همشهری آنلاین_مژگان مهرابی: او آزادهای است که خط به خط کتاب سرنوشتش درس زندگی است برای ما که امروز در آسایش و رفاه روزگار سپری میکنیم. او کسی است که در اوج جوانی با داشتن کسب و کار پر رونق و زور بازو قید خانه و خانواده را زده و برای کمک به هموطنانش راهی کردستان شد و در جنگهای نامنظم همپای شهید چمران جنگید.
با آغاز جنگ تحمیلی هم دست از مبارزه برنداشت و مردانه نبرد کرد تا در حادثهای توسط بعثیها اسیر شد. اما جذابیت قصه او از جایی شروع میشود که ملایری با شلیک آر.پی.جی، تانک عراقی را منهدم و باعث سوخته شدن صورت فرمانده عراقی شد. فرماندهای به نام مشعل که برای گرفتن انتقام اردوگاه به اردوگاه را گشت تا بتواند خشم خود را خالی کند. اینکه ملایری در مدت 10 سال اسارتش چه مصائبی را تحمل کرده و سرانجام کارش با «مشعل» به کجا ختم شده موضوع گزارش ماست. به بهانه 26 مرداد سالروز بازگشت آزادگان به میهن مهمان خانه او شده و پای خاطراتش نشستیم.
سال 74 که سریال تلویزیونی«نبردی دیگر» از شبکه اول سیما پخش شد، تصورم از این فیلم به تصویر کشیدن سختیهای اسرا بود. ماجرای حاج رسول رستگاری که فرمانده بعثی به دنبالش بود تا تلافی جراحتی که بهصورت داشت را به او درآورد. آن زمان گمان نمیکردم این سریال داستان مردی باشد که در همسایگی ما زندگی میکند. منطقه 14، شهرک والفجر. خانه ساده و بیآلایشی دارد. عاری از هرگونه تجملاتی. زینت دنیای را دوست ندارد و ترجیح میدهد ساده و بیپیرایه زندگی کند.
برخورد صمیمی و مهربان او اجازه نمیدهد احساس غریبگی کنی و همین باعث میشود باب صحبت را به راحتی باز کرد. «رسول ملایری» یا همان رسول رستگار از خودش میگوید که در سن 22 سالگی مربی رشته ورزش رزمی بوده و همین عامل رفتنش به جبهه میشود. او تعریف میکند: «در باشگاه شهدا هم آموزش میدیدم و هم مربی بودم. در مسگرآّباد هم مغازه آهنگری داشتم. تازه ازدواج کرده و سرو سامان گرفته بودم. چند ماهی بعد از پیروزی انقلاب که جنگهای نامنظم در غرب رخ داد، برادرم حسین که با شهید چمران آشنایی داشت، از من خواست برای کمک به کردستان بروم. گفت شهید چمران گفته چون جنگ تن به تن است هرکسی ورزش رزمی میداند وارد گود شود. حدود 150 نفر بودیم. یک ماه در پادگان امام حسن(ع) تهران دوره دیدیم و بعد به کردستان رفتیم.»
- دستگیری در کردستان
رسول مدتی در کردستان فعالیت کرد و حتی یکبار هم توسط کومولهها دستگیر شد که به کمک 2 نفر از کومولهها آزاد شد. او چگونگی آزاد شدنش را بازگو میکند: «من و چند نفر دیگر را دست بسته در طویلهای انداختند. 2دختر با اسلحه مراقب بودند فرار نکنیم. فریب خورده کومولهها بودند.
کلی با آنها صحبت کردیم و وقتی متوجه شدند راه را به خطا رفتند ما را آزاد کردند. شب هنگام فرار کردیم اما به جای رفتن به سوی نیروهای خودی وارد مقر عراقیها شدیم. ناچار با عراقیها درگیر شده و توانستیم چند نفری را بکشیم و اسلحه به دست بیاوریم. از آن جا که خدا یار ما بود گلولههایی که شلیک میکردیم به انبار مهماتشان خورد و همه جا آتش گرفت. با نفربری که آن جا بود از مهلکه گریختیم و به گردان 143 ارتش برخورد کردیم.»
او با خنده اشاره میکند که تازه اول دردسرهایشان از همانجا شروع شد و میگوید که نیروهای خودی به گمان اینکه آنها ستون پنجم هستند دستگیرشان میکنند. ملایری ادامه میدهد: «هرچه میگفتیم که همرزم خودتان هستیم باورشان نمیشد. تا اینکه گفتم با چمران تماس بگیرید اگر دروغ گفته بودیم هر مجازاتی خواستید در نظر بگیرید. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره بسیمچی با چمران ارتباط گرفت. شهید چمران هم گفته ما را تأیید کرد. در این حین برادرم حسین هم صحبت کرد. رمزی بین ما بود. گفت حاجی کجایی؟ گفتم حاجی باباته.»
