همشهری آنلاین _ بهاره خسروی: او در کسوت عضوی از یگان پدافند هوایی ارتش در عملیات فتحالمبین و چندین عملیات دیگر حضور داشت و سالها نیز در پشت جبهه با خدمترسانی به رزمندگان سهمش را برای حفظ جان و مال و ناموس کشور ادا کرد. این هممحلی ما بهتازگی کتاب شعری را با عنوان «حرف دل» منتشر کرده است. به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس، ساعتی را مهمان عطاءالله پهلوانی شدیم و با او درباره خاطرات روزهای جبهه و جنگ گفتوگو کردیم.
«عطاءالله پهلوانی»، ۶۸ ساله، این روزها مشغول کشاورزی است و یک میوهفروشی هم برای فروش محصولات تولیدیاش در خیابان کمیل دارد. او سال ۱۳۶۱، زمانی که جوانی ۲۳ساله بود، برای حضور در جبهه عزم میدان جنگ میکند: «اصالتا اهل کرج هستم و در سالهای جنگ هم همانجا زندگی میکردم. یادم است که برای ثبتنام و رفتن به جبهه همراه ۴ نفر از بچهمحلها به مسجد محلمان رفتیم. دل نگران بودم ماجرای جبهه رفتنم را چطور با مادرم در میان بگذارم. با وجود داشتن یک دختر بچه کوچک، همسرم مخالفتی نشان نداد و انصافاً حمایتم هم کرد. اما نمیدانستم مادرم چه نظری خواهد داشت. به هرترتیبی بود، ماجرای نامنویسی برای اعزام به جبهه را برای مادرم تعریف کردم. به شانهام زد و گفت: بیشتر از یک سال است که از جنگ گذشته و من توقع داشتم زودتر از اینها در جبهه باشی! برو پسرم! خیالت جمع باشد که از همسر و دخترت مراقبت و پذیرایی میکنم.»
این رزمنده جوان و جانبرکف برای آموزشهای اولیه به پادگان امام حسین(ع) اعزام میشود. بعد از پایان دورههای آموزشی، دوستانش به جبهه اعزام میشوند و او میماند. همین موضوع باعث نارحتیاش میشود. او تعریف میکند: «از مسئول عقیدتی و سیاسی پادگان چرایی اعزام نشدنم را پرسیدم. گفتند قرار است در تیم پدافند هوایی باشم. از کرج به اهواز رفتیم و بعد از امتحانی که از من گرفتند در تیم پدافند هوایی ماندگار شدم.»
- تیرهایی که به خطا نرفت
خاطرهها یکی پس از دیگری مثل صحنههایی از یک فیلم در ذهن همسایه رزمنده ما جان میگیرند و با تعریف هریک از آنها برق نگاه آقای پهلوانی گویای شور و تپش لحظههای عملیات است. او از ماجراهای نشانهگیریهای دقیقش تعریف میکند: «برای امتحان و عضویت در تیم پدافند هوایی ما را به محیطی باز بردند. روی تپهای ۳ بشکه بود بهعنوان هدف. نفر اول و دوم نشانهگیری کردند و تیرهایشان را زدند تا نوبت من شد. با شلیک من بشکه سقوط کرد. متعجب بودم و هنوز هم میگویم کار خدا بود و من کار خاصی انجام ندادم. مسئول آموزش به من گفت که نشانهگیریام خوب است و به درد این کار میخورم. یک روز هم در پادگان شهید بهشتی اهواز بودیم.
در آنجا در هفت هزار بسیجی حضور داشتند. وقت نماز ظهر و عصر بود که بالای ساختمان ۴طبقهای، از سمت شمال، هواپیمایی دیده شد. فرصت زیادی نبود که صبر کنیم تا نیرو برسد. به همین دلیل، خودم به سمت هواپیما شروع به تیراندازی کردم و حدود ۱۲۰ تیر شلیک شد. خاطرم هست فرمانده وقتی به پوکهها نگاه میکرد با ناراحتی زیر لب میگفت: اگر به هدف نخورده باشد، این گلولهها حرام شده و باید جواب پس بدهی. بیست دقیقه نشد که باخبر شدیم خلبان هواپیما با چتر نجات بیرون پریده. خیالمان جمع شد که گلولهها به هدف خورده.»
- از خاکریز عراقیها تا خاکریز خودی
روزهای رزم برای آقای پهلوانی با تعریف خاطرات و مرور دویدنها پشت خاکریزها زنده میشود. خاطرههایی که حالا بعد از گذشت این همه سال هنوز پرحرارتند و شنیدنی. برای مثال، او از ماجرای عملیات شناسایی در قصر شیرین و پیچیدن خبر شهادتش در میان همرزمانش یاد میکند: «۳ نفری، همراه با فرمانده و یکی از همرزمان، ساعت ۱۲ شب برای عملیات شناسایی به راه افتادیم. تقریباً در گرگ و میش هوا، نزدیکهای صبح، متوجه شدیم مسیر را اشتباه رفتهایم و پشت خاکریز عراقیها هستیم. عراقیها متوجه ما شدند و به رگبارمان بستند. به دستور فرمانده پخش شدیم و با جهتیابی به سمت خط خودی حرکت کردیم.
برای اینکه نماز صبحمان قضا نشود زیر تپهها نماز خواندیم و بعد از نماز، فرمانده گفت نباید اسیر شویم. ناچار از هم جدا شدیم. باید از تپههای ۷۰ ـ ۸۰ متری مقابلمان بالا میرفتیم و بعد از عبور از نیزار، به منطقه خودی میرسیدیم. هیچ سلاح سنگینی هم همراه نداشتیم. با هر سختی بود از تپهها بالا رفتیم و به نیزار رسیدیم. من برای اینکه دیده نشوم تقریباً همه مسیر را سینهخیز حرکت کردم و حدود ساعت ۹ بود که به خاک خودمان و مقر فرماندهی رسیدم. چون من دیرتر از بقیه رسیده بودم، همرزمانم خیال کرده بودند که شهید شدهام. خودم صدای فرمانده را میشنیدم که میگفت برادر پهلوانی شهید شده. باید جنازهاش را از نیزار بیاوریم. وارد سنگر شدم و به خنده گفتم لازم نیست! شهید خودش آمد! »
- در چند قدمی گرگها
جنگ برای این همسایه ما فقط محدود به جبهه و پشت خاکریزها نبود. او در روزهای مرخصی هم با کمک به امدادگران و برادران بسیجی برای خودش تجربهها و خاطرات فراوانی اندوخته است. او درباره روزی که نزدیک بوده او و فرزندش طعمه گله گرگها شوند، میگوید: «زمستان بود و هوا سرد. برای مرخصی از جبهه به خانه آمده بودم. زمین از برف سپید پوشیده بود که تصمیم گرفتم سری به بچههای پایگاه بزنم تا اگر کار یا کمکی لازم باشد دریغ نکنم. دخترم، تارا، کوچک بود. وقتی دید برای خروج از خانه لباس پوشیدهام، بهانه گرفت که همراهم باشد. لباس گرم تنش کردم و از خانه بیرون زدم. خانهمان در موقعیتی کوهستانی بود و در مسیر چند گرگ محاصرهمان کردند. چارهای نداشتم تا برای نجات فرزندم او را از بالای دیوار به داخل یکی از باغهای اطراف بیندازم و سفارش کنم که به هرکسی که برخورد کرد خبر دهد پدرش را گرگها خوردهاند. در این فکرها بودم که یک لحظه خداوند کمکم کرد و چند سگ گله از راه رسیدند و جان هر دومان را نجات دادند.»
- قصد خاطرهنویسی دارم
کتاب «حرف دل» مجموعه شعری است که با موضوع جنگ و مسائل اجتماعی و فرهنگی بهتازگی به قلم همسایه ما منتشر شده است. آقای پهلوانی قصد نوشتن کتابی از خاطرات حضور در جبهه و سالهای جنگ هم دارد. او معتقد است عشق دفاع از تمامیت ارضی کشور در میان هیچ نسلی، از گذشته تا امروز، هنوز از یاد نرفته: «هنوز هم اگر جنگی باشد یا کسی نگاه چپ به کشورم داشته باشد برای دفاع از کشورم لباس رزم میپوشم. این موضوع فقط محدود به افرادی مثل ما که نسل جنگ به حساب میآییم، نیست. همه جوانها و حتی کسانی که فکرش را نمیکنیم، وقتی زمانش برسد، به میدان میآیند. شاید نگاهها به نسبت گذشته کمی تغییر کرده باشد و حال و هوای مادی به خود گرفته باشد، اما در مورد حفظ آب و خاک و ناموس و کشور، همگی مرد جنگ هستیم.»
- پیشقدم برای حل مشکلات اهالی
آقای پهلوانی هنوز برای زندگی و کار در میان اهالی و همسایهها همان روحیه جنگندگی سابق را دارد و میگوید: «ما بدون چشمداشت به جبهه میرفتیم. حتی مقرریای را که بسیج برای ما واریز میکرد در صندوق کمک به جبهه میریختم. حالا هم که جنگی نیست کار خیر و کمک به دیگران تعطیل نیست. ما به خاطر همین مردم جنگیدیم. اگر کمک یا نیازی در محله زندگیام احساس کنم، حتماً پیشقدم میشوم و به نهادهای لازم، از شهرداری تا هرجایی که باید رفت، برای حل مسئله سر میزنم و پیگیر میشوم.»