همشهری آنلاین: بالاتر از میدان راهآهن و پایینتر از میدان رازی (گمرک) مغازهای هست با نام «کارگاه فنی سلیمان». در این مغازه، دیسک و صفحه کلاچ ماشین عرضه میشود، آنهم به یکسومِ قیمتِ لوازمیدکیفروشها! بیشتر از شصت سال است که اینجا، دیسک و صفحه را میکوبند و تحویل مشتری میدهند.
اول ژانویۀ بیست بیستوچهار، ساعت هشت شب، با یک گل کریسمس وارد مغازه میشوم. مسیحیها در ایام کریسمس، این گلِ قرمزرنگ را میخرند و به خانه میبرند؛ مثل ما که گل سنبل، سر سفرۀ هفتسینمان میگذاریم.
آقا واروژ، مشغول کار کردن روی یک صفحه کلاچ است. سلام میدهم و میپرسم: آقا ببخشید! چند وقتی هست شتاب بدنم کم شده! شما دیسک و صفحۀ آدمها رو هم میکوبید؟
آقا واروژ سر بلند کرده و نگاهِ عاقل اندر سفیهی میکند. میآید چیزی بگوید که شوخیِ مخفیشده در کلامم را درمییابد. چشم تنگ میکند و برمیخیزد تا مرا بهتر ببیند. بعد یکدفعه بهجا میآورد و آچارهایش را روی میز رها میکند: آقا عبادی! سلام! خیلی چاکریم...
واروژ یسائیان را نه بهخاطر کارش، که از نَسَب خانوادگیاش میشناسم. او برادر شهید والامقامِ مسیحی، واهیک یسائیان است. شهید نازنینی که خانوادهاش، سال ۸۴ میزبان آقا بودند. آشنایی من و آقا واروژ، به همین نقطه برمیگردد. چند سال پیش، در کتاب «مسیح در شب قدر»، از شهید یسائیان نوشتم، از منش و رفتارش، و از نحوۀ شهادتش. بعد هم ماجرای دیدار آقا با خانوادۀ شهید و اتفاقات بسیار جالب آن شب را روایت کردم.
آقا واروژ در آغوشم میکِشد. مینشینیم. چای میریزد. سالِ نویِ مسیحی را تبریک میگویم. تشکر میکند و میگوید: اتفاقاً همین چند ساعت پیش، از دفتر رهبر (با این شمارههای حفاظتشده که شمارهتلفنش نمیافتد) تماس گرفتند و ازطرف ایشان، عید را تبریک گفتند!
میگویم: جِدّاً؟ حاجی! شما چه آدم مهمی هستی!
اشک در چشمانش حلقه میزند. با دو انگشت، نمِ چشمهایش را میگیرد و میگوید: ما که کسی نیستیم؛ ولی ایشان خیلی بزرگاند که هنوز به یاد ما هست و هرسال عید را تبریک میگویند به ما.
میپرسد: راستی! پیش ایشان نمیروی؟
لبخند میزنم و جواب میدهم: اتفاقاً همین فردا صبح یک دیداری دارند با مداحها، که من هم دعوت شدهام.
میگوید: چه عالی! میشود من هم بیایم؟ بعد از آن دیداری که آمدند خانۀ ما، آرزویم شده یک بار دیگر ایشان را ببینم و دستشان را ببوسم.
مزاح میکنم که: مگر مداحی بلدی؟
میخندیم. میگوید: تو که ما را حاجی صدا زدی؛ حالا فکر کن مداح هم هستم!
گیر میافتم! سر پایین میاندازم و میگویم: اِم... چیزه! راستش...
میگوید: عیبی ندارد. فهمیدم. نمیشود. اما حتماً سلام من را برسان و بگو برادر شهید یسائیان گفت «خیلی آقایی!»
ساعت هفت صبح خودم را میرسانم به انتهای خیابان فلسطین، ورودیِ حسینیۀ امام خمینی. بیش از صد نفر ایستادهاند به انتظار تا درها باز شود و وارد شوند. دیدار قرار است ساعت نُه شروع شود. یاد محرمها و فاطمیهها و ماهرمضانهای قبل از کرونا میافتم. در این ایام، خودمان را به اینجا میرساندیم و خیلی راحت و بدون تشریفات، به دیدار ولیامر مسلمین مشرف میشدیم. البته دیدار مادحین و ستایشگران اهلبیت، تاآنجاییکه یادم هست، عمومی نبود و کارت دعوت لازم داشت. هرچند همین دیدار را هم اگر میرفتی و خودت را میرساندی به جمعیت، بالاخره میشد بعد از کمی معطلی، دلِ یکی از پاسدارها نرم بشود و اجازۀ ورود صادر!
