گویا این توپ است که آدمها را بازی میدهد نه آدمها که توپ را بازی میدهند. همه میتوانند فکر کنند این محسن خلیلی است که توپ را بیهدف به کریم باقری میرساند اما این توپ است که به جای برخورد به تیر، راه دروازه را پیش میگیرد.
فرض کنید سپهر حیدری سرش را بیشتر میچرخاند. آن وقت دقیقه 96 دیگر یک حماسه نبود. تراژدی میشد. اما انگار توپ قصد نداشت آن همه آدم را خشمگین و گریان به خانه بفرستد. بازی هم درنیاورد و یک راست رفت همان جایی که باید میرفت.
از این اتفاقها کم میافتد. شاید ۱۰ سال یک بار. قطبی خودش میگوید: «ما مثل منچستر بودیم در مقابل بایرنمونیخ. دقیقه ۹۱ تا ۹۲ که منچستر ۲ گل زد تا قهرمان جام باشگاههای اروپا شود.»
شوک خلیلی
شنبه فینال لیگ برتر فوتبال ایران نیز درست همین حال را داشت؛ بزرگ و در عین حال پرحیرت. هوادارانی که سال گذشته در آزادی به دنبال حذف تیمشان در مرحله نیمهنهایی جام حذفی با حسرت و اندوه اقتدار سپاهان را تماشا کردند، این بار در فینال لیگ برتر میزبان همان میهمانی بودند که جز اندکی غرور چیز زیادی به تهران نیاورده بود.
این را میشد از فرارهای ویرانکننده عمادرضا به خوبی فهمید؛ لحظههایی که نفس بیش از صد هزار نفر در سینه تنگی میکرد اما با این حال ترجیحاً سعی داشتند لبخند کمرنگ توی صورتشان را طبیعی جلوه دهند.
کمتر از ۲۰ دقیقه کافی بود تا ورزشگاه رسیدن به گل اول را جشن بگیرد. شوکی که با ضربه سرکش شماره ۹ سرخها به سپاهان وارد شد تا محسن خلیلی دربارهاش یک جمله بیشتر نگوید: «من بهترین گل تاریخ فوتبالم را به ثمر رساندم.»
فریادهای شادی که فرو نشست این سپاهان بود که برمیخاست. نمایش کاملی از زندگی در جریان بود. سپاهانیها که در لحظه ورودشان به زمین، حماسه سال گذشته را در ذهن خود مرور میکردند حالا در فاصله کمتر از ۲۰ دقیقه تیغ تیز انتقام را بالای سر میدیدند. شاید همهمه بیشتر آزارشان میداد تا فریاد. سکوت ناشی از رضایت ورزشگاه انگار به آنها میگفت که در معرض درامی تلخ قرار گرفتهاند؛ باخت تنها با یک گل.
چند دقیقه بعد دوباره توپ بود که به تیرک سپاهان برخورد کرد. گویا بازی بزرگ آزادی نباید به آن زودیها طعم و هیجان خود را از دست میداد. به همین دلیل نه پای خلیلی و نه سر کاپیتان کار را تمام نکرد. همان طور که گل تساویبخش سپاهان همه چیز فینال نبود.
ضربهای که حاجصفی وارد کرد و تأثیر آن تا دقیقه ۹۶ ادامه داشت. یک نیمه مانده بود. پیروزی داشت از استرس نصف میشد. این گواه همه سرخها بود بعد از بوسه زدن به جام. گواه حرفی که ناگفته ماند؛ سپاهان عجب میهمان ترسناکی بود. اگرچه فوتبال به هیچ تیمی ضمانت شادی ابدی نمیدهد.
کسی نای نگاهکردن به اسکوربورد را نداشت. دقیقه دارد به ۹۰ میرسد. هیچکس حتی افشین قطبی هم این اسکوربورد را دوست ندارد.
