بالأخره جمعه زنگ زد و گفت فيلم خونش پايين افتاده و ديگر حوصله ندارد منتظر بقيه بماند. من هم که از خدايم بود چند ساعتي از زير فشار کنکور بيايم بيرون، سريع آماده شدم و قبل از اينکه مامان پلک بزند، پريدم تو ماشين.
فيلمي را انتخاب كرديم که يكي از دوستان خاله تعريفش را كرده بود، اما متأسفانه سليقهاش اصلاً باب ميل من نبود. آنقدر خميازه کشيدم که خاله گفت: «ما رو ببين که با کي اومديم سينما! پاشو برو بيرون يه دوري بزن، برگرد.»
رفتم بيرون و به صورتم آب زدم. دلم ضعف ميرفت. خاله بهتازگي عضو کمپين ضد هلههوله شده بود. ميدانستم که نميتواند به فلافل نه بگويد. دوتا فلافل با دلستر خريدم و رفتم توي سالن. نشستم و گفتم: «بيا خاله. فلافل خريدم که همهاش نخوده. اين دلسترها هم کلي خاصيت داره.»
حرفي نزد و آنها را گرفت. نميدانم چرا فيلم يکهو برايم جذاب شده بود. فکر کنم چون قبلاً فشارم افتاده بود. حالا نهتنها فيلم را ميديدم، با دهان پر براي خاله نقدش هم ميکردم. فيلم تمام شد و چراغ هارا روشن کردند. به خاله نگاه کردم. چندبار پلک زدم و چشمهايم گرد شد. چشمهاي طرف مقابل گردتر شد.
تازه فهميدم سالن را اشتباه آمده بودم. تا آمدم حرفي بزنم، گفت: «اوه! ببخشيد. من فکر کردم دخترمه. آخه رفته بود فلافل بگيره. احتمالاً مثل شما گم شده. ببخشيد بايد برم...» بعد سريع پول فلافل را داد و رفت. تا بيايم فکر کنم، دستي محکم خورد روي شانهام: «دستت درد نکنه خاله! تنهاتنها فلافل و سينما؟»
نيكيسادات دادگستر
17ساله از تهران
تصويرگري: مهرانا سلطاني، 16ساله از سروستان