مداحانی که کارت ویژه دارند و قرار است ردیفهای جلو بنشینند، از درِ کوچۀ شهید کشوردوست وارد میشوند. خودم را به کشوردوست میرسانم. اینجا هم بیست سی نفر پشت درِ ورودی ایستادهاند. همینجا میایستم تا ببینم چه خبر است. بعد از چند دقیقه، سیدبشیر حسینی را میبینم. او سردبیر برنامۀ حسینیۀ معلی است و احتمالاً به این خاطر دعوت شده. پشت سر سید بشیر بیست جوان با لباسهای یکشکلِ سرمهای رنگ حرکت میکنند. جوانها همگی خندان و سرخوش هستند و سبکبال. یعنی اینها عوامل برنامۀ معلی هستند؟ اگر بله، چرا لباسهای یکشکل پوشیدهاند، اگر نه، پس کیستند؟
چند دقیقه بعد، علی پورکاوه از راه میرسد. مداح جوانی که از آن ذاکران لوتیمنش و بامرام است. با شلوار ششجیب به مراسم آمده. بعد هم امیر کرمانشاهی میرسد، مداحِ خوشتیپ مشهدی. کرمانشاهی با موهای سشوارکشیده و کتوشوار مُد روز و شالگردنِ حسابی آمده! این از خصوصیات رهبر انقلاب است که مردم با ایشان احساس راحتی میکنند و هرجوری که هستند، ظاهرسازی نمیکنند و با همان تیپ همیشگیشان به دیدن ایشان میآیند.
وارد بیترهبری میشوم و به درِ ورودی حسینیه میرسم. میروم کفشهایم را تحویل کفشداری بدهم که میبینم جوانان سرمهایپوش کفشها را تحویل میگیرند. حالا میفهمم که چرا هنگام ورود، آنقدر خوشحال و سرحال بودند. میزبانی از میهمانان آقا، واقعاً هم جای خوشحالی دارد.
بخشی از ورودی حسینیۀ امام خمینی را، با پارتیشن جدا کردهاند که مهمانان ویژه از آنجا وارد شوند. چند دقیقهای مقابل ورودی میایستم. حاج ولیالله کلامی زنجانی، با دوستش از راه میرسد. دوستش، کیف بسیار بزرگی همراه دارد که انگار داخل آن، یک دوربین فیلمبرداری بزرگ جا گرفته! نمیدانم کیفِ به این بزرگی را، تا ورودی حسینیه، چطور آورده! پاسداری که مقابل ورودی حسینیه ایستاده، با حاج کلامی خوش و بش میکند و میگوید: حاجآقا! من این شعرِ شما را که «ای ز تو قائم علم سروری...»
حاج کلامی بقیۀ شعر را با پاسدار همخوانی میکند:
صاحب تیغ دو سر حیدری
دشمن خونریزی و طغیانگری
یا حجت ابن الحسن العسگری
پاسدار میگوید: من این شعر شما را در بیشتر از صد مجلس خواندهام.
حاج کلامی میگوید: محبت شماست. من را هم دعا کنید در مجالستان.
همان پاسدار، کیفِ همراه حاج کلامی را میگیرد و میگوید: خودم شخصاً نگهش میدارم. بعد از مراسم بیایید تحویلتان بدهم.
بعد از ورود حاج کلامی، پاسدار رو به من میکند که: شما هم کارت دارید؟
میتوانم از او خواهش کنم که اجازه بدهد بدون کارت وارد قسمت میهمانان ویژه بشوم، اما ترجیح میدهم در بین میهمانان عادی باشم که بتوانم از آنجا جلسه را روایت کنم.
