برعکس من که حق ندارم بعد از تاريكشدن هوا بيرون بروم. مامان ميگويد: «حق نداري از ساعت شش و هفت به بعد بري تو کوچه...»
سگها پنجشش نفر هستند. مامان ميگويد آنها خانوادهاند. يكبار پرسيدم: «يعني مادر و پدر و چهار نفر بچه؟»
مامان با خنده گفت: «پسر، تعداد شمارش سگها نفر نيست. مگه آدماند؟ واحد شمارش اونها قلّاده است.»
راست هم ميگفت. تازه يادم افتاد كه يکبار همين سؤال، توي مسابقهاي تلويزيوني طرح شده بود.
بعضيوقتها دلم به حال سگها ميسوزد، ولي نصفشب وقتي تماشايشان ميکنم، ميبينم خوب با مادرشان دنبالبازي ميکنند. بچهها خيلي زرنگاند. با کوچکترين صداي ماشين توي بلوار، پشت درختان قايم ميشوند.
با خودم فكر ميكنم اگر خانهي ما ديوار نداشت، ديوارهاي خانه در نداشت و اتاقمان پنجره نداشت، سگهاي بيدار نصفشب با ما چهکار ميکردند؟
پنجرهي اتاق من مستطيليشکل و رنگ همهي پنجرههاي خانهمان هم بنفش است. پدرم عاشق رنگ قرمز است و مامان، عاشق آبي آسماني. اما با اينکه ميدانستند من عاشق خورشيدم، موقع رنگکردن پنجرهها از من سؤالي نکردند. نقاش براي اينکه دعوا نشود، دو رنگ آبي و قرمز را مخلوط کرد و پنجرهها را بنفش رنگ زد.
پنجرهي زنبيلي
همسايهي بالايي خانهمان پيرزن بامزهاي است. او از تنهايي ميترسد و مادر به هواي اينکه زياد تنها نباشد، بعضي شبها مرا به خانهي او ميفرستد. او براي اينکه من حوصلهام سر نرود، قصههاي گرم و قديمي برايم تعريف ميکند و من خيلي گرمم ميشود.
بيچاره نميداند من عاشق عنکبوت پرنده هستم. موقعي که از قصه حوصلهام سر ميرود، خودم را به خواب ميزنم. آنوقت به مادرم زنگ ميزند تا پدرم را بالا بفرستد. پدرم به جاي در زدن، هميشه سرفه ميکند. پيرزن هميشه از بابا خواهش ميکند که بنشيند و چايي بخورد. ولي بابا با تکاندادن سرش تشکر ميکند. بيچاره پيرزن نميداند که بابا از پيرزنها خوشش نميآيد.
پنجرههاي خانهي پيرزن پرده ندارد. او زياد از پنجرههايش استفاده ميکند. مثلاً موقعي که سبزي يا نان لازم دارد، طناب را به دستهي زنبيل ميبندد و پول را تويش ميگذارد و از کساني که از زير پنجره رد ميشوند، خواهش ميکند برايش سبزي يا نان بخرند.
پيرزن تازگيها به غريبهها اعتماد نميکند. چون بعضي از آنها نه تنها برايش سبزي يا نان نميخرند كه پولش را هم با زنبيل ميبرند.
پنجرههاي خانهي پيرزن يک اندازه نيستند. پنجرهي آويزانکردن زنبيل، از همه کوتاهتر است. پيرزن موقعي که طناب را به زنبيل ميبندد، تا کمر خم ميشود و زنبيلش را پايين ميفرستد. اما پنجرهاي که از آن همسايهها و مردم را يواشکي ميبيند، ديوارش كمي بلندتر است و پيرزن زير پايش بالش نرمي ميگذارد تا قدش به پنجره برسد.
بابا ميگويد: «پيرزن فضول.»
مامان ناراحت ميشود و ميگويد: «بيچاره از تنهايي اين کار رو ميکنه.»
بابا ميپرسد: «پس چرا مادر من كه تنهاست، اينطور فضول نيست؟»
مامان فوري جواب ميدهد: «براي اينکه خانهش به بيرون پنجرهاي نداره.»
مامان راست ميگويد. تنها پنجرهاي که خانهي مادربزرگ دارد، پنجرهي بلندي رو به حيات است. مادربزرگ از آنجا حيات خانهاش را ميبيند. وقتي گربهي سياه از ديوار حيات پايين ميپرد تا به آشپزخانه برود، مادربزرگ دست راستش که انگشتر بزرگ دارد به شيشه ميکوبد تا گربه را بترساند.
پسري كه از دست رفت؟
پنجرههاي اتاق دخترعمهام به هيچ دردي نميخورند. عمه هفتهي پيش از بابا خواسته بود پنجرههاي خانهشان را قفل بزند. عمه خيلي ناراحت بود...
