخرش را ميکشد.
برفجان ما دلمان تنگ ميشود.
ريحانه شوروزي، 14ساله
خبرنگار افتخاري از پاكدشت
عكس: حنانه هراتي، 14ساله
خبرنگار افتخاري از تهران