اکنون نیز معتقدم دکتر معتمدنژاد، پس از 40 سال آموزش و پژوهش، از این پس فرصتی خواهند یافت که دور از قیلوقال این عصر، همراه با کمی استراحت، کتابهای نیمهتمامشان را که تعدادش نیز کم نیسـت، به پایان برسانند.
اما دلم برای خیلیها می سوزد که مجبور خواهند شد که ایشان را کمتر ببینند و بیشتر از همه، دلم برای ساختمانی میسوزد که در این چهل سال، بهرغم چند نوبت تعویض تابلوی سردر ـ تابلوهایی مانند موسسه عالی مطبوعات و روابط عمومی، موسسه عالی علوم ارتباطات اجتماعی، دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی، دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی و سرانجام تابلوی دوقلوی دانشکده علوم اجتماعی علامه طباطبایی+ دانشکده علوم ارتباطات علامه طباطبایی ـ به صورتی استوار، افتخار این را داشت که 40 سال مداوم، پذیرای دکتر معتمدنژاد ثابت قدم، استوار و یکرنگ، در انبوهی از نا استواریها و چندرنگیها باشد.
اجازه دهید یکبار دیگر داستان این 40 سال را که نخستین بار روایتش را آذر 1384 در مقدمه ویژه نامه فصلنامه دانشکده علوم اجتماعی علامه نوشتم، در اینجا نیز بازگو کنم:
وقتی سال 1346، با سرمایه و همت روزنامه کیهان آن روزگار، «موسسه عالی مطبوعات و روابط عمومی» تاسیس شد و پذیرفتهشدگان اولین امتحان ورودی آن در یک صبح پاییزی، خیابان فرعی خاکی سهراه ضرابخانه را طی کردند، عابران به وضوح دو دسته دانشجو را تشخیص میدادند.
یکی آدمهای نسبتاً مسنی که روزنامهنگار بودند یا در رادیو وتلویزیون ملی ایران کار میکردند و حالا میخواستند در اولین شبهدانشکده ارتباطات، درسهای حرفه تجربیشان را بخوانند و دسته دوم جوانان کم سن و سالی که تا پارسال محصل دبیرستان بودند و حالا آمده بودند که روزنامهنگاری، روابط عمومی، سینما و عکاسی و یا مترجمی در رسانهها را بخوانند.
گروه دوم مشکل پنهانی داشتند که اگر چه درباره آن با یکدیگر صحبت نمیکردند، اما از آن نیز رها نمیشدند.
این مشکل از وقتی خودش را نشان داد که در و همسایه و همکلاسیهای سابق و فامیل درباره محل تحصیلشان سؤال میکردند و آنها با پاسخهایی درگیر میشدند که کاملا فاقد هر نوع مباهات بود.
فکر کنید، هم اکنون نیز پس از 40 سال از آن روزگار، اگر یکی از روزنامهها، موسسه آموزشی را تاسیس کند و دیپلمهای در آنجا مشغول تحصیل شود، در رقابت با حتی قبولشدگان دانشکدههای شهرستانهای دوردست نیز به اصطلاح کم میآورد، چه برسد به دانشگاه تهران.
من هنوز هم شگفتزده هستم که چطور دکتر کاظم معتمد نژاد 31 ساله که استقبالکننده از این دانشجویان نخستین ترم بود، چند سال بعد و در39 سالگی با داشتن درجه دانشیاری دانشگاه تهران و سه دکترا ( حقوق، علوم سیاسی و روزنامهنگاری) از دانشگاه تهران استعفا داد و عضو هیات علمی همان موسسه عالی شد که حالا تغییر نام داده و «مدرسه عالی مطبوعات و روابط عمومی» شده بود.
آیا به نظر شما، این یک ایثار نیست؟ آیا به نظر شما، فرزندان پدر ارتباطات ایران فقط به خاطر همین یک اقدام شگفتانگیز، سخت مدیون او نیستند؟
آن روزهای آغاز به کار موسسه عالی مطبوعات و روابط عمومی، من نوجوان از اینکه میدیدم استادان پر سنوسال فرانسوی و یا آمریکایی موسسه که تدریس زبانهای خارجی را به عهده داشتند، آنگونه با احترام و به زبان خودشان با معاون 31 ساله دانشکده گفتوگو میکنند، اولین لایههای مباهات به او را در ذهن خودم پروراندم.
لایههایی که در این چهل سال، بر آن افزوده شده و انبانی از خاطرات تاییدکننده آن، پشتیبان تصویر ذهنی من از اوست.
در همان آغاز تاسیس موسسه، نحوه رفتار دکتر با دانشجویان، کارکنان و همکاران، نمونهای منحصر به فرد بود و همین سبب میشد که معتمدنژاد بسیار محبوب شود.
