آب از توی راهآب میآمد توی بلوک سیمانی کنار حیاط که ما ظرفهایمان را توی آن میشستیم. منظورم از ما، من و تقی است که برای درس خواندن آمده بودیم قزوین و میرزا احمد آقا، برادر بزرگمان.
دردسر من هم از همین بلوک سیمانی تو خالی شروع شد، از همان صبح سردی که تنبلی کردم، رفتم زیر پتو تا درستکردن صبحانه بیفتد گردن تقی. از شنیدن صدای قلقل کتری روی چراغ خوراکپزی، زیر پتو، چه لذتی میبردم. سفره پهن بود، میدانستم هرکس صبحانه درست کند، آنیکی باید ظرفها را بشوید، پس با لذت چیدهشدن سفره را تماشا کردم.
آنروز، برف سبکی میبارید، از آن برفها که روی زمین آب میشود، یخ میبندد و بعد یک لایه برف دیگر مینشیند رویش. از آن برفها که آدم تا پایش را بگذارد رویش سر میخورد. دیدن بارش ملایم برف از پشت شیشهی نصفهنیمه بخار گرفته، موقع خوردن صبحانه چه لذتی داشت. لذتی که موقع شستن ظرفها از دماغم درآمد.
شش دانگ حواسم به راهرفتنم بود که با آن دمپاییهای پلاستیکی یخزده نخورم زمین. نخوردم زمین. هوای سرد که میخورد توی صورتم، یادم میانداخت کجا هستم. تنها، خانهی خالهجان و عموجان، درس خواندن با مشقت، کار، دوری از ده، نوازشهای ننه که برای هیچکدام از نُهتایمان کم نمیگذاشت، همه یکهو روی سرم آوار شد.
از آن وقتها بود که آدم توی فکرهایش غرق میشود و مثل اینکه سوار ماشین زمان یا قالی سلیمان باشد، میرود این طرف و آن طرف. با دل چرکی شروع کردم به شستن استکان نعلبکیها. همان موقع که غرق افکارم بودم صدایی مرا به خودم آورد: ترررررق...
نعلبکی شکسته کف بلوک سیمانی و صدای شرشر آب روی تکههای نعلبکی از روی قالی سلیمان پرتم کرد پايين، توی حیاط خالهجان، بالای سر ظرفها.
نعلبکی سفید با دو تا خط آبی و یک حاشیهی طلایی چند تکه شده بود.
اگر خانه آنقدر وسعت نداشت و اتاق ما از ساختمان اصلی خانه جدا نبود، حالا خالهجان بالا سرم بود و با صدایی که خانه را با شیشههایش میلرزاند، سرم داد میزد.
خالهجان سهتا استکان و سه تا نعلبکی برایمان خریده بود، نعلبکی دیگری نبود که بشود جای این یکی گذاشت. سهتا استکان و نعلبکی را گذاشته بود توی یک آبکش پلاستیکی قرمز و تحویل ما داده بود. از یک طرف، نعلبکی شکسته شده بود آینهي دق و از طرف دیگر دوباره یاد ننه افتادم که اگر اینجا بود، میگفت: «فدای سرت ننه جان!»
نمیدانم چرا خدا به ننه که دل گندهای داشت و از مال دنیا هیچی نداشت، نُه تا بچهي قد و نیمقد داده بود و به خالهجان با این ناخنخشکی و وضع مالی خوب، هیچ بچهاي نداده بود.
قطرههای آب میپرید توی روزنههای آبکش و من جای خالی نعلبکی شکسته را بیشتر احساس میکردم و هر چه به دهنم میرسید، به خودم میگفتم که چرا حواسم را جمع نکردم.
دلم میخواست گریه کنم، اگر خالهجان میفهمید پوست از سرم میکند. تو کَتش نمیرفت کسی به اموالش ضرر برساند.
با همان آب سرد صورتم را آب زدم که سرخی نوک دماغم توی سرخی صورتم گم بشود و تکهی شکستهی نعلبکی را گذاشتم توی جیبم و رفتم مدرسه.
با هر ضرب و زوری شده با تقی كمي پول جمع کردیم. به میرزا احمد آقا چیزی نگفتم. میرزا احمد آقا که میگویم فکر نکنید یک پیرمرد 60 ساله است، نه، فقط چند سالی از من بزرگتر است. اما این لقب را اهالی ده وقتی بهعنوان فرزند خواندهی خالهجان و عموجان آمد قزوین، به او دادند.
هرچند وقتی عموجان، زری خانم را گرفت و صاحب چهار تا بچه شد، میرزا احمد آقا از چشمش افتاد و شد هم اتاقی ما. با اینحال او را بیشتر دوست داشتند و ما از او حساب میبردیم. بهخاطر همین بدون اینکه با خبر بشود، هر روز از مدرسه که برمیگشتم از یک خیابان میرفتم دنبال لنگهی نعلبکی شکسته.
یکروز از سبزهمیدان میرفتم، یکروز از خیابان بلور فروشها. ميخواستم عین همان را پیدا کنم تا خالهجان نفهمد.