- جمعیت آزادگان دفاع مقدس
ملایری در حال حاضر روزهای بازنشستگیاش را پشت سر میگذارد و اوقات فراغتش را در NGO جمعیت آزادگان دفاعمقدس سپری میکند. به گفته خودش 8 سالی میشود که خود را وقف خدمت به آزادگان و مسائل مربوط به خانواده آنها کرده و برای رفع مشکلات دوستانش از هیچ کوششی مضایقه نمیکند. ملایری 5 فرزند و 2 نوه دارد که این روزها مایه دلخوشی او هستند.
- «سربازالخمینی»
از ملایری و دوستانش رفع اتهام شد اما دوباره آنها در کارزاری قرار گرفتند که عراقیها ایجاد کرده بودند. تانکها یکی یکی میآمدند و نیروهای جوان و کم تجربه نمیدانستند چه باید بکنند. ملایری آر.پی.جی را برداشت و تانک اول را منهدم کرد. صدای انفجار و آتش گرفتن تانک روحیه سربازان را قوی کرد. تانک دوم را هم مورد اصابت قرار داد. نوبت به تانک سوم رسید که وحشیانه به سوی خاکریز میآمد و اگر سرازیر میشد افراد زیادی زیر تانک له میشدند.
باقی را از زبان خودش میشنویم: «تانک سوم را که زدم، آتش گرفت. فرماندهشان از تانک بیرون پرید و در شعله آتش میسوخت. میخواستم او را هدف قرار دهم که پشیمان شدم. با خودم فکر کردم که او تا دقایقی دیگر از بین خواهد رفت. همین کارم بعدها به ضررم تمام شد.» نیروهای عراقی عقبنشینی کردند با این حال چون مهماتی نبود نیروهای خودی هرکدام به سویی رفتند. ملایری هم به دل صحرا زد و پایین کوههای کله قندی دشت ذهاب به گله گوسفندی برخورد کرد.
او تعریف میکند: «چوپان ایرانی بود و به من گفت که از خورجین الاغش لباس کردی درآورده و بپوشم. همین کار را کردم. در این حین جیپ عراقیها سر رسید تعداد زیادی گوسفند داخل ماشین گذاشتند. چون ریش داشتم صورتم را برگردانم که من را نبینند اما دیگر دیر شده بود. یکیشان من را دید و گفت سرباز الخمینی. سرباز الخمینی. خودم را به کرولالی زدم که متوجه حرفهایشان نمیشوم اما آنها حسابی از خجالتم درآمدند.»
حاج رسول ملایری یا حاج رسول رستگاری؟
بعد از دستگیری ملایری، او و دیگر دوستانش را به بغداد بردند. مردم با سنگ و چوب و میوه گندیده از آنها پذیرایی کردند که این موضوع اسارت اهلبیت در شام را برای او تداعی میکند. از استخبارات به موصل کوچک و از آن جا به موصل بزرگ، اردوگاههایی است که ملایری زندگی در آنها را تجربه کرده است. او میگوید: «حدود 100 نفر را در یک سالن 200 متری جمع کرده بودند. روزی یکبار میتوانستیم به دستشویی برویم.
از وقتی در را باز میکردند تا به حیاط میرسیدیم با هرچه در دست داشتند کتکمان میزدند. چه دستها که نشکست، چه چشمها که نابینا نشد. بعد دستور دادند که بلوک سیمانی درست کنیم. میخواستند علیه نیروهای ایرانی استفاده کنند. بچهها موافقت نکردند و سر همین موضوع زیاد کتک خوردیم. تا اینکه حاج آقا ابوترابی به اردوگاه ما آمد. گفت همکاری کنید اینطور همهتان از بین میروید. به جای ملات سیمان ماسه بریزید. اینطوری نقشهشان را هم برآب کردهاید.
ایده خوبی بود. باعث شد که عراقیها دست از سرمان بردارند و کمتر کتکمان بزنند. حاج آقا ابوترابی برکت اردوگاه بود. اسم رستگاری که لقبم شد را از ایشان دارم. همیشه به من میگفت رستگار شوی. بچهها فکر کردند فامیلی من رستگاری است. برای همین به این نام صدایم میکردند.»
- طبابت «مصطفی گوسفندچران»
اما ماجرای «مشعل» که اردوگاه به اردوگاه دنبال حاج رسول میگشت و نمیدانست کجاست. برای همین هرکسی اسمش رسول بود را سخت تنبیه میکرد. ملایری میگوید: «آن فرماندهای که تانکش را منهدم کردم، صورتش دچار سوختگی شدیدی شد. بعد از معالجه کمی وضع بهتری پیدا کرده بود. در اردوگاه دنبال حاج رسول میگشت. دیدم اینطوری بچهها به خاطر من آسیب میبینند که بلند گفتم حاج رسول منم.
او هم نامردی نکرد و با مشت توی سرم کوبید. گیج رفتم. در این حین بچهها یکی یکی گفتند حاج رسول منم. و دستشان را بالا گرفتند. همه را کتک زدند. او در حین ضرب و شتم پای راستم را پیچید و از درد بیهوش شدم. وقتی به خود آمدم دیدم پایم شکسته است. من را داخل اتاقکی انداخت تا به حساب خودش بعداً مجازاتم کند.» ملایری حرفش را قطع کرده و عکسهایی از دوران اسارتش نشان میدهد. آدمهایی تکیده با لباسهایی زرد کنار هم ایستاده و عکس یادگاری گرفتهاند.
شنیدن خاطرات تلخ روزهای اسارت هر مخاطبی را آزرده خاطر میکند. او ادامه میدهد: «معاون مشعل به مقامات بالا دستور داد و همین باعث شد او را عوض کنند. وضع من آنقدر وخیم بود که یکی از اسرا را که پزشک بود برای کمک آوردند. او فقط سطحی معالجه کرد چونکاری از دستش برنمی آمد. چند روز بعد من را به زندان انفرادی منتقل کردند. همزمان فرد دیگری را هم آوردند به نام مصطفی گوسفندچران که چوپان بود. وقتی پایم را دید گفت میتواند مداوا کند و خلاصه باترفندهای خودش پای من را جا انداخت.»
- رادیو، سوغات اسارت
درباره رادیویی که ملایری به مقام معظم رهبری داده و یادگار دوران اسارت است سؤال میکنم. میگوید: «7 سال مسئول رادیو مخفی اسرا بودم. نگهداری رادیو کار راحتی نبود. اگر یک باتری به دست رزمندهها میدیدند حکمش اعدام بود. نخستین رادیو را از سطل زباله پیدا کردیم آن هم خیلی اتفاقی. رادیو شکسته بود و با خالی کردن بشکه زباله باقی قطعات را پیدا کردیم. یک ماه و نیم طول کشید تا رادیوی شکسته رادیو شد. تا اینکه رادیویمان سوخت. کلی نقشهکشیدیم تا توانستیم رادیوی سرباز عراقی را بالای دیوار بود برداریم. برای جور کردن باتری هرکسی هر شی قیمتی که داشت به دست رابطمان میداد تا به یکی از سربازهای عراقی برساند. این سرباز عراقی برای پول هرکاری میکرد.
او شبها از غفلت مسئول اردوگاه استفاده میکرد و باتریها را از ناودان پایین میانداخت. رادیو باعث دلگرمی بچهها بود. خدا میداند چقدر دلگرم میشدیم که شبها وقت خاموشی و خواب، پنهانی اخبار را دنبال میکردیم. بعد از اسارت، همین رادیو را بهعنوان یادگار به مقام معظم رهبری هدیه دادم.»
- زندگی حاج رسول ملایری در قاب تلویزیون/دوران اسارت در «نبردی دیگر»
مجموعه تلویزیونی«نبردی دیگر» به کارگردانی «عبدالله باکیده» و تهیهکنندگی «مجید مولایی»است که در سال ۱۳۷۳ تولید و در سال ۱۳۷۴ از شبکه یک سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شده است. این مجموعه تلویزیونی که با محوریت زندگی حاج رسول ملایری تهیه شده است، زندگی اسرای ایرانی در اردوگاهی در عراق را به تصویر میکشد.
گروهی از رزمندگان ایرانی به اسارت نیروهای بعث عراق در میآیند و به اردوگاهی منتقل میشوند که فرمانده خشن و سختگیری ملقب به «مشعل» (با بازی اکبر سنگی) آن را اداره میکند. مشعل یکی از افسران استخبارات حزب بعث عراق بوده و حالا سخت به دنبال «حاجرسول رستگاری» (با بازی محمد امینینسب) میگردد، چراکه «حاجرسول» که خود از رزمندگان ایرانی است، در «عملیات چزابه» نصفِ صورتِ مشعل را با آرپیجی سوزانده است و او، حالا به دنبال انتقام است. فیلمبرداری این سریال در اردیبهشت ۱۳۷۳ در اطراف تهران، قم و همدان آغاز شد و در بهمن همان سال پایان پذیرفت.
در این سریال، محمد امینینسب در نقش «حاجرسول رستگاری»، اکبر سنگی در نقش سرگرد «مشعل»، شاهد احمدلو در نقش رزمنده جوان، حسین خانیبیک در نقش سرهنگ فرمانده اردوگاه، منوچهر حامدی در نقش تیمسار عراقی، قاسم زارع در نقش ستوان عراقی و غلامرضا علیاکبری در نقش آقا سید نقشآفرینی کردهاند.