طاقچه کاشیکاری شده روی دیوار نخستین چیزی است که در بدو ورود به حیاط خانه «محمدعلی حاج‌ ابوالقاسم دولابی» جلب توجه می‌کند. نقوش اسلیمی روی کاشی‌های ارغوانی و فیروزه‌ای نقش بسته است. بالای نقوش اسلیمی با کاشی‌های طلایی و سفید، گنبد و گلدسته‌های حرم حضرت اباعبدالله‌الحسین(ع) و حضرت عباس(ع) ترسیم شده که عکس ۳جوان را مانند نگینی دربرگرفته است.

 همشهری آنلاین- مهین قاسمخانی:حیاط نه چندان بزرگ خانه مملو از گلدان‌هایی است که همچنان در برابر سوز زمستانی مقاومت می‌کنند و درختان عریان حیاط چشم به‌ راه بهارند تا بار دیگر جوانه بزنند. وارد خانه می‌شویم. حاج محمدعلی در حالی که به عصای چوبی‌اش تکیه زده وسط اتاقی بزرگ ایستاده است. پسر حاجی که حالا خودش عاقله مردی است، صندلی پدر را پیش می‌کشد و می‌گوید: «سن و سالی از پدرم گذشته و دیگر نمی‌تواند مانند گذشته خیلی سرپا باشد. » هنوز حاجی روی صندلی جابه‌جا نشده است که محترم خانم، همسر حاج محمدعلی با سینی چای وارد اتاق می‌شود. اتاق‌های خانه حاجی در مقایسه با خانه‌های امروزی بزرگ و دلباز است. همه دیوارهای خانه با پرچم‌های هیئت پوشانده شده و همه چیز حکایت از آن دارد که خانه حاجی اغلب میزبان مهمانان اهل‌بیت(ع) است.

محمدعلی حاج‌ ابوالقاسم دولابی از سال۱۳۴۹ در خیابان شهید غیوری شهرری ساکن شده، اما حتی بسیاری از همسایه‌هایش نمی‌دانند پیرمرد خوش صحبتی که اغلب با ادبیات آمیخته با طنزش آنها را می‌خنداند و سعی می‌کند تا گره از ابروی آنها باز کند، زمانی محافظ حضرت امام خمینی(ره) بوده است. حاجی حالا در آغاز نهمین دهه زندگی‌اش می‌خواهد خاطراتی را مرور کند که شاید برخی از آنها را حتی به اعضای خانواده خودش هم نگفته است.

پدرش آقا شیخ «رجبعلی حاج‌ابوالقاسم‌دولابی» از معتمدان و متدین‌های دولاب تهران بود و با مرحوم میرزا اسماعیل دولابی، عارف معروف معاصر مراوده داشت. زمانی که شهید «سیدمجتبی نواب صفوی» در اوج مبارزات مسلحانه‌اش با رژیم شاه، محله دولاب تهران را برای زندگی انتخاب کرد، منزل آقا شیخ رجبعلی دولابی شد پاتوق سید مجتبی و یاران مبارزش و از همان زمان محمدعلی که ۱۲ سال بیشتر نداشت، به خواست خودش شد خدمتگزار خانه نواب صفوی و این ارتباط عاطفی بین شهید صفوی و محمدعلی چنان عمق پیدا کرد که هنوز هم حاجی با افتخار سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: «من خدمتگزار خانه سید مجتبی بودم. »

حاجی خاطرات بی‌شماری از آن دوران دارد؛ از روزهایی که نواب در زندان بود و خانواده‌اش در خانه آقا شیخ رجبعلی روزگار می‌گذراندند. می‌گوید: «منزل پدرم خانه امن مبارزان بود. نواب به منزل ما رفت‌وآمد داشت. وقتی به زندان افتاد، همسر باردار و ۲ فرزندش را به مادرم سپرد تا از آنها مراقبت کند. ما با خانواده نواب خیلی ندار بودیم.تا اینکه یک روز صبح وقتی مادرم برای خرید نان به نانوایی محله رفته بود، یکی از همسایه‌ها که در غسالخانه کار می‌کرد، به مادرم گفت دیشب نواب را به شهادت رساندند. »

  • فصل نو

بعداز شهادت نواب صفوی، تمام جوانانی که تا آن روز کنار نواب بودند به‌طور خودجوش جذب مبارزات امام خمینی(ره) شدند. در جریان قیام ۱۵خرداد ۱۳۴۲ و سخنرانی‌های پرشور حضرت امام(ره)، محمدعلی حاج ابوالقاسم به همراه افرادی چون حبیب‌الله ‌عسگراولادی، مهدی عراقی و... به قم و منزل امام رفتند تا در رکاب حضرت امام خمینی(ره) باشند که آن روزها به حاج آقا روح‌الله‌ معروف بود.