آخر پسرعمه از پنجره، دختر همسايهي روبهرويي را ديده بود و عاشق او شد. عمه ميگفت: «پسرم از دست رفت.»
ولي بابا ميگفت: «چرا از دست رفت؟ ازدواج کرد و رفت.»
مامان يواشکي ميخنديد.
اما آخر سر، به اسرار عمه، بابا پنجرههاي خانهشان را قفل زد و شيشهها را هم رنگي کرد.
پنجرههاي بيتقصير
پنجرههاي مدرسهي ما را ميلهبندي کردهاند؛ مثل قفس حيوانات. اما بچهها از اين پنجرهها خيلي استفاده ميکنند. بعضي از آنها، از پنجره دوستانشان را صدا ميکنند. بعضي وسايل لازم دوستانشان را برايشان، از پنجره بيرون مياندازند و بعضي هم خبرهاي مهم مدرسه را از پنجره به هم ميگويند.
مردم از پنجرههاي رو به خيابان مدرسهمان نارازياند. بعضي از بچهها حرفهاي بد به مردم ميزنند و در مدرسه قايم ميشوند. يکبار هم يکي از بچهها آشغال تخمه روي سر يک نفر کچل ريخته بود.
همان موقع خانم مدير دستور داد: «همهي پنجرههاي مدرسه تا يک هفته بسته بمونن، حتي اگه همه خفه بشن.»
وقتي ماجراي پنجرههاي مدرسه را براي مادر تعريف ميکردم، خنديد و گفت: «پنجرهها تقصيري ندارن. ولي اي کاش بچهها مردم رو اذيت نميکردن!»
پنجرهشناس محل
من از پنجرهي سر خيابان ميترسم. درست بالاي مغازهي دوچرخهسازي است. زني از آن بالا خيلي بد نگاهم ميکند. هردفعه که به جلوي مغازهي دوچرخهسازي ميرسم، فکر ميکنم اين زن از آن بالا روي سرم ميافتد. هيچوقت از زير آن پنجره رد نميشوم. از خيابان رد ميشوم. شايد در خيابان با ماشين تصادف کنم.
پنجرهي اتاق من فقط براي ديدن سگها نيست. هميشه از آنجا به پنجرهاي نگاه ميکنم که روزها پردهاش کنار ميرود و شبها چراغش روشن ميشود. سايهي مردي از پشت پنجره به چپ و راست حرکت ميکند. سايهاش در تاريکي شب معلوم ميشود، اما هيچوقت پنجره را باز نميكند.
مامان ميگويد: «پنجرهاي که باز نشه به درد نميخوره و با ديوار فرقي نداره. بايد گِل گرفت. مثل چشمِ کوره.»
بابا ميگويد: «هر چي کشيديم از همين چشمها بوده که نذاشتن خوب فکر کنيم و خوب تصميم بگيريم. عقلمون به چشممونه.»
آنشب پنجرهها باعث دعواي مفصلي در خانهي ما شدند. چند شب بعدش سر و صداي همسايهي روبهرويي که با پسرش سر حيات دعوا ميکردند، ما را كشاند لب پنجره. بابا مامان را براي بهتر ديدن كمك كرد تا قدش به لبهي پنجره برسد.
من چون کوچکتر بودم، روي لبهي پنجره ايستادم. مامان ميتوانست ته کوچه را هم ببيند. خواهرش براي کمکآوردن پسرهاي برادرش به ته کوچه رفته بود.
چندوقت بعد يادداشتهاي پنجرهاي را پيدا كردم و از زندهشدن خاطرههاي پنجرهاي خندهام گرفت. يادداشتها را دادم به مامان كه آنها را بخواند.
مامان وقت خواندن يادداشتها لبخند ميزد، اما بعد، سرِ نوشتن حيات به جاي حياط و چند تا غلط ديكتهاي ديگر و نوشتن نفر به جاي قلاده، آرام با کف دست به سرم زد و گفت: «تو هنوز توي نوشتن اين همه غلط داري؟»
البته من درستِ حياط را ميدانستم و فقط به خاطر اينکه «ط» را دوست نداشتم، بعضيوقتها از آن استفاده نميکردم.
مامان يادداشتهايم را به بابا هم داد كه او هم آنها را بخواند و گفت: «چشمت روشن! فکر کنم بچهمون ميخواد پنجرهشناس بشه...»
بفرماييد اين همه از فوايد و مزاياي يادداشت روزانهنويسي به ما ميگويند، اما نميدانم آخر و عاقبت يادداشتهاي روزانهي پنجرهاي من به كجا ميرسد؟!
تصويرگري: زهرا رشيد