یک محله بالون است و یک محمدتقی، پیرغلام هیئت حضرت ابوالفضل (ع). هفت سال بیشتر نداشت که بیرق کوچکی به دست می‌گرفت و جلو دسته عزاداری محله پیش می‌رفت. حالا او ۹۰ سال دارد و همچنان چراغدار حسینیه است.

همشهری آنلاین - سمیرا باباجانپور: از ۵ محله محدوده کن، محله بالون قدمت بیشتری دارد. اهالی معتقدند اول این محله پا گرفت و بعد محله‌های دیگر. حسینیه محله نیز قدمت تاریخی دارد. کتیبه سنگی روی دیوار حسینیه نشان‌دهنده این قدمت است.

چنارهای بلندبالا و تنومند سایه‌شان را دورتادور حسینیه پهن کرده‌اند و علم‌های آهنی بر دیوار حسینیه تکیه زده‌اند. قرار گفت‌وگویمان با پیرغلام هیئت ابوالفضل (ع) در همین حسینیه است. «رحمت‌الله محمدتقی» آنقدر سرش شلوغ است که فرصت گپ و گفت با او را بعد از مراسم شام هیئت پیدا می‌کنیم؛ یعنی بعد از ساعت ۱۰ شب. حالا اهل هیئت طعام خورده و مراسم سینه‌زنی پایان‌یافته و همه اهل محل راهی خانه‌هایشان شده‌اند. روبه‌روی در حسینیه پیرمردی قامت‌خمیده با تسبیح زردرنگ ایستاده تا مبادا یک نفر از مهمانان سفره امام حسین (ع) گرسنه راهی خانه شود.

خواندنی‌های بیشتر را اینجا بخوانید

روایت یک دلدادگی

سلام‌علیکم‌های بلند حاج رحمت‌الله ما را به داخل حسینیه دعوت می‌کند. پیرمرد می‌نشیند پایین منبر و می‌گوید: برق‌ها را روشن کنید. ساعت از ۱۱ شب گذشته و ما در محضر پیرغلام محله بالون قرار است روایت عاشقی او و دلدادگی‌اش در راه امام حسین (ع) را بشنویم: «پدرم هیئت‌دار نبود، ولی در این هیئت خدمت می‌کرد. آن زمان برای پذیرایی، نوشابه و این‌جور چیزها نبود؛ دو تا تشت می‌گذاشت وسط هیئت و دوغ درست می‌کرد. موقع شام دوغ را در پیاله می‌ریخت و به عزاداران می‌داد. من در این هیئت بزرگ شدم. بچه که بودم بیرق کوچکی به دست می‌گرفتم و جلو هیئت راه می‌رفتم. ۱۷ و ۱۸ سالم که شد به پدر همین ماشاالله خان که هیئت‌دار بود و حاج محمدباقر نام داشت، گفتم می‌خواهم بروم زیر علم. گفت برایت سنگین است. گفتم کمک کنید تا بلندش کنم. رفتم زیر علم و بلندش کردم. عاشق هیئت و عزاداری بودم. یک‌ شب خواب دیدم از در این حسینیه داخل شده‌ام و جماعت زیادی نشسته‌اند. مردی دسته فلزی را بلند می‌کند و می‌گوید کی می‌خواهد این را بگیرد. می‌روم جلو دسته را از او می‌گیرم و می‌گویم من می‌خواهم. خدا شاهد است که از آن روز تا الان خادم این خانه هستم.»

حالا و در ایام محرم، بعد از نماز صبح، راهی هیئت می‌شود و شب آخر از همه می‌رود خانه. خانه‌اش هم نزدیک حسینیه است.

مداح هیئت سنگ‌زنی معروف

هیئت حضرت ابوالفضل (ع) محله بالون به هیئت سنگ‌زنی معروف است. مراسم سنگ‌زنی این هیئت باسابقه صدساله مختص این محله است. آن‌ها صبح عاشورا در محله‌ها مراسم سنگ‌زنی اجرا می‌کردند. رحمت‌الله می‌گوید: «هیچ کجای تهران این مراسم را نداشت. این رسم از جنگ مختار الگو گرفته است. یک هیئت منظم با سنگ‌های کوچک صبح عاشورا در محله راه می‌افتد و به امامزاده‌ها و قبرستان‌ها می‌رود و در محله دور می‌زند. صدای این سنگ‌ها به مرده‌ها و زنده‌ها خبر می‌دهد که آهای! آهای! خبردار شوید که امروز حسین (ع) را شهید می‌کنند.»