همهشان دقیقه گل اول را ترجیح میدهند. ویرا تمام سربازهایش را به حالت دفاع چیده است. تصمیمی که تقریباً از دقیقه ۶۰ بدان تن داده بود تا بلکه در پایان، غرور لوکایی نصیبش شود. اما چارهای نبود وقتی ویرا، لوکا نیست.
قطبی اما نمیخواست به این چیزها فکر کند. با صورتی خسته پس از بوسیدن جام تأکید میکرد: «خسته نیستم. هیجان دارم. فکر میکنم در لحظات آخر قلبم ترک خورد اما خودم را حفظ کردم. ناامید نشدم.»
نفسهای آخر
کسی چه میداند. قطبی شاید در فاصله میان طرز تفکر ویرا تا لوکا به پا خاست و قهرمان شد. چه کسی در آخرین لحظات نیمهنهایی جام حذفی به برد میاندیشید و دیگری در فینال به سرخوشی از پات کردن فینال. با این همه اما پیروزی داشت نفسهای آخرش را میکشید. حدس ذهنیت آن همه آدم بهتزده در ورزشگاه که انگار در لحظهای خود را گم کرده بودند کار دشواری نبود.
با نفسهایی که ترس از دست رفتن قهرمانی کوتاهشان کرده بود، دستهای خود را بلند کرده بودند و با حرص به هم میکوبیدند. با این همه کرختی حالشان معلوم بود پیشانی تکتکشان خیس عرق شده بود. نمیخواستند باور کنند که قهرمان نمیشوند. رگهای گردنشان ورم کرده بود و گلویشان میسوخت.
قطبی به این همه نگاه میکرد و به صفحه شطرنج. تا پات شدن و باختن دیگر چیزی نمانده بود. دلش پر شده بود. شاید خیلی چیزها را مرور میکرد. از لحظهای که در فرودگاه قبل از دیدن پرسپولیس قول رساندنش به قهرمانی را داده بود تا لحظه پایان تلخ رویایش، اتفاقات بسیاری رخ داده بود.
او این هفتههای آخر حداقل ۳ فینال دیگر را تجربه کرده بود اما این یکی که نامش سپاهان بود با بقیه خیلی فرق داشت. حداقل اینکه توانسته بود تا همین لحظات پایانی در آتش تاب بیاورد و نسوزد.
اصفهانیها مهیای جشن قهرمانی بودند که ورزشگاه دوباره در لحظهای خود را بازیافت. سرخها که سالها بود تیمشان را در قاب قهرمانی ندیده بودند در دقیقه 96 فقط توپی را نگاه میکردند که آرام رفت و به کنج نشست. اشک و لبخند به هم پیچید وقتی گل قهرمانی پیروزی به ثمر رسید.
لحظهای که قطبی دربارهاش تعبیر جالبی دارد: «دیوانه شدم.» سالها بود که چنین روزی برای سرخها رقم نخورده بود. ورم رگها خوابید و این سپاهان بود که در پی ناکامی در لیگ قهرمانان آسیا سرش را از قهرمانی لیگ برتر هم برگرداند. آنها در فوتبال خیلی خوب راه افتادهاند اما دارند دور میشوند.
این شاید دغدغه محمدرضا ساکت بود وقتی آرام و اندوهگین پلهها را به سمت رختکن پایین میرفت. دوست نداشت خبرنگاران دورهاش کنند و از او بپرسند آیا فکر نمیکنید اگر لوکا به جای ویرا روی نیمکت سپاهان بود، امروز قهرمان لیگ برتر میشدید؟
کمی آنطرفتر خبرنگاری از افشین قطبی سئوال معناداری پرسید: «راستی حالتان چطور است؟» جواب داد: «احساس میکنم ریههایم تمام هوای تهران را دارد یکجا میبلعد.»
دیگر هیچ چیز مبهمی وجود نداشت. همه چیز واضح بود. پیروزی در حالی به حماسه رسیده بود که خود تا تراژدی فاصلهای نداشت. توپ گوشه زمین بیحرکت بود. چون دیگر آدمی در ورزشگاه نمانده بود.