حاجی می‌گوید: «همه ما جوان بودیم و گذشته از بر و بازو، سر پر سودایی داشتیم. آن روزها مصادف بود با اوج سخنرانی‌های حضرت امام(ره) و با توجه به تهدیدهای رژیم، همه ما نگران سلامت امام(ره) بودیم. این بود که من همراه حاج مهدی عراقی و چند نفر دیگر تصمیم گرفتیم نقش محافظ امام(ره) را داشته باشیم. حاج آقا مصطفی خمینی هم در این بین نقش مهمی داشت. وقتی امام(ره) را به محل سخنرانی می‌بردیم، حاج آقا مصطفی پشت امام(ره) قرار می‌گرفت و من و حاج مهدی عراقی هم یکی از چپ و یکی از راست بازوی خودمان را در بازوی حاج آقا مصطفی گره می‌کردیم و امام(ره) را تا محل سخنرانی می‌بردیم. »

حاج محمدعلی دولابی از پسرش می‌خواهد تا قاب عکس بزرگی را که روی طاقچه خانه است پایین بیاورد. یکی از معروف‌ترین عکس‌های مربوط به سخنرانی‌های دهه چهل امام(ره) در قاب عکس جا خوش کرده است. حاجی با انگشت چهره‌های آشنای داخل عکس را نشان می‌دهد: «این منم، این حاج آقا مصطفی است، این حاج مهدی عراقی است...»

  • یک خاطره شیرین

حاج محمدعلی می‌گوید: «آن روزها تمام طول هفته را در قم و منزل امام(ره) بودیم و آخر هفته که می‌شد ماشینی کرایه می‌کردند و همگی به تهران می‌آمدیم تا سری به خانواده‌هایمان بزنیم. در یکی از همین آخر هفته‌ها، حاج مهدی سراغ من و چند نفر دیگر آمد و به شوخی گفت حاضر باشید می‌خواهم شما را ببرم و تحویل مادرهایتان بدهم، اما من با لحنی کاملاً جدی گفتم تا یک ناهار با امام نخورم، نمی‌آیم. حاج مهدی باز به شوخی مشت خودش را بالا برد و گفت: «چنان با مشت می‌زنم مثل میخ در زمین فرو بروی، پررو شدی! » در این لحظه حاج آقا مصطفی متوجه ما شد و گفت: «راست می‌گویند وقتی سلمانی‌ها بیکار می‌شوند، سر هم را می‌تراشند. چه شده ؟» حاج مهدی ماجرا را برای حاج‌ آقا مصطفی توضیح داد و حاج آقا مصطفی گفت: «آن مشت را باید به من بزنی که کوتاهی کردم. حق با محمدعلی است. باید همین امروز ناهار را با امام صرف کنید. » 

امام(ره) اغلب خوراک ساده‌ای میل می‌کردند، اما آن روز سبزی پلوی مختصری آماده کردند و همگی ناهار را مهمان امام(ره) بودیم. مشغول صرف ناهار بودیم که فردی آمد و در گوش امام(ره) چیزی زمزمه کرد و رفت. بعد از رفتن او، امام(ره) رو به ما کردند و فرمودند خبر رسیده که مأموران در پی شما هستند. بهتر است منزل را ترک کنید و از آنجا که همگی جوان و ورزیده هستید، ممکن است جلب توجه کنید. بنابراین بهتر است دو به دو منزل را ترک کنید. من با لحنی کاملاً جدی گفتم: «آقاجان ما یک کاسه خون داریم که آن هم فدای هدف پاک شماست و امام(ره) با عباراتی همه ما را مورد تفقد قرار دادند. »

  • ۱۵سال بعد...

۱۵سال بعد وقتی امام(ره) به ایران برگشتند، باز همان محافظان دیروز در فرودگاه چشم به راهش بودند. حاج محمدعلی هنوز خاطره شیرین آن روز را به یاد دارد که حاج مهدی عراقی به سراغش آمد و گفت: «امام در مدرسه رفاه مستقر شده و باید برای حفاظت از ایشان به مدرسه رفاه برویم، اما این بار جای حاج آقا مصطفی خمینی در بین محافظان امام(ره) خالی بود چون او یک سال قبل از آن در حادثه‌ای مشکوک به شهادت رسیده بود. »

حاج محمدعلی حاج ابولقاسم دولابی دیگر توان خاطره‌گویی ندارد. حالا وقتی از آن دوران حرف می‌زند، نفس‌هایش به شماره می‌افتد. به سختی از روی صندلی بلند می‌شود تا ما را بدرقه کند. عصایش را به زمین می‌زند و آهسته آهسته قدم برمی‌دارد. می‌گوید: «جوان که بودم، می‌گفتم شیر پیر هم شود شیر است، اما حالا به این نتیجه رسیده‌ام که پیر شیر هم باشد پیر است. »

همراه حاج محمدعلی وارد حیاط می‌شویم و کنار همان طاقچه کاشیکاری شده می‌ایستیم. حاجی با عصای چوبی‌اش به عکس‌ها اشاره می‌کند می‌گوید: «این بچه‌ها دامادهای من هستند. حاج کاظم رستگار فرمانده لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) و ناصر شیری که هر دو در یک زمان به شهادت رسیدند. » بعد با عصایش عکس سوم را نشان می‌دهد و می‌گوید: «این هم نوه من است که در اثر ناراحتی قلبی از دنیا رفت، اما من چون خیلی دوستش داشتم، گفتم عکسش را کنار عکس حاج کاظم و آقا ناصر نقش کنند، اما کاشیکاران به اشتباه واژه شهید را در ابتدای نام او نقش زدند. » حاجی عصایش را از روی کاشیکاری‌ها برمی‌دارد و سرش را به زیر می‌اندازد و زیر لب زمزمه می‌کند: «لابد واژه شهید روزی‌اش بوده است دیگر...»