با خودم میگویم آخر چهار هم شد جواب؟ الآن بنویسم چهار، معلم که هیچ، بچهی دوساله هم میفهمد تقلب کردهام. میگویم: «با راه حل.» زیر لب چیزی نثارم میکند و تکهکاغذی از جیبش بیرون میآورد و شروع میکند به نوشتن. کاغذ را به سمتم میاندازد. خدا را شکر آقامعلم حواسش به ما نیست.
برگهام را که میخواهم تحویل بدهم، آقامعلم نمیگیرد. میگویم: «آقا این هم برگهی ما!» لبخند تمسخرآمیزی میزند و میگوید: «باشه پیش خودت. هم خودت، هم دوستت، خیلی کارها باهاتون دارم. از کلاس برید بیرون.»
علی میگوید: «آخه چرا؟»
آقامعلم با عصبانیت میگوید: «همین که گفتم. بیرون!»
نمیتوانم به علی نگاه کنم. بدجور از دستم عصبانی است.
آقامعلم از کلاس بیرون می آید و شروع میکند به راهرفتن و حرفزدن: «علیآقا... چشمم روشن! تو هم شدی همدست این؟» علی سرش را پایین انداخته. آقامعلم میایستد روبهروی من: «یالا تقلبهات رو بده ببینم.» انکار میکنم: «آقا کدوم تقلب؟ ما که تقلب نکردیم!» میگوید: «دستت رو باز کن ببینم.» خوب شد عقلم کار کرد و کاغذ را گذاشتم توی جورابم. دستم را باز میکنم. میگوید: «باشه. الآن بهتون میگم. پشت سرم بیاین.»
میرویم. داد میزند: «برین تو باغچه.» علی میگوید: «آقا اونجا همهی گلهاش خار داره.» دوباره داد میزند: «همین که گفتم.» چارهای نیست. میرویم توی باغچه. یکدفعه زنبوری ساق پایم را نیش میزند. داد میزنم: «آخ پام، پام!» از باغچه بیرون میآیم.
آقامعلم کفشم را درمیآورد. به جورابم که میرسد، رویش را میگیرد آن طرف و جوراب را از پایم بیرون میکشد و میگوید: «بچه! ثواب داره این پاهات رو بشوری.»
علی کاغذ تقلب را از روی زمین برمیدارد و میاندازد توی باغچه. چشمکی به علی میزنم و با خودم میگویم: «چهقدر نیش این زنبور شیرین بود!»
سمانه منافی، ۱۵ساله از اسلامشهر
تصویرگری: فریماه خاتونی، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری نشریهی دوچرخه از فردیس
نظر شما