او پس از پایان جنگ، تحصیلات خود را ادامه داد و در بخش خصوصی مشغول به کار شد.
اما با وجود گذشت 20 سال از آن روزها، خاطرات جنگ را چنان تعریف میکند که گویی تمام آنها ساعتی پیش رخ دادهاند. فتاحی ضمن صحبتهایش میگوید بهترین دوستانش و بهترین جوانان آن نسل در جبههها شهید شدند و امروز از آنها خاطرهای مانده است.
- وقتی انقلاب شد، چند ساله بودید؟
من متولد 1341 هستم. دوران انقلاب اسلامی در هنرستان فنی آباده درس میخواندم. بلافاصله بعد از انقلاب بود که درگیریهای محلی و از جمله درگیریهای کردستان شروع شد. در مسجد محله ما برای اعزام به کردستان ثبتنام میکردند. چند نفر از هممدرسهایهایم رفته بودند. من هم برای ثبتنام رفتم، ولی گفتند هنوز کوچکی.
- اعلامیه حمله عراق را به یاد دارید؟
بله، هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد را بمباران کرده بودند و امام اعلامیهای منتشر کردند که دزدی آمده و سنگی انداخته. آن را در رادیو خواندند. پدرم بازنشسته ارتش بود و از لوازم جنگی یک فانوسقه ¨کمربند و یک سرنیزه در خانه داشتیم. همانها را برداشتم و برای ثبتنام رفتم. این دفعه قبول کردند.
- دوره آموزشی چقدر طول کشید؟
2 روز، فقط در میدان تیر 10 گلوله با اسلحه ژ ـ3 شلیک کردیم. البته بعدش اعزام نشدیم. خودم هم میدانستم با 2 روز آموزشی و شلیک 10 تیر نمیشود وارد جنگ شد، ولی این 2 روز باعث شد تا با اسلحه آشنا شدم. اسلحه به دست گرفتن یک جور مسئولیت است، همراه با احتیاط. فهمیدم جنگیدن کار سختی است و تدارکات و آموزش زیادی لازم دارد.
بعد از مدتی، ما را به دوره آموزشی طولانیتری در یکی از پادگانهای ارتش در کازرون بردند. این دفعه خیلی سختتر بود. همه نوع آمادگی را یاد دادند: راهپیمایی طولانی، انفجار، جنگ شبانه. بعد از پایان دوره، احساس میکردیم قویتر شدهایم.
- خانواده با جبهه رفتن شما مخالفت نکردند؟
نه، اصلاً. شاید نظامی بودن پدرم باعث شده بود که از جنگ هراسی نداشته باشیم. ولی به طور کلی، برخورد خانوادهام عادی بود. انگار از اول قرار بود جبهه بروم. ما عضو تیپ 17 قم شدیم. فرماندهمان روحانی بود. اولین جنگی که در آن شرکت کردم هم فتحالمبین بود.
- فتحالمبین عملیات بزرگی بود؟
خیلی بزرگ. از جمله بزرگترین ضربههایی بود که به ارتش عراق وارد کردیم. در این عملیات، حدود 20 هزار اسیر عراقی گرفتیم. صدام شوکه شده بود. فتحالمبین در شوش دانیال و در منطقه بسیار بزرگی اجرا شد که در آن نیروهای متفاوتی از ارتشیان قدیمی و داوطلبان کم سن و سال شرکت داشتند.
- پس جنگ را با نبرد بزرگی آغاز کردید؟
بله، مدتی که از شروع عملیات و آزادسازی مناطق اشغال شده گذشت، عراق پاتک زد. در آن منطقه ناهموار و پر از تپه ماهور، حتی جهت گلولهها هم تشخیص داده نمیشود. از همه طرف خمپاره میآمد. دوستی داشتم به نام «قدمعلی وحیدی». ترکش خمپاره به شکم او برخورد کرد و زخم بزرگی ایجاد کرد.
سعی کردم زخم را با یک چفیه ببندم، ولی چفیه پر از خون شد. ترکش کوچکتر همان خمپاره به کتفم خورده بود و دست راستم تقریباً بیحس بود. همانموقع، خمپاره دوم اطراف ما منفجر شد و موج آن باعث شد که پرت شوم. وقتی روی زمین افتادم، صدای ناله علی را شنیدم که میگفت اصغر چه کار کردی.
موج انفجار باعث شده بود که پوتینم درست به شکمش برخورد کند. خونریزی بیشتر شده بود. علی خیس عرق بود و کاملاً بیهوش شد. همانموقع، امدادگرها را دیدم که برانکارد داشتند. برانکار را از آنها گرفتم. علی را رویش گذاشتم و چون کسی نبود، روی زمین کشیدم. تا از منطقه نبرد خارج شویم.
