باز هم ساعت شش عصر و بازگشت پدرش همانا و جروبحث تازه همان.
با خودش زيرلب غر ميزند و از عصبانيت، لرزش دستهايش را حس مي کنم؛ طوري که نميتواند از دست اولين گره از پنج گرهاي که قورت دادهام، خلاص شود.
زمزمه ميکند: «فکرکردن من بچهام! يکي نيست بگه پدرِ من، بهخدا ديگه بزرگ شدم، ميتونم از پس خودم بربيام و دوساعت با دوستهام برم خوشگذروني... اه! توي لعنتي چرا باز نميشي؟» و لنگهکفش را به گوشهي راهرو پرت ميکند. بدتر به خودم ميپيچم.
روي پلهها مينشيند و صورتش را با دستهايش ميپوشاند. مادرش بارها گفته وقتي از باشگاه ميآيد، بند کفشش را درست باز کند، اما هميشه از خستگي و گرسنگي فراموش ميکند و مرا در پيچ و خم گرههاي کور رها ميکند...
با نفسهاي عميق به طرف لنگهکفش ميآيد و سعي ميکند اينبار کمي با حوصلهتر گره را باز کند. دوباره غرزدن را از سر ميگيرد: «همه ميخوان من رو اذيت کنن! اون از تو که يا گره ميخوري و باز نميشي يا پونصد دفعه ميبندمت و وسط راه ول ميشي. اون هم از اون هندزفري مسخره که هروقت لازمش داري، مثل فرش دوهزارشانهي قيطران گره خورده! تا ميآي گره رو باز کني، ميبيني شارژ گوشي تموم شده! مشکلتون با من چيه آخه؟»
پسرک ديوانه است! بارها درحال بازکردن گره هندزفري آن بيچاره را از وسط نصف کرده. انگار بويي از آشتي نبرده که با همه کشتي ميگيرد!
سرش هنوز گرم گرههاي من است که چشمم به دکمهي آسانسور ميافتد. با نگاهش التماس ميکند تا جايي که ميتوانم در برابر بازشدن مقاومت کنم. هنوز نتوانستند به اين بچه بفهمانند هرچه دکمه را بيشتر فشار بدهي، آسانسور زودتر بالا نميآيد. پسرک واقعاً ديوانه است!
مائده صادقي، 16ساله از تهران
عكس: مليكا عبادي، 17ساله از مرند