سالن درازِ خاکستري ساکت است و تنها مراقب امتحانمان خانم الف در ته راهرو روي ميز دختري خم شده و انگار به سؤالش جواب ميدهد. خيلي دلم ميخواهد برگهام را بردارم و به مراقب تحويل بدهم و حال همهي اينهايي را بگيرم که گردن کشيدهاند تا جوابها را ببينند. اما آنوقت بايد فاتحهي روزهاي بعد از امتحان را بخوانم.
روي ميز نهچندان هموارم پر از طرح و نقش و نوشته است. از تقلبهاي تاريخ ادبيات گرفته تا شعر. يک جاي خالي بالاي ميز پيدا ميکنم و مصرعي را که تمرينم براي شعر گفتن است، مينويسم.
«بوي باران، بوي دريا ميدهي...»
بوي دريا؟ فکر نميکنم دريا چندان بوي خوبي داشته باشد که اين يار مجهولالهويه بخواهد بويش را بدهد. از بوي باران هم چيز زيادي يادم نميآيد، اما اين روزها اخبار ميگويد اگر باران ببارد، حتماً اسيدي است و خطرناک! دلم براي آن يار مجهول که اين شعر برايش گفته شده، ميسوزد. بيچاره در اين شهر هيچ تعريفي بهتر از بوي درياي فاضلابي و باران اسيدي نصيبش نشده.
مينويسم: «بوي ريحان، بوي نعنا ميدهي....»
- طرف سبزيفروشه؟
صداي تيز خانم الف را ميشناسم. با ترس سرم را بلند ميکنم. عصباني ميگويد: «معلومه داري چيکار ميکني؟ برگهات افتاده روي زمين، اونوقت نشستي داري شعر مينويسي؟ اگه تموم کردي، چرا نرفتي بيرون؟»
به بچههاي اطرافم نگاه ميکنم که با لبخند نگاهم ميکنند. معلوم است حسابي استفاده كردهاند.
خانم الف بلند ميگويد: «حواست کجاست؟ برگهات باطله. ميفهمي؟ برو بيرون ببينم.»
با صداي لرزان ميگويم: «آخخخه... خخاننمم...»
خانم الف همانطور که هياهوها را ساکت ميکند ميگويد: «فعلاً برو بيرون. برو ديگه...»
در را که باز ميکنم، يک نفر آرام زير گوشم ميگويد: «سلام ما رو هم به سبزيفروشه برسون.» و ريز ريز ميخندد.
همانطور که سر در گريبان، موزاييکها را طي ميکنم، حرف مامان توي ذهنم ميچرخد: «اين شاعرها آخرش يه چيزيشون ميشه. يه وقت شاعر نشي ها! همين داستان خوبه...»
روي پانل ادبيات شعري از نجمه زارع چسباندهاند: «بعيد نيست سرم را غزل به باد دهد/ و آبروي مرا در محل به باد دهد...»
محدثهسادات حبيبي، 15ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
عكس: زهرا محمدزاده، 17ساله از كرج