وارد میشوم. حدود دویست نفر داخل حسینیه هستند و ساعت هشت و ده دقیقه است. هنوز جمعیت نیامده و کسانی که زودتر آمدهاند، از فرصت خلوتبودن استفاده کرده و از عکاسها خواهش میکنند عکس یادگاری از آنها بیاندازند. مردم، چندنفر چندنفر، بهصورت گروهی، پشت به جایگاه میایستند و عکاسها عکس میگیرند.
کتیبۀ امروز جایگاه، آیۀ اول سورۀ کوثر است. بالای صندلیِ آقا هم مثل همیشه قاب کوچکی از تصویر حضرت امام است. کمی دورتر از صندلی هم، تصویری از حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس نصب شده. امروز سالگرد شهادت حاجی هم هست.
جایی برای خودم دست و پا میکنم که هم آقا را خوب ببینم، هم ورود میهمانان ویژه را، هم جایگاهی که قرار است مادحین آنجا قرار بگیرند و مداحی کنند. چند دقیقه بعد، دو سه ردیف جمعیت پشتم مینشیند. از دو نفری که دقیقاً پشتم نشستهاند، میشنوم که یکیشان به زبان آذری میگوید: بودا اُجادی! هِچ فایده اِلَمَز! آقا گورسَنمَز! (اینهم قدش بلند است! فایده ندارد! آقا را خوب نمیشود دید!)
ده دقیقهای میگذرد و جمعیت حاضر از پانصد نفر عبور میکند. یکی از افراد بلند میشود و شروع میکند مداحی کردن به زبان لُری. میهمانان ویژه از شنیدن مداحیاش محروم هستند، چون صدای مداح به آنها نمیرسد. بعد از تمام شدن مداحی جوان لُر، جوان دیگری بلند میشود و میخواند. همینطور تا شروع رسمی مراسم، مداح پشت مداح است که برمیخیزد و نَفَس میزند و مداحی میکند.
همۀ مستعین هم کارشناس هستند! مثلاً وقتی مداحی از خوزستان میخواند، بغلدستیِ سمت راستم گفت: دارد از گلو میخواند!
یا وقتی یک مداح آذری بلند شد و خواند، بغلدستِ سمت چپم گفت: شعرِ منزوی را میخواند!
کسانی هم که مداح نیستند، بین دو مداحی، از فرصت استفاده میکنند و از جمعیت بابت موضوعات مختلف، صلوات میگیرند. در این بین، صلوات گرفتن برای شرکت در انتخابات، از بقیه متفاوتتر است: انشاءالله ۱۱ اسفند در انتخابات شرکت کنی، بلند صلوات بفرست!
از خوبیهای دیدار مادحین، همین است که هرچقدر هم زود بیایی، حوصلهات سر نمیرود و از مداحیها، حظ و بهره میبری. بعد از چند نفر، یک مداح شیرازی بلند میشود. شعری میخواند که گوشواره و قافیهاش «ها کاکو» است! بااینکه شعرش وزن درستی ندارد، اما تا به قافیه میرسد، کل جمعیت با گفتن «ها کاکو» او را همراهی میکنند. میهمانان ویژه سربرمیگرداند که ببیند داستان چیست، اما چیزی متوجه نمیشوند.
بعد از مداح شیرازی، یک نفر از مشهد بلند میشود و میخواند. وسط خواندنش، درِ خانۀ امام رضا را دقالباب میکند و به حضرت سلطان سلام میدهد. بعد هم نوحۀ «ای صفای قلبِ زارم» را میخواند. به محض شروع کردن این نوحه، کل میهمانان حسینیه که حالا عددِشان از هزار نفر هم عبور کرده، با او همخوانی میکنند؛ آنهم چه همخوانی زیبایی؛ همه مداح هستند و خوشصدا. حتی خانمها هم این شعر را حفظند و همخوانی میکنند.
