همشهری آنلاین_مژگان مهرابی : همه روزهای عمر ۸۷ سالهاش را به تلاش و کوشش گذرانده و خیال ندارد دست از پویایی بردارد. به گفته خودش، سرنوشت او داستان پیچیدهای است که میتواند برای هر گم کردهای راهی آموزنده باشد. فراز و نشیبهای زیادی را تجربه کرده تا به اینجا رسیده است. «حسن مرادی» کار کردن از سن ۵ سالگی آن هم در کورهپزخانههای جنوب شهر را تجربه کرده و با قدم گذاشتن به سن نوجوانی، شغل شاطری را آموخته است.
حالا در روزهای سالخوردگی به جای منزوی شدن و گذران وقت پای تلویزیون یا مرور خاطرات گذشته، پی هنر نقاشی رفته و بیآن که کسی به او آموخته باشد، تابلوهای زیبایی خلق میکند. اگر درباره این هنرمند میخواهید بیشتر بدانید. گزارش زیر را دنبال کنید.
قرارمان با «حسن مرادی» در سرای محله جوادیه است. خودش اینطور خواسته که گفتوگو در این مکان فرهنگی انجام شود. یعنی جایی که نمایشگاهی از تابلوهایش برپا شده است. طبقه دوم سرا، تعدادی تابلو نصب شده که حاصل هنرنمایی مرادی است. هرکدام از تابلوها در عین سادگی حرفهای زیادی برای گفتن دارند.
رنگهای به کار رفته در آنها با ذوق خاصی انتخاب شده و تلفیقشان با طرحهای متنوع به جذابیت آنها افزوده است. نقاشیها حس آرامش خاصی را القا میکنند و همین باعث میشود مخاطب مدت زمان زیادی را محو تماشای آنها شود. در حین نگاه کردن خودش هم از راه میرسد. قبراق است و سرحال. در رفتارش باور، اقتدار، تلاش و نشاط به خوبی مشهود است.
خوشرو و خوش برخورد احوالپرسی میکند. به نظر ۷۰ و چند ساله میآید اما خودش میگوید که در آستانه ۹۰ سالگی است. همین شوق گفتوگو با او را بیشتر میکند. سالمندی که در سن ۸۵ سالگی پی هنر رفته و حالا در برخی از نگارخانههای این شهر رد نقاشیهای او دیده میشود. درباره آثارش توضیح میدهد: «هر کدام از این نقاشیها صحنهای از واقعه کربلا را روایت میکند. عشق به امام حسین(ع) من را به کشیدن آنها تشویق کرد. البته نقاشیهای من زیاد هستند. بیشتر طبیعت و گل و خرمی را ترسیم میکنم.»
- از کورهپز خانه تا قهوهخانه وزیری
به اتاقی که در انتهای سالن قرار دارد میرود. از درون کیفی که همراه خود دارد وسایل نقاشیاش را بیرون میآورد. تعدادی مقوا و خودکار رنگی. باسلیقه و با طمأنینه روی میز میچیند و مهیای گفتوگو میشود. از خودش میگوید که زندگی پرفراز و نشیبی داشته و چه سختیها را که تجربه نکرده است. تعریف میکند: «اصالتم به شهر ملایر برمیگردد. ۲ ساله بودم که مادرم از دنیا رفت.
پدرم ازدواج کرد تا من سروسامانی بگیرم. از قضا آن زمان خشکسالی عجیبی شده بود و به دلیل بیآبی محصولات کشاورزی از بین رفته بود. پدرم مثل خیلی از کشاورزها هرچه زمین داشت فروخت و به تهران آمدیم و در یکی از محلههای پایین شهر ساکن شدیم. ۵ ساله شده بودم که پدرم من را به سرکارگر کورهپزخانه سپرد برای پادویی.» کار در کورهپزخانه سخت بود. بهخصوص برای کودکی که هنوز دست چپ و راست خود را نمیشناخت.»
این شد که مرادی طاقت نیاورد و پدرش او را نزد اوستای قهوهچی برد. اکبر قهوهچی در کوچه وزیری مغازه داشت و با همسرش کار میکرد. از آن جا که بچهای نداشتند مهر این پسر بچه باهوش و زبل به دلشان نشست. باقی ماجرا را از زبان خودش میشنویم: «اکبر آقا ۳ تا گوسفند داشت و من مسئول نگهداری آنها بودم. اما از آن جا که دوست داشتم حرفهای یاد بگیرم چوپانی را رها کرده و پادوی نانوایی شدم. کارم این بود که صبح زود باید آب و جارو میکردم. برای خمیر آب میآوردم. کمکم طریق خمیر کردن را یاد گرفتم و مدتی نگذشت که پای تنور هم رفتم. این در حالی بود که هنوز ۷ ساله هم نشده بودم.»
