ضربهای به دستش زدم و از حالوهوایی که داشت، بیرونش آوردم.
- فاطمه، چرا اینقدر بیخیالی؟! مثل اینکه برات مهم نیست زنگ دیگه امتحان فیزیک داریم.
- چرا خیلی هم برام مهمه!
- چیزی خوندی؟
- آره خوندم.
- میگم فاطیجوون، هوام رو که داری؟
- کارت ناو عزیزگیانم. (فارسی: نگران نباش عزیزجونم.) خودکارم را برداشتم و گوشهی دفترش نوشتم: مهربانجان آرزویم این است: آنقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست!
خندهی ریزی کرد و دوباره نگاهش را به خانم حسنی داد.
برگشتم و دیدم همهی بچهها زیرمیزی مسائل فیزیک را حل میکردند.
* * *
زنگ تفریح یکدفعه صدایی از بیرون کلاس شنیدیم و به سمت حیاط دویدیم تا ببینیم چی شده!
- فاطمه، فاطمه، فاطمه... کجا میبرین فاطمه رو؟
- ساراجان، برو سر کلاست عزیزم، دوستتون از پلهها افتاده. حالا هم آمبولانس اومده دارن میبرنش بیمارستان. براش دعا کنین.
به سمت در ورودی رفتم. صورتش را دیدم، پر از آرامش، خونآلود و بیهوش بود.
- فاطیجووونم، چه بیه عزیزگیانم؟ (فارسی: چی شده عزیزجونم.)
سر امتحان فیزیک ذهنم پر بود از فاطمه و دلم پر بود از غم. برگهی امتحان، آن برگهی سفید و براق جان میداد برای نوشتن از فاطمه و غمها...
هستی هاشمی، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری نشریهی دوچرخه از ایلام
تصویرگری: فاطمه اسماعیلی