همشهری آنلاین - سمیرا باباجانپور: قصهها جایگاه ویژهای در خاطرات اهالی روستاهای غرب تهران دارند. نگاهی به چند قصه و باور موجود در این روستاها انداختهایم که سینهبهسینه نقل میشوند. مسلماً خرافهها که گاهی برآمده از نادانستههای مردم بودهاند، جایی در قصهها و روایتهای فرهنگساز ندارند و ما نیز در پی آن نبودهایم.
قصه هزار دره
در غرب تهران کوهی بزرگ با شکلی عجیبوغریب قرار دارد که به آن هزاردره میگویند. قصههای فراوانی از این هزاردره در میان اهالی سینهبهسینه میچرخد. در یکی از این روایتها نقل میکنند: «روزی ۲ نفر به قصد اینکه ببینند تعداد درههای این کوه چندتاست، به راهی کوه میشوند. در میان راه برای استراحت کنار تختهسنگی مینشینند. همین موقع مردی را با لباسهای کهنه و پاره میبینند که از دور به آنها نزدیک میشود. آنها که حسابی ترسیده بودند و فکر میکردند آن مرد، ازمابهتران است تصمیم میگیرند که مخالف یکدیگر روی زمین دراز بکشند. طولی نمیکشد که غریبه به آنها میرسد و با لحنی بسیار خسته میگوید: گشتم هزار و سیصد و سی و سه دره / ندیدم یک آدم دوسره. نگاهی به آن دو میکند و میرود. بهاینترتیب آن دو مرد بدون زحمت متوجه تعداد درهها میشوند و به کن برمیگردند و این مکان به هزاردره معروف میشود.»
قصههای پیرداوود
در اطراف کن که امروز بزرگراه تهران ـ شمال ساخته شده، در قدیم منطقهای وجود داشته است به نام «پیرداوود» که در آن چشمه جوشان و درختان بلند چنار و بید وجود داشت. درختان این منطقه نزد اهالی بسیار اهمیت داشتند و برای بریدن شاخههای کوچک آن هم داستانهای زیادی نقل میکنند. چون نقل است مرد عارف و صاحب کرامتی به نام «داوود» در یکی از درختان این منطقه ناپدید شده است. با این حال، امروزه برای ساخت بزرگراه تقریباً اثری از این منطقه و درختانش باقی نمانده. اما نقل است که یک روز چند نفر در قهوهخانه شرط میکنند که هرکسی دل نترس دارد، میخطویلهای را به کف زمین پیرداوود بکوبد. آن زمان مردها جامههای بلند، مانند عبا، میپوشیدند. در یک شب زمستانی، یکی از اهالی کن قبول میکند که میخطویله را در محل مورد نظر بکوبد. او شبانه وارد محل میشود و به دلیل ترسی که در دلش راه افتاده بود، میخ را اشتباه روی جامه خود که روی زمین پهن شده بود میکوبد. خوشحال عزم برگشت میکند، ولی میبیند که نمیتواند از پیرداوود خارج شود و عبایش به زمین میخ شده است. او بر اثر ترس از دنیا میرود و فردایش مردم میبینند او میخ را اشتباه روی جامه بلند خود به زمین کوبیده است.
عزیز پهلوان و ترکه هشت پر
اصولاً رسم است که مردم برای خودشان الگویی از پهلوانی داشته باشند. کشاریها هم قهرمان دارند. از قدیمیها نقل کردهاند که مردی به نام «عزیز پهلوان» در ده بوده که زور زیادی داشت. در وصف قدرت او میگویند: «جوال (پالون پر از بار که روی خر میگذاشتند) را با ۲ انگشت روی مال (خر) میگذاشته. این در حالی بوده که ۲ نفر بهزور میتوانستند چنین کاری کنند.» نقل است: «عزیز پهلوان با یکی از اهالی سولقانی دوست بوده و برای خریدن برنج هرسال به شمال میرفتند. یک سال سولقانیها به او حسودی میکنند و به دوستشان میگویند که اگر تو با او دوست نبودی ما او را میزدیم. دوست سولقانی هم میگوید شما اگر ۴۰ نفر هم باشید، زورتان به او نمیرسد. در جاده ده یک تنگه وجود داشت که تنها یک نفر با بار میتوانست از آن رد شود و در فصل بهار آب زیادی از زیر آن رد میشد. ۴۰ نفر از جوانان سولقانی در ۲ طرف تنگه کمین میکنند تا عزیز پهلوان بیاید. همینکه روی پل میرسند و میخواهند به او حملهور شوند، عزیز پهلوان با ترکه هشت پر (چوب بلندی که سر آن میخ میزدند و برای دعوا از آن استفاده میشد) چند نفر را زخمی میکند و از میان تنگه میپرد روی یک تخته سنگ و از آنجا خودش را به کمر کوه میرساند.»