ارتقای علمی آن دانشکده نیز عامل دیگری برای این محبوبیت شد، زیرا در پایان اولین دوره موسسه عالی مطبوعات و روابط عمومی که تبدیل به دانشکده علوم ارتباطات شده بود، روزنامهها خبری را چاپ کردند، حاکی از آنکه نسبت درصد قبولشدگان در دورههای فوقلیسانس دانشگاههای کشور از میان فارغالتحصیلان دانشکده مذکور، بیش از هر دانشکده دیگری در ایران بوده است.
به این ترتیب قبولشدگان کنکورهای بعدی آن دانشکده، دیگر هرگز طعم تلخ آن رقابت های دوره اولیها را نچشیدند و این حاصل تلاش دکتر معتمدنژاد، دکتر نطقی، دکتر منصفی، دکتر الهی و بنیانگذاران آن دانشکده بود.
سال 1350 همزمان با خروج اولین فارغالتحصیلان، نخستین کتاب دکتر معتمدنژاد نیز منتشر شد. من نسخه امضا شده این کتاب را در کنار نسخههای امضا شده کتابهای دیگر او با احترام نگهداشتهام.
اما نسخه دیگری نیز دارم. آن نسخه، صفحات پلیکپی شده (چیزی مشابه زیراکس) این کتاب بود که به تدریج که تالیف و تایپ میشد، به صورت جزوه در اختیار دانشجویان قرار میگرفت.
آخر سال و پس از امتحانات، آن را صحافی کردم و نگهداشتم. در پایان اولین سال، آماده چاپ بود ولی سال بعد نیز مجموعه همان جزوهها به صورت یکپارچه و دوخته شده در اختیار دانشجویان جدید قرار گرفت.
این کار تا 5 سال ادامه یافت و دکتر معتمدنژاد با آن دقت و موشکافی وسواس گونهاش، جلوی انتشار آن را گرفت تا سرانجام سال 1350 چاپ شد. این سنت چهلساله اوست. زیرا حسب احترامی که برای خوانندگان آثارش قائل است، بسیار دقت میکند که متن نهایی، چه از نظر شکل و چه محتوا، بدون غلط باشد.
سال 1358، وقتی رانندهای بیتوجه، در خیابان ولیعصر با برادرکوچکش دکتر اسد، به شدت برخورد کرد، روزهای بحرانی برای او آغاز شد که ضمنا توانست متوجه شود که قبیله دانشکده علوم ارتباطات، چقدر او را در حالی که دیگر رئیس دانشکده نیست، دوست میدارند.
من هر بار که به بیمارستان میرفتم، با گروه جدیدی از کارکنان دانشکده در آستانه انحلال مواجه میشدم که شب را تا صبح پشت اتاقی میماندند که بیمار در حالت کما به سر میبرد. آن واقعه بخیر گذشت، اما فکر نمیکنم که دکتر معتمدنژاد سپاس همکارانش را از یاد برده باشد.
همان روزها وقتی دکتر کاظم معتمد نژاد 45 ساله، مطلع شد که دانشکدهاش را میخواهند منحل کنند، روزگاری بود که بسیاری از همکارانش ایران را ترک کرده بودند و او حالا میبایست تنها مواجه با پدیدهای باشد که شاید آن روزها که از دانشگاه تهران استعفا میداد، هرگز فکر نمیکرد روزگاری با چنین کج فهمیهایی نیز مواجه شود.
او در حالی که دیگر رئیس دانشکده نبود، مصمم شد که به ملاقات مقاماتی برود که چنین تصمیمی را اتخاذ کرده بودند. هنوز مرحوم دکتر حمید نطقی در کنارش بود، از سر لطف، من جوان کمتجربه را هم احضار کرد و هر سه به آن ملاقات حساس و سرنوشتساز رفتیم.
خاطره آن ملاقات، از آن خاطره هاست که تا آخر عمر با من است. حالا هر وقت که آن را در ذهنم بازسازی میکنم؛ او را میبینم که در کنار پریشانی ما، مثل همیشه با متانت، بردباری و ادب، از خودش رهاست و نگران آثار این اقدام در آینده جامعه ایران است.
به هر حال آن گفتوگوی تاریخی یک ساعته نتیجه نداد و دانشکده علوم ارتباطات دکتر معتمدنژاد منحل شد. همه میدانند که وقتی رئیس یکی از دانشکدههای پاریس که ضمنا همکلاسی سابقش نیز بود، از او دعوت کرد که در آنجا تدریس کند، یک پایش آنجا بود و یک پایش ایران.
چند نامهای که در آن سالها از پاریس برایم میفرستاد، مرد مصمم و متکی به نفسی را نشان میداد که بدون رنجشی جدی از آنچه اتفاق افتاد، دلشوره مردم را دارد.
گویا کلاسش که تمام میشده، با متروی پاریس به کتابخانه میرفته و تا پاسی از شب مطالعه میکرده و یادداشت بر میداشته است. آن یادداشتها را دیدهام، آنها مصالح یکی از 17 کتابی است که قرار است روزی روزگاری از او منتشر شود. (به این نسبتهای غیر عادی توجه کنید: از دکتر معتمدنژاد 7 کتاب منتشر شده، 5 کتاب زیر چاپ است و 17 کتاب آماده یا تا حدودی آماده چاپ است. دستنویس برخی از چاپ نشدهها، عمری 10 ساله دارد.)
معتمدنژاد، در حالی که تنها دو فرزندش در پاریس دانشجو بودند، آنجا را رها کرد و به ایران آمد و پشت یکی از چند میزی نشست که به صورتی فشرده، اعضای هیات علمی گروه ارتباطات، آنجا مینشستند.
او پشت همان میز کوچک، متکی به نفس و استوار، به همه همکارانش امید میداد و گاهی نیز دکتر نعیم بدیعی و من را به کار میگرفت که در کنارش بنشینیم و مصاحبههای مطبوعاتی سه نفره داشته باشیم. مصاحبههایی که در تحولات بعدی مطبوعات در ایران بیاثر نبود.
معتمدنژاد اینجا ماند و با مراقبت از آن شاخه شکسته، علوم ارتباطات ایران را درختی کرد که اکنون همه میتوانند شاهد باروری گستردهاش باشند. آیا فرزندان این پدر، مدیون اینهمه بردباری و تحمل سختیهای او نیستند؟
فرزندان پدر علوم ارتباطات ایران، دی ماه 1383، نشان دادند که در حد توانشان میخواهند درباره ابعاد دین خود به او سخن بگویند و همه شاهد بودیم که سالن اجتماعات همان موسسه عالی مطبوعات و روابط عمومی که حالا سالن اجتماعات دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی شده بود، میزبان آدمهایی از طیفهای سیاسی مختلف و گاهی متضاد شده بودند که آمده بودند هم از او تجلیل کنند و هم دانشکده منحل شدهاش را فعلا در حد نصب یک تابلو، به او بازگردانند.
در سال 2005 این سعادت را داشتم که در اجلاس جامعه اطلاعاتی که در تونس برگزار میشد، گاهی زیر یک سقف، دقایقی باز هم با دکتر معتمدنژاد باشم.
در این سفر شاهد بودم که چگونه یکی از شاگردان سابقش، دقیقا در نقش یک فرزند سنتی، مطیع و دل نگران، یک لحظه از مراقبت از او غافل نمیشود. صحنه ای که ریشهاش، مشترک با همان شبهای 1358 آن بیمارستان بود.
در زیر یکی از همان سقفهای اجلاس تونس، فرصتی پیش آمد که مطلع شوم طرح نظام رسانهای خود را که طرحی بسیار مهم و سرنوشتساز برای جامعه ایران است، رها نکرده و در حالی که این بار هیچ قرارداد تحقیقاتی با او نبستهاند، به صورتی خود خواسته، 120 صفحه بر آن افزوده است.
من این طرح را خوب میشناسم و یکسال پیش از آن با کسب اجازه از او در مصاحبهای مفصل با « خردنامه روزنامه همشهری » درباره آن سخن گفته و نگرانی شخصی خود را از بکارگیری پاره پاره و نادرست این طرح مطرح کرده بودم. حالا میشنیدم که دکتر نه تنها از این نحوه برخورد نومید نشده، بلکه مثل همیشه امیدوار و متکی به نفس، بازهم روی آن کار کرده، بر آن افزوده و آماده اجرایش کرده است.
وقتی در تونس، صحبت ما به محتوای افزودهها رسید، ذهن ما از همهمه اجلاس سران دور شد و به این پرسش رسیدیم که چگونه میتوان دولتمردان جدید را قانع کرد که نسخه دکتر معتمد نژاد را که داروهایش در داروخانه امکانات معاصر ایران به وفور یافت میشود، بپیچند و بگذارند که او بر طبقات ساختمان بلندمرتبه خدماتش به قبیله رسانههای ایران و درنتیجه جامعه ایرانب باز هم بیفزاید.
بعضی از دعاها برای افزایش ترازنامه صوابهای فردی است. برخی از دعاها برای خالی نبودن عریضه و تعارفات شرقی است. دعاهایی نیز هست که خداوند تفاوت آنها را بیش از هر کس میداند. دعا کنیم که سایه دکتر کاظم معتمدنژاد سالهای بسیار بر سر جامعه ایران باشد. آمین.