اندک اندک جمع مستان، میرسند! حاج منصور ارضی، احمد واعظی، محمدعلی مجاهدی، ادیب یزدی، مرتضی و محمد طاهری، محسن عراقی، مهدی سماواتی، جواد حیدری، حسین طاهری، سیدرضانریمانی، حسین سازور، مجتبی رمضانی، حسین ستوده، حنیف طاهری، حیدر توکل، احد قدمی، ابوذر روحی، صابر خراسانی و... ساعت نُه صبح شده. بخش میهمان ویژه که اکثراً یا در مداحی یا در وعظ و خطابه چهره هستند، با داربستهایی به ارتفاع سی چهل سانت از بقیۀ حسینیه جدا شده. مهدی رسولی که از راه میرسد، چند نفر از جمعیت پشتِ میلههای داربست، او را صدا میزنند. متواضعانه میآید کنار میلهها و با بلند کردن دست و سر خم کردن، سلام میکند و به حضار احترام میگذارد. محمود کریمی تا از در وارد میشود، سریع همانجا دم در مینشیند. یکی از مسئولین مراسم میآید و دستش را میگیرد و او را در یک جایِ بهتر مینشاند. حاج ماشاءالله عابدی و حاج علی انسانی، دو تن از پیرغلامان اهلبیت باهم وارد میشوند. این دو بزرگوار به قسمتی هدایت میشوند که پیشکسوتها آنجا نشستهاند؛ جایی در کنار حاج منصور و استاد مجاهدی و حاجآقا ادیب یزدی و حاج اکبر بازوبند و حاجآقای قمی رئیس سازمان تبلیغات. نریمان پناهی هم از راه میرسد، آقانریمان قبل از فاطمیه چند هفتهای در بیمارستان بستری بود و در ایام فاطمیه هم کسالت اجازه نداد بخواند. اما حالا خود را به مراسم رسانده. خوشوبش او با دیگر مداحان کمی طولانیتر است، معلوم است آنها که نتواسته بودند به ملاقاتش بروند، حالا دارند از او احوال میپرسند.
علی رضوانی هم در جلسه هست و هر مداحی که از راه میرسد، فرصت را غنیمت میشمرد و از او مصاحبه میگیرد. البته سیدبشیر هم همینکار را میکند، رضوانی برای خبرگزاری و سیدبشیر برای حسینیۀ معلی.
این سمت میلهها، دیگر جای خالی پیدا نمیشود! و همچنان مداحها، خیلی ساده و بیتکلف، مشغول خواندن هستند. دیگر وضعیت جوری شده که چند نفر چند نفر باهم میخوانند. هرکس از گوشهای بلند میشود و مانند شمع، دور خود را روشن میکند و جمعیتی که کنارش هستند را به فیض میرساند. از شدت فشار جمعیت، دائماً جای نشستنم تنگتر و کمتر و کوچکتر میشود. هرکس هم که از راه میرسد، سعی میکند خود را جلو برساند، به نزدیک میلهها! منی که ساعت هشتوده دقیقه آمدم، با میلهها، سه چهار ردیف فاصله دارم. مردی که هیکل بزرگی دارد، پایِ بغلیام را لگد میکند! میخواهد برود جلو! آنکه پایش لگد شده، مهربانانه میگوید: عموجان! کجا میخواهی بروی؟ یکی دو متر عقبتر و جلوتر که فرقی ندارد!
مرد هیکلی میگوید: هه! فرقی ندارد؟ ملت کفش پاشنهبلند میپوشند که دو سه سانت بلندتر شوند، آنوقت تو میگویی چند متر عقب و جلو فرقی نمیکند!
جواب دندانشکنی داد! بغلدستیام را نگاه میکنم؛ با لبهای جمعشده نخودی میخندد و چیزی ندارد که بگوید!
پاسدارهایی با لباس شخصی در میان جمعیت هستند که سعی دارند جمعیت را سامان بدهند. یکی از این پاسدارها میآید و به مرد هیکلی میگوید: نگران نباش! آقا که بیایند، ناخودآگاه به همین میلهها چسبیده میشوی!
با خودم میگویم: پس بیچاره آن چند پاسدارهای که کنار میلهها نشستهاند و مأمورند که اجازه ندهند کسی به آنطرف برود!
اینقدر در فشار مینشینم که پاهایم کرخت میشود. بلند میشوم میایستم تا با این تغییر حالت، پاهایم از خواب بیدار شوند! همین که میایستم، اطرافیانم میگویند: بخون! بخون!
فکر میکنند برای مداحی سرپا ایستادهام! از خجالت رنگ عوض میکنم، سرخ و سفید میشوم و مینشینم!
کسانی که زودتر آمده بودند، یکصدا مداح شیرازی را صدا میزنند و میگویند: ها کاکو! ها کاکو! بلند شود! دوباره!