مثل خالهخانباجیها مغازههای کاسهبشقابفروشی را زیر و رو میکردم. همه مدل نعلبکی پیدا میشد، الا چيزي که من میخواستم. تا اینکه یک مغازهدار نشانی بازار قیصریه را بهم داد.
با تقی تا اوایل بازار رفته بودیم، قند و چای نسیه میخریدیم و میبردیم ده، آقاجان هر چندوقت یکبار میآمد خودش حساب میکرد و میرفت.
دنبال بازار قیصریه، قسمتهای جدیدی از بازار را دیدم، به قیصریه که رسیدم پر بود از مغازههای چینی و بلورفروشی. یکییکی میرفتم تو، سلام میکردم و تکه نعلبکی را نشان میدادم. بعضی هنوز ندیده سرشان را میانداختند بالا و میگفتند: «نچ یا نع!» و برخی دیگر کمی روی تکه نعلبکی دقیق میشدند و چندتا نمونهای که هیچ شباهتی به آن تکه نداشت نشانم میدادند و میگفتند: «اینکه قشنگتره!»
نمیدانم خالهجان این نعلبکی را چند سال پیش از کجا خریده بود که حالا لنگهاش پیدا نمیشد.
جلوی یکی از مغازهها رسیدم که انواع و اقسام نعلبکی را گذاشته بود توی سبدهای پلاستیکی جلوی در. تکهی شکسته را نشانش دادم و گفتم: «آقا! از این دارین؟» و همینطور که تکهی شکسته دستم بود رفتم تو و تکه را گرفتم جلویش، مغازهدار چشمهایش را ریز کرد، تکهی شکسته را از دستم گرفت، زیر و رویش را نگاه کرد. با این کارش انگار امیدی دوباره به قلبم برگشت. حداقل مثل آن یکیها زود ردم نکرد.
رفت طرف انبوه نعلبکیها. یکی را کشید بیرون. فوت محکمی تویش کرد، گرفت جلویم. چیزی نگفت. حتی نگفت: «بیا!» رفت نشست سرجایش.
نعلبکی را دو دستی گرفتم جلوی صورتم، نعلبکی سفید با حاشیهی طلایی و دو خط آ...
ولی دو خط به جای آبی، قرمز بودند. خیلی حالم گرفته شد. پیش خودم گفتم: «از هیچی بهتره.»
چند وقتی گذشت. نعلبكی را فراموش کرده بودم. تا آن روز که خالهجان حسابی سرحال بود و نمیدانم چرا يكهو آمد توی اتاقمان.
از توی کتری لعابیمان برایش چای ریختم و یکی هم برای میرزا احمد آقا. نعلبکی قرمز را دمر گذاشته بودم توی آبکش که رنگش پیدا نباشد. من و تقی هم سرمان را کردیم توی کتاب که مثلاً داریم درس میخوانیم. حواس من شش دانگ به خالهجان بود که یکدفعه پرسید : «چرا برای خودتان چای نریختید؟»
گفتم: «نمیخوریم.» گفت: «چرا؟» دوباره گفتم: «نمیخوریم.» از خاله اصرار و از ما انکار. میرزا احمدآقا هم چایش را خورده بود و حالا استکان را گذاشت توی نعلبکی که تهش یک کم چای مانده بود. هیچ وقت تا تهش هرت نمیکشید. استکان را با نعلبکی سُر داد جلو، یعنی یک چای دیگر.
خواستم از فرصت استفاده کنم برایش چای بریزم که خالهجان دست انداخت توی سبد و استکاننعلبکی را برداشت که مثلاً برای ما چای بریزد. محبتش گلکرده بود.
نعلبکی را برگرداند، فرصتی نبود خداخدا کنم فکر کند از اول همینطور بوده، یا حواسش به رنگ نعلبکی نباشد... حواس خالهجان در این امور ششدانگ جمع بود. به محض اینکه نعلبکی را دید، چند ثانیهای به آن خیره شد و گفت: «هوووم، چيکار کردین؟ زدین شکستین؟ بعد رفتین خریدین؟!» و همانطور که نعلبکی را سیاحت میکرد، سرش را به بالا و پایین تکان میداد. انگار سوار قالی سلیمان شده باشد.
سرم پایین بود، یعنی که شرمندهام. اما زیرچشمی خالهجان و میرزا احمد آقا را میپاییدم. ته دلم خوشحال بودم که بالأخره خالهجان فهمید. حالا راحت چای میخوردیم، توی هر کدام از نعلبکیها که دلمان میخواست.
دو زانو خزیدم طرف چراغ خوراکپزی. برای خودم چای ریختم، یک قلپ خوردم و قند را انداختم گوشهی لپم، میرزا احمد آقا چپچپ نگاهم میکرد.
حالا که در حضور خالهجان شجاع شده بودم، گفتم: «نعلبکی، نعلبکی است دیگر. آبی نشد، قرمز.»
البته آنقدر شجاع نشده بودم که این را بلند بگویم، توی دلم گفتم و بقیهي چای قند پهلویم را با احتیاط سرکشیدم.
تصویرگری: دنیا مقصودلو