زمین رمل بود، یعنی ماسه بسیار نرمی که نمیشود در آن به سادگی راه رفت. حدود 2 کیلومتر علی را کشیدم. بعد یک نفر برای کمک آمد و عقب برانکارد را گرفت. پایینتر از آنجا، یک رودخانه خشک بود که خودروها میتوانستند در آن حرکت کنند. علی را سوار آمبولانس کردیم.
- علی زنده ماند؟
بله و الان هم صاحب خانواده و مشغول زندگی است. نیروی جوانی باعث شد که آن همه خونریزی را تحمل کند، ولی خیلی از بچهها در آن عملیات شهید شدند.
- بعد از تحویل دادن علی چه کار کردید؟
مدتی بعد، از شدت خستگی، بیهوش، روی ماسهها دراز کشیدم. نمیدانم چقدر خوابیدم. وقتی بیدار شدم، دیدم همه دارند برمیگردند. هیچ ارتباطی با فرماندهی نداشتیم. کمکم چند نفر از بچههای گروهان خودمان را پیدا کردم. صورتها و لباسهایمان پر از خاک و خون و دوده بود. عراقیها را نمیدیدیم، ولی گلولههایشان همهجا فرود میآمد.
میدانید که ساختار نیروی زمینی عراق به سبک روسی بود. تانکهای قوی از نوع تی ـ 72 داشتند و با گلوله مستقیم تانک خاکریزها را میزدند. خاکریزهایی که با 3 کامیون خاک درست شده بود بر اثر این گلولهها به هوا میرفت. حدود 10 نفر بودیم که با هم برمیگشتیم.
گرسنه و بیرمق بودیم. کمی پایینتر، تودهای از آذوقه دیدیم. ظاهراً یک کمپرسی پر از آذوقه و کمکهای مردمی آمده بود و بعد از شروع درگیری با خالی کردن بار روی زمین از آنجا رفته بود. هر کسی چیزی برای خوردن برداشت. من یک بسته پلاستیکی برداشتم که کشمش و نخودچی و مغزپسته داشت.
داخل بسته یک نامه کوچک بود. نامه را باز کردم. نوشته بود من زهرا هستم، دختری 14 ساله. چند خط بیشتر نبود. آخر نامه هم نوشته بود از شما میخواهم که سنگر را حفظ کنید. خیلی ناراحت شدیم. با اینکه با فرماندهی ارتباطی نداشتیم تصمیم گرفتیم همانجا مستقر شویم.
بچهها تقریباً از من حرفشنوی داشتند. یک شیار پیدا کردیم و سنگر گرفتیم فقط 2 آر.پی.جی داشتیم و بقیه مسلح به کلاشینکف بودند که در مقابله با تانک به درد نمیخورد. اطرافمان، چند گروه دیگر هم مثل ما بودند که آنها هم سنگر گرفتند. تانکها نزدیک شدند، ولی جلوتر نیامدند، تا وقتی که توانستیم با فرماندهی تماس بگیریم.
- از برادر شهیدتان بگویید؟
برادرم، علیاکبر، دانشجوی رشته عمران بود که در غرب کشور، در ارتفاعات کوچار شهید شد. عراقیها به این ارتفاع حمله کردند بچهها تا آخرین گلوله مقاومت کردند و برادرم از پایش زخمی شد. پایش را با چفیه بستند و به بقیه گفتند عقبنشینی کنند. یکی از دوستهایش خواست او را با خودش ببرد، ولی علیاکبر گفت مقاومت میکند تا بعثیها را معطل کند و بچهها دور شوند.
آن منطقه 70 روز دست عراقیها بود. از دوستش سؤال کردیم و او گفت که حین عقبنشینی، از فاصله دور دید که یک افسر عراقی به برادرم تیر خلاص زد. مادرم هر شب رادیو عراق گوش میکرد، چون بعضی وقتها اسم فرماندهان ایرانی اسیر شده را میگفتند یا با اسرا مصاحبه میکردند.
بعداً 30 نوار کاست به من داد و گفت شبها وقتی خوابش میگرفت، کلید ضبط را فشار میداد شاید اسم برادرم را بگویند. پدرم دنبال یافتن برادرم عضو همان تیپی شد که در منطقه کوچار مستقر بود. در بنیاد تعاون و بخشی که کارش جمعآوری پیکر شهدا بود کار میکرد.