مداح شیرازی با خنده بلند میشود و یکبار دیگر شعرش را (که انگار فیالمجلس و بداهه نوشته) میخواند و صدای ها کاکوی جمعیت، حسینیه را لبریز میکند!
اومدم از شهر شیراز، ها کاکو!
بهر دیدار عزیزِ فاطمه، ها کاکو!
فرزند زهرا، مشتاق دیدارِ توایم؛ ها کاکو!
در این روز عزیز، چشم به راه توایم؛ ها کاکو!
نوجوانی ده ساله هم به غائلۀ مادحین میپیوندد. میرود روی داربستی که بین خانمها و آقایان کشیدهاند میایستد، و شروع میکند دکلمهکردن. بعد از آخرین بیتش «بی سبب نیست که عباس زره میپوشد ــ در دلِ علقمه میگفت اناابن الحیدر» صدای حیدر حیدرِ مستمعین، حسینیه را میلرزاند!
ساعت نُه و ده دقیقه بلندگوی تریبون روشن میشود. مداح جوان قمی، علیاکبر حائری پشت تریبون قرار میگیرد و خوش آمد میگوید. هنگام ورود به جلسه، جلوی در، برگۀ کوچکی پخش شد که سرود مراسم بود. حائری که مداح خوشقریحه و نغمهپرداز و سبکسازی است، اجازه میخواهد سرود را بخواند تا سبکش را یاد بگیریم. نگاهی به متن سرود میاندازم، مطمئن میشوم اثر حاجآقا محمدزمانی است؛ روحانی شاعری که تخصص عجیبی در سرودن سرودهای اینچنینی دارد و خودش در ردیفهای جلو نشسته است.
بعد از یک بار تمرین سرود، حائری میپرسد: یکبار دیگر بخوانیم؟
همه یکصدا میگویند: نه!
واقعاً هم نیازی نیست! که همۀ مستمعین کهنهآخوندند و مسألهدان!
بعد از تمرین سرود، یکی از میان جمعیت صدا میزند: «ای پسر فاطمه، منتظر تو هستیم». یکی دیگر بلند میشود و میگوید: تو نه، شما!
جواب میگیرد: خب اگر بگویم شما، جور در نمیآید! منتظر شما هستیم، وزن ندارد!
میگوید: خب بگو منتظر شمائیم!
و جمعیت یکصدا شعار میدهند: ای پسر فاطمه، منتظر شمائیم!
ساعت نُهوبیستوپنج دقیقه حجتالاسلام گلپایگانی، رئیس دفتر رهبری وارد حسینیه میشود. همزمان احمد واعظی هم پشت تریبون میآید و بعد از سلام و خوشآمد گویی، اطلاع میدهد که زمان ورود رهبر انقلاب نزدیک است. حالا دیگر هیچکس در پوست خود نمیگنجد. همه ـ همه بدون استثناء ـ سعی میکنند بر فراز سر همدیگر گردن بکشند بلکه زودتر و بهتر ورود آقا را ببینند. به چهرۀ اطرافیانم که نگاه میکنم، میبینم چهرهها همگی از هیجان گُل انداخته. حال و روز خودم از بقیه بدتر است، قلبم جوری به تپش افتاده که حس میکنم الان است قفسۀ سینهام را بشکافد و بیرون بزند!
بالاخره انتظارها به پایان میرسد و مردی که «سلامت همه آفاق در سلامت اوست» آفتابی میشود. جمعیت موج برمیدارد و، همه جاکن میشوند و، با شور و حرارت به جلو میآیند. فریاد «خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست»، زمین و زمان را میلرزاند! جز کسانی که در ردیفهای جلو هستند، همه سعی میکند تا جایی که ممکن است به جلو بیایند و از رهبرِ عزیزتر از جانشان استقبال کنند. آقا به نقاط مختلف حسینیه نگاه میکنند و چند بار تعارف میزنند که جمعیت بنشیند. بعد خودشان مینشینند تا جمعیت هم به ایشان تأسی کند. بعد از یکی دو دقیقه دریای متلاطم جمعیت، آرام میگیرد. آنها که دیرتر نشستهاند، جایی برای نشستن ندارند و مجبور میوند روی زانوی دیگران جایی برای خود پیدا کنند.
قاری خوشصدا و خوشلحن مراسم، قاسم مقدمی است. قاریهای قرآن را خوب نمیشناسم، اما مقدمی را میشناسم. چند سال پیش، در خبرها مصاحبهای از او خواندم که گفته بود: آقای سیدعلی مقدم، معاون ارتباطات مردمی دفتر رهبر انقلاب، با من تماس گرفته و گفتند: رهبر انقلاب تلاوتی از شما از طریق رادیو قرآن شنیدند و تاکید کردند که با شما تماس بگیریم. فرمودند: «سلام برسانید و بگویید این خواندن را با این کیفیت و اصالت ادامه دهند». رهبر انقلاب این تلاوت را پسند کرده و گفتهاند: «اگر صحبتهای مجری و تشویق حاضران نبود، تصور میکردم یکی از قاریان مصری در حال تلاوت است.»
به قاری که نگاه میکنم، چشمم به آقای مقدم هم میافتد. ایشان هم معاون ارتباطات مردمی دفتر است، هم رئیس عالی شورای قرآن. در دیدارهای روز اول ماه مبارک که قاریان به حسینیه میآیند، ایشان همیشه سمت راست رهبر انقلاب مینشینند.
مقدمی آیاتی از سورۀ نور را میخواند و تلاوتش را با «اللهُ نُورُ السَّماواتِ وَالأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کمِشْکاةٍ» آغاز میکند. در دل به حُسن انتخابش احسنت میگویم. در تفاسیر نوشتهاند که مراد از مشکات در این سوره، حضرت زهرا علیهاسلام است.
هنگام تلاوت قرآن، آقا سر به زیر دارند و هیچ حرکتی ندارند؛ انگار پلک هم نمیزنند.
بعد از تلاوت قرآن، آقا چند بار با گفتن احسنت و طیبالله، مقدمی را تشویق، و از قرائتش تشکر میکنند.
احمد واعظی مداحِ بینظیر و دوستداشتنی مشهد، مجری مراسم است. طلیعۀ کلامش، غزلیست با این مَطلع: دلم قرار نمیگیرد از فغان بی تو...
به کسانی که کنارم نشستهاند، میگویم: شاعر این غزل، خودِ آقاست!
باورشان نمیشود و فکر میکنند اشتباه میکنم. با دقت و تردید به شعر گوش میدهند، تااینکه در بیت آخر، برایشان مسجل میشود راست گفتهام:
گزارش غم دل را مگر کنم چو «امین»
جدا ز خلق به محراب جمکران بی تو
یکی میگوید: بله! امین تخلص آقاست!
واعظی میگوید امسال چهلمین سال برگزاری این مراسم است و اعلام برنامه میکند. مجتبی رمضانی، محسن عراقی، محمد رسولی، سید حجازی، طاهر قلندری و امیر کرمانشاهی قرار است بخوانند. بهترین ترکیب ممکن! واقعاً از این بهتر نمیشد برنامه را چید!
اولین مداح مراسم، مجتبی رمضانی، همشهری حاج قاسم است. مداحی که اهل رفسنجان است و ده سال پیش، با نوحۀ «شهید گمنام سلام» معروف شد.
آقا مجتبی با خواندن یک رباعی در آغاز کار، رندی میکند و برنامۀ آخرش را برای جمعیت تشریح میکند:
جوابی خواهم از عرض سلامم
که شیرینتر شود امروز کامم
در این دیدار خواندن بهانهست
برای بوسه بر دست امامم
بعد میگوید: سلام آقا!
آقا لبخند میزنند و میگویند: علیکم السلام.
رمضانی میخواند:
السلام آقای من! آقای مولادوستان
السلام ای جمع حاضر! ای تولادوستان
آمدم از شهر کرمان، شهر زهرا دوستان
تا بگویم چند خط از مدح او با دوستان
باغ ما با ذکر یا زهرا گلستان میشود
نام او را میبریم و پسته خندان میشود
با شنیدن این بیت، صدای «به به» و «احسنت» جمعیت بلند میشود. آقا هم با سر تکان دادن، به شعر واکنش نشان میدهند.
رمضانی بعد از پانزده بیتی که در مدح حضرت صدیقه علیهاسلام میخواند، اینچنین گریز میزند به حاج قاسم:
مکتب زهرای اطهر نور راه رهبر است
مکتب زهرای اطهر حاج قاسم پرور است
حاج قاسم عبد زهرا بود بی حد و عدد
ذکر او هنگام سختی بود، یا زهرا مدد
مثل امروزی پرید از آشیانه، یارِ ما
رفت پشت ابر هجران، ماهِ شامِ تار ما
همچنان میچرخد این اندیشه در افکار ما
کدخدای عده ای شد قاتل سردار ما
با شنیدن بیت آخر، شعار مرگ بر آمریکا در حسینیه طنینانداز میشود.
چند بیت دیگر میخواند تا میرسد به بیت آخر:
آرزو دارم که بنشینم دوباره در برش
تا بخوانم باز هم این نوحه را در محضرش
رمضانی در توضیح بیت آخر شعر میگوید: آقاجان! توی این جمع اگر چند نفر من را بشناسند، به برکت نوحۀ «شهید گمنام» است. اگر اجازه بدهید، این شعر را هم بخوانم. آخرین باری که در حضور حاج قاسم مداحی کردم، همین شعر را خواندم.
آقا به نشانۀ تایید سر تکان میدهند و رمضانی شروع میکند: شهید گمنام سلام، خوش اومدی مسافر من، خسته نباشی پهلوون...
همه با رمضانی همخوانی میکنند و جلسه عطر و بوی شهدا را میگیرد.
وقتی نوحه به این فراز میرسد: «راستی هنوز مادر پیرت تو خونه منتظره، چرا اینجا خوابیدی؟ چرا اینجا خوابیدی؟ راستی مادر نصفهشبا با گریه از خواب میپره،چرا اینجا خوابیدی؟» هایِ هایِ گریه از گوشه و کنار، مخصوصاً از قسمت خانمها، حسینیه را پر میکند.
رمضانی از پشت تریبون بیرون میآید و میخواهد بهطرف آقا برود، اما یکی از محافظها مانع میشود. رمضانی نگاهی استمدادی به آقا میکنند تا ایشان اجازه دهند. آقا اشارهای میکنند و محافظ کنار میرود. رمضانی صورت به دست آقا میگذارد و چند دقیقهای با رهبرش خلوت میکند.
مداح بعدی، محسن عراقی است؛ مداحی از جنوبشهر تهران، مداحِ جوان، نوآور، خلاق، باادب، متواضع، خاکی، و در یک کلام مشتیِ. او بچهمحل شهید ابراهیم هادی است و ماجرای مداحشدن از سفر راهیان نور و کتاب سلام بر ابراهیم آغاز شده. خیلیها محسنِ عزیز را با عنوان مداح شهدایی میشناسند.
محسن زمزمهوار و دلای دلای کُنان شروع میکند و پله پله اوج میگیرد:
نور، زهرا شد و مُنوّر شد
شب قدر نبی مُقدّر شد
نه خدیجه به دامنش آورد
بلکه زهرا خدیجهآور شد
در زمان حیاتِ این خانم
هیجده بار صبح محشر شد
آب در صورت تو خود را شُست
بعد در فقه ما مُطهر شد
صدای «به به»های جمعیت، محسن را تشویق و تایید میکند. بسیاری هم همینطور که میشنوند ، خیلی نرم، تکانتکان میخورند؛ اینها یاد گرفتهاند از راه گوش، باده بنوشند. (از راه گوش، خوردن باده شنیدهای؟ من یا حسین میشنوم، مست میشوم)
محسن عراقی سه شعر میخواند. سومین شعرش خطاب به دشمنان انقلاب است، شعری که رجزگونه و حماسی میخواند:
گوش کن خطۀ سلمان به زبان آمده است
صحبت از وعدۀ صادق به میان آمده است
مشت اول به سرت محکم و طوفانی بود
ساعت حملهمان دست سلیمانی بود
صحنۀ عینالاسد نقطۀ بسمالله ست
سیلی اصلی فرماندهمان در راه ست
خواندن محسن، پانزده دقیقهای طول میکِشد. حُسن ختام اجرایش، از ابراهیم هادی نام میآورد: آقاجان! من بچهمحل شهید ابراهیم هادی هستم و همانجا هیأت داریم. مأمورم سلام بچهمحلها و بچههای هیأت را به شما برسانم، و به ادبیات آنها میگویم: آقا! ما فدