تا میتوانستم به بدنم کش و قوس دادم و خود را تا بالای بینیاش کشیدم. بخار نفسهایش نخ به نخ تنم را گرم میکرد!
مثل هرروز، کوچهها و خیابانها را رد میکردیم تا به مدرسه برسیم. تندتند زمان را به جلو هول میدادیم و راه را به عقب... که ناگهان سارا ایستاد. آنطرف خیابان باریک و پرتردد نزدیک به مدرسه، پیرمردی با کلاهی رنگورورفته، تقویم جیبی میفروخت. صورتش از سرما همرنگ من شده بود!
سارا جلو رفت. با خودم گفتم: کاش روی من حساب نکند. من به همین همراهی هرروزه دلخوشم!
اما سارا آرام جلو رفت، دستهایم را با ملایمت از دور گردنش باز کرد و لبخند زد.
مرا روی بساط پیرمرد گذاشت و گفت: «شاید بهدردتان بخورد.» و بدون اینکه منتظر جواب شود دوید و دور شد. شاید میترسید زمان از او زودتر به مدرسه برسد!
زهرا فرحناک از تهران
عکس: ملیکا نادری، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری نشریهی دوچرخه از تهران