- بی آنکه مدرسه بروم باسواد شدم
شوق به درس خواندن لحظهای دست از سرش برنمی داشت. دوست داشت بخواند و بنویسد. اما کسی برای رفتن به مدرسه نه حمایتش کرد و نه تشویق. این شد که کتابچه کوچکی خرید بیآن که خواندن و نوشتن بلد باشد. به هرکسی که سر راهش قرار میگرفت کتاب را نشان میداد و میخواست که برایش بخواند. او شکل کلمات را به ذهن میسپرد و مرتب با خود تمرین میکرد. مرادی اینگونه خواندن را یاد گرفت. او ادامه میدهد: «در این حین با یک جوانی آشنا شدم که در ساختمان نیمهکاره روبهروی نانوایی کار میکرد. او وقتی شوق من به خواندن و نوشتن را دید روی یک تکه مقوا برایم سرمشق نوشت و بدون آنکه مدرسه بروم با سواد شدم.»
- در کنار نانوایی، آهنگری هم میکردم
او دفتر بزرگی را نشان میدهد که خاطرات زندگیاش را در آن نوشته است. از اینکه برای رسیدن به هدف والا چه تلاشها که نکرده است. خط خوشی دارد. میگوید قصد دارد در آینده آن را کتاب کند. بعد هم باقی ماجرای زندگیاش را بازگو میکند: «در سن ۱۰ – ۱۲ سالگی شاطر شدم. نانواها برای استخدامم از هم پیشی میگرفتند. در همان سن در اتحادیه خبازان تهران عضو شدم. با چند شاطر چقدر دوندگی کردیم تا بتوانیم نانواها را هم بیمه کنیم.
با اینکه سنم کم بود اما نانواها حساب دیگری روی من باز کرده بودند. تأمین اجتماعی قبول نکرد. دست به اعتصاب زدیم. ساواک هم انگ تودهای به ما زد و دستگیرمان کرد. در صورتی که ما خطایی نکرده بودیم و فقط میخواستیم بیمه شویم. تودهای نبودیم. حکومت وقت برای آرام کردن جو دستور پیگری کار را داد و اینطور شد که نانواها هم مشمول خدمات بیمه تأمین اجتماعی شدند.» مرادی اهل یک جا ماندن نیست. او معتقد است انسان موفق باید به چند هنر آشنا باشد. برای همین خودش در کنار شاطری، پی آهنگری رفته و در و پنجرهسازی را هم یاد گرفته است. به قول خودش تا سال ۹۴ هم در نانوایی کار میکرده و هم آهنگری.
- برگزاری نمایشگاه در مراکز هنری
اما اینکه چطور پی حرفه نقاشی رفته خود داستان شنیدنی دارد. او میگوید: «سال ۹۳ بود که تصادف کردم. پایم شکست و باید مدت زیادی در گچ میماند. همسرم هم تازه فوت کرده بود و همین غم دلم را بیشتر میکرد. یک شب که تنها بودم چشمم به مقوایی افتاد که روی زمین افتاده بود. شروع کردم به نقاشی کردن، بیآنکه اصول نقاشی را بلد باشم. طرح یک گل را کشیدم. هرکسی برای عیادت آمد و این نقاشی را دید تحسین کرد. همین انگیزهای در من به وجود آورد که نقاشی را ادامه دهم. این شد که تعدادی مقوا خریدم با مداد رنگی و خودکار رنگی شروع کردم به نقاشی.» مرادی در مدت ۵ـ ۶ سال بیش از ۱۵۰ اثر از خود به جا گذاشته که تنوع رنگ و طرح آنها قابل توجه است.
اغلب هنرمندانی که از نمایشگاههای او بازدید کردهاند معتقدند، مرادی سبک متفاوتی دارد. میگوید: «تازه نقاشی کشیدن را شروع کرده بودم. یک روز به فرهنگسرای امید رفتم. به مسئول آن جا گفتم من هم دوست دارم نمایشگاه برگزار کنم. نامش خانم زیودار بود. آثارم را که نشان دادم استقبال کرد. بعد از آن با خانم نیلوفر شاکری مدیر سرای محله جوادیه آشنا شدم. در نگارخانههای قهلک و تجریش هم نمایشگاه برگزار کردهام.»