چند سال پیش، حاج ماشاالله خان از مشهد چند گونی زنجیر می‌خرد و کم‌کم مراسم سنگ‌زنی در محله جایش را به مراسم زنجیرزنی می‌دهد. حالا این مراسم تنها در خاطرات اهالی مانده و گاهی به‌صورت نمادین اجرا می‌شود. حاج رحمت‌الله مداح هیئت سنگ‌زنی بود و هنوز هم اگر مراسم سنگ‌زنی اجرا شود، می‌خواند. آخرین بار وقتی مداحی کرد تا چند روز نمی‌توانست حرف بزند.

حافظ اشعار حسینی

حاج رحمت‌الله تکه کاغذی از جیبش درمی‌آورد. با خطی درشت اشعاری را رویش نوشته. او علاوه بر هیئت‌داری مداح مراسم سنگ‌زنی هم بوده. می‌گوید: «برایتان بخوانم؟» دستانش را بلند می‌کند و می‌خواند: «به‌ناچار به‌ سوی خیمه روان شد زینب ... زیر خنجر که حسین ناله زینب بشنید ...»

حاجی می‌خواند و در سکوت حسینیه صدایش می‌پیچد. صدای پیرمرد هنوز رسا و بلند است. او می‌خواند و ما خوب می‌دانیم که قلم توان ثبت این صدای گرم را ندارد. با جان و دل گوش می‌سپاریم به صدای مردی که همه زندگی‌اش وقف حسین (ع) شده است. حافظه خوبی دارد. می‌گوییم حاجی این‌ همه شعر را چطور حفظ کرده‌اید؟ لبخند می‌زند و می‌گوید: «تا دوم اکابر خوانده‌ام. اما هر کتاب شعری که به دستم می‌رسید، می‌بردم خانه و حفظ می‌کردم. کتاب شعر را شب‌ها تا صبح می‌خواندم.»

ترس نوچه رضاخان 

روشن نگاه‌ داشتن چراغ حسینیه بالون، پیر و جوان نمی‌شناسد. هیئت‌دار قدیمی محله کارها را با جوانان تقسیم می‌کند. او می‌گوید: «تا به یاد دارم این حسینیه پابرجا بوده. زمان جنگ جهانی دوم، دوره رضاخان، که بساط عزاداری را جمع کرده بودند، ما چادر حسینیه را نصب می‌کردیم. نائب‌علی‌خانی در محله بود که همه از او حساب می‌بردند. وقتی سربازها آمدند و گفتند نائب دستور بده چادر را جمع کنند، او گفت: "من که جرات ندارم. خودتان بروید جمع کنید." کسی جرات نکرد چراغ این هیئت را خاموش کند.»

قول آقا قول است

وقتی زندگی مردی با عشق به اهل‌بیت (ع) گره می‌خورد، همه زمزمه‌هایش می‌شود حسین (ع). پیرمرد ۱۴ بار به پابوس شهید کربلا رفته است و می‌گوید: «کوچک‌ترین حاجتم را هم از حسین (ع) طلب می‌کنم. همه زندگی‌ام برای اوست و مولایم نیز من را بی‌نصیب نگذاشته و حاجت‌روایم می‌کند. یک‌بار راهی کربلا شدم. همسرم با چشمی گریان گفت من را هم ببر. آن موقع شرایط جور نبود که او را ببرم. وقتی رفتم همه‌ش دلم پیش او بود. تاب نیاوردم. رفتم حرم امام حسین (ع) و گفتم: آقا، خانمم دلش اینجاست. من باید بروم بیاورمش. قول می‌دهم دو سه‌روزه برگردم. خلاصه برگشتم. خدا شاهد است که سه روز از برگشتنم نگذشته بود که کاروانی راهی کربلا می‌شد و من و همسرم هم عازم شدیم. رفتم پیش آقا و گفتم: قربانتان شوم، حاجتم را روا کردید.»

برچسب‌ها