بالاخره همان تیپ ارتفاع را پس گرفت. تعدادی از پیکرهای شهدا 70 روز زیر آفتاب باقی مانده بودند. یک نفر پلاکها را جدا کرد و براساس شماره پلاک اسم رزمنده را در فهرست پیدا میکرد و خط میزد. وقتی به برادرم رسید، به پدرم گفت این همانی است که دنبالش میگشتی. پدرم دستهایش را بلند کرد و گفت الحمدلله ربالعالمین.
- باز هم مجروح شدهاید؟
بله، چند بار، که مهمترینش کربلای 5 بود. آن موقع، مشغول گذراندن دوره زبان تخصصی بودیم. اتفاقاً آموزشگاه زبان ما در خیابان ظفر بود. البته الان نشانی دقیقش را فراموش کردهام.
- در شلمچه خیلی از نیروهای ایران شهید شدند؟
شلمچه منطقه استراتژیکی بود. آنجا یک دریاچه بزرگ مصنوعی ساخته شده بود به نام کانال پرورش ماهی. برای عبور نیروها از روی این دریاچه جاده خاکی پهنی ساخته بودند که در میانه راه 2 شاخه میشد. عراقیها به این نقطه دید داشتند و هر نیرو یا خودرویی را که عبور میکرد میزدند.
به همین دلیل، به این نقطه سهراه شهادت میگفتند. من 3 دسته نیرو را تا آنجا بردم. یکی از بچههای اطلاعات شناسایی را همان نزدیکی دیدیم. یک خاکریز را نشان داد و گفت خودتان را به آن برسانید. پرسیدم در آن نقطه به ما کمکهای پشتیبانی مثل آب و غذا میرسانند؟ خندید و گفت آنجا کسی به آب و غذا احتیاج ندارد.
دسته اول را فرستادم. دسته دوم هم بعد از آنها رفتند. با دسته سوم خودم هم حرکت کردم. ولی عراقیها نقطه عزیمت را شناسایی کرده بودند. شروع به دویدن از پایین خاکریز کردیم. قدم اول، قدم دوم و در قدم سوم، انفجار خمپاره را روبرویم که مرا به هوا پرت کرد. آسمان را دیدم و تفنگ و کلاه آهنیم را که چرخ میخوردند.
بعد که به هوش آمدم، توی گلها افتاده بودم. ترکشهای ریز به صورتم خورده بود. قوزک پایم میسوخت. ترکش زخم را سوزانده بود و وقتی پایم را حرکت دادم، خونریزی کرد. درست کنارم یکی از بچهها افتاده بود و کولهپشتیاش آتش گرفته بود. نمیدانستم زنده است یا نه.
با سنگ و کلوخ به کولهپشتی زدم تا آتش را خاموش کنم. عراقیها متوجه تحرک شدند و با شلیک دوباره خمپارهها بیهوش شدم. در خواب 2 نفر سیاهپوش را دیدم. مثل یک زن و مرد بودند. مرد دستش را به طرفم دراز کرد و گفت برویم.
احساس کردم میخواهند مرا قبض روح کنند. گفتم نه. بعد ناگهان تصویر یک صورت خیلی واضح دیدم. یکی از رزمندهها بود که میخواست مرا به هوش بیاورد. عینکی بود. داد میزد. گفتم زندهام، بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، پشت خاکریز و در محل امنی بودم، ولی هیچکس اطرافم نبود.
- پس نجات پیدا کردید؟
بله. خودم را به یک تانک سوخته عراقی رساندم. از آنجا دیدم که 2 تانک ایرانی و پشت سرشان نیروهای پیاده به سمت سهراه شهادت میروند. عراقیها تانک اول را زدند. تانک آتش گرفت و بعد چنان منفجر شد که برجکش به هوا پرت شد و یک تکه از آن داخل کانال پرورش ماهی افتاد.
آنقدر داغ بود که اصلاً توی آب فرو نمیرفت. روی آب با سر و صدا میچرخید و از اطرافش بخار بلند میشد. از تانک عراقی بیرون آمدم و یک وانت تویوتا پیدا کردم. سوییچ رویش بود. استارت زدم و روشن شد. دور تا دور جاده، شهدا روی خاک افتاده بودند. میدانستم که عراقیها من را هم میبینند. بسرعت دور زدم تا حرکت کنم.
ناگهان متوجه شدم خیلیها از اطراف جاده دستهایشان را تکان میدهند و کمک میخواهند یا سینهخیز خودشان را به طرف جاده میکشند، چون صدای خودرو را شنیده بودند. اگر توقف میکردم، عراقیها وانت را میزدند. داد زدم هر کس میتواند سوار شود. همه به سمت وانت آمدند.
اغلب مجروحیت سخت و از ناحیه پا داشتند. دنده یک گذاشتم و با همان پای زخمی گاز دادم. ناگهان باران خمپاره شروع شد. درست پشت وانت به زمین میخوردند. یک نفر با مشت به شیشه عقب میکوبید و میگفت برو. وانت پر شده بود. آخر جاده از دید عراقیها پنهان شدیم. یک قایق و امدادگری را که سوار آن بود پیدا کردم، مجروحان را که تمام پشت وانت را پر کرده بودند سوار کردیم.
تمام کف قایق پر از خون بود. برای کسانی که با هم اعزام شدید چه اتفاقی افتاد؟ من بعد از چند روز بیمارستان و مرخصی به شلمچه برگشتم. رفتم تا ساکم را پس بگیرم. به مسئول امانات گفتم ساک علیاصغر فتاحی را میخواهم. گفت فتاحی سهراه شهادت شهید شده. از 10 نفری که با هم به جبهه رفتیم من مجروح شدم. دوستم «وکیلی» سالم ماند، ولی بعداً بر اثر سانحه سقوط هواپیما شهید شد. 8 نفر بقیه هم شهید و مفقودالاثر شدند.
از آن جمع فقط من ماندهام. اینبار هم شهادت قسمت ما نشد. برادر دیگرم، علیرضا، زمانی شهید شد که فرماندهش برادر سومم، محمد رضا، بود. وقتی در ارتفاعاتی پر از برف و یخ در غرب حرکت میکردند، محمدرضا فکر میکند که 2 نفر از یک خانواده نباید در یک خط مقدم با هم باشند.
بنابراین، علیرضا را به انتهای صف میفرستد. آن شب فقط یک گلوله خمپاره به صف اصابت کرد که آن هم درست در انتهای صف فرود آمد علیرضا بشدت مجروح شد.محمدرضا او و بقیه مجروحان را به قرارگاه فرستاد، ولی بر اثر شدت سرما همه به شهادت رسیدند.
- الان در مورد دوستهایی که شهید شدند، برادرها و خاطرات جنگ چه فکری میکنید؟
در حقیقت، خاطرات جنگ در هیچ ظرفی قابل سنجش نیست. ما با عشق جنگیدیم و به هیچچیز فکر نمیکردیم غیر از اینکه به مملکت ما حمله شده و باید از آن دفاع کنیم. بهترین جوانان دوران ما در جبهه از پیشمان رفتند.
- آن رزمندهای را که در سهراه شهادت شما را نجات داد پیدا کردید؟
بله، پیدا کردم. سالها بعد که به نماز جمعه رفتم، تصویر یکی از دانشجویان شهید دانشکده فنی را دیدم. خودش بود. 929 نشانی «ساریخانی» مسئول امور ایثارگران شهرداری منطقه، میگوید: نام و نشانی ثبت شده خانوادههای شهدای منطقه 3 اندکی متغیر است، چون گاهی خانوادههای جدیدی به منطقه ما میآیند یا از اینجا میروند.
بنابراین، نمیتوان با قطعیت تعداد آنها را مشخص کرد.» وی میافزاید: «حدود 929 نشانی از خانوادههای معظم شهدای انقلاب و فرهنگ در شهرداری منطقه 3 ثبت شده که نزدیک به 496 مورد از آنها والدین گرانقدر شهیدان و 433 مورد همسران محترم آنها هستند. در سالهای گذشته، موفق به دیدار با تعدادی از این خانوادهها شدهایم که امیدواریم بتوانیم در سال جاری این بازدیدها را گسترش دهیم.
روزهای پرخاطره
حالا سالها از آن روزها میگذرد و تنها چیزی که یادگار مانده چند قاب عکس است. وقتی به آنها نگاه میکنیم، یاد روزهایی پر از خطر و هیجان میافتیم، روزهایی سخت و پرخاطره. حالا کسانی هستند که برای فرزندانشان از غرور آن روزها تعریف کنند.
تلویزیون هم گهگاه فیلمهایی از آن روزگار پخش میکند تا کسانی که آن موقع نبودند بدانند و ببینند کشورشان به دست چه کسانی قرار بود بیفتد و جوانان آن روزگار با چه شجاعتی از خاک میهنشان دفاع کردند و جانشان را فدای آرمانهایشان کردند.
به بهانه آغاز هفته دفاع مقدس، سراغ تعدادی از جوانان محله رفتیم تا خاطراتی را که از آن روزها شنیدهاند برایمان تعریف کنند، جوانانی که در پایان جنگ شاید هنوز به دنیا نیامده بودند. «پریسا میری» 18 سال دارد و میگوید:
«از بزرگترهایم در مورد جنگ شنیدهام که زمانی که وضعیت قرمز اعلام میشد، مردم وحشتزده به جاهای امن و پناهگاه میرفتند. در جنگ خیلی از مردم مجروح یا شهید شدند و به بعضی از خانهها هم موشک خورد.»
ماجرای آمبولانس
«مهنوش حصاری» 19 ساله میگوید: «مادر بزرگم برایم از آن روزها خاطره ای تعریف کرد. عمویم آن روزها سرباز بود. یک روز، مادربزرگم که برای خرید بیرون رفته بود، حین بازگشت یک دفعه چشمش به آمبولانسی میافتد که جلو در خانه پارک کرده بود.
با خودش فکر کرد که حتماً برای عموم اتفاقی افتاده. با عجله جلو در خانه رسید. اما انگار برای خانم همسایه اتفاقی افتاده بود و آمبولانس هم آمده بود تا او را به بیمارستان منتقل کند.»
6 سال است که مسافر مناطق جنگیام
«علی رحمانی» 22 سال دارد و از پدرش که آن روزها جبهه بود و از طریق تلویزیون گاهی صحنههایی از جنگ را دیده. به همین دلیل، 6 سال است که پیدرپی به مناطق جنگی میرود تا شاید بتواند از نزدیک آن روزها را درک کند. او درباره جبهه و جنگ کتابهای زیادی خوانده. شاید بتوان گفت با اینکه آن روزها نبوده از کسانی که بودند بهتر و بیشتر جنگ را درک کرده.
سقف مغازههای روبروی خانهمان
«زهرا امیدی» از آن روزها چیز زیادی نشنیده، اما میگوید: «مادرم همیشه برایم تعریف میکند وقتی وضعیت قرمز اعلام میشد، به کوچه میرفتیم و زیر سقف مغازههای روبروی خانه پناه میگرفتیم.
اول باید چراغهای خانه را خاموش میکردیم تا هواپیماهای دشمن خانهها را شناسایی نکنند. این اتفاق شبها میافتاد. اما روزها هوا روشن بود و دشمن هر جایی را که میخواست نشانه میگرفت یا موشک میزد.»
خاطرات آن روزها
«علی خدایی» از خاطرات آن روزها میگوید: «من آن روزها کلاس پنجم دبستان بودم. یادم هست به تمام شیشههای خانهمان چسب زده بودیم تا از اصابت موشک شیشهها آسیب نبیند. یعنی وقتی موشکی در نزدیکی خانهمان اصابت میکرد ممکن بود شیشهها بشکنند.
چسب مانع این کار میشد. وضعیت قرمز و سفید که از تلویزیون اعلام میشد بمبهایی که به خانههای مردم اصابت میکرد هم یادم است. زمانی که مدرسه میرفتیم، به پناهگاه میرفتیم.
مدرسهای که درس میخواندم پناهگاهش در حیاط بود و پلههای زیادی را پایین میرفتیم تا به زیرزمین برسیم. در همین حین، چند نفر از همکلاسیهایم حالشان بد میشد. اما خوب خاطرم هست که در مدرسه و مساجد قلکهایی توزیع شده بود که به شکل نارنجک بود.
بچهها با پول توجیبیشان قلکها را پر میکردند و به مدرسه یا مسجد میدادند. بچهها سر پر کردن این قلکها چقدر ذوق و شوق داشتند. دوست داشتند هر چه زودتر آنها را پر کنند. رقابتی بین بچهها درست شده بود.»
کوچه شهید شاهواری
«سینا رحمتی» میگوید: «مادرم میگوید آن روزها به همراه خانمهای کوچه به مسجد محل میرفتیم و برای رزمندهها لباس میدوختیم. هر چه در توانمان بود برای آنها آذوقه جمعآوری میکردیم و برایشان میفرستادیم.
دائما از تلویزیون فیلمهایشان پخش میشد. در کوچهمان پسری بود که خیلی دوست داشت جبهه برود، اما مادرش به خاطر سن کمش او را منع میکرد. یک روز دیدم که دارد به شدت میدود و به دنبال او هم خواهرش بود.
مادر بنده خدایش هم جلو خانه ایستاده بود و گریه میکرد. آن قدر با سرعت دوید که خواهرش به او نرسید. رفت و این آخرین دیدار خانواده با او بود. بعد از چند روز، خبر شهادتش را به خانوادهاش رساندند. حالا کوچه ما به نام شهید شاهواری است.»
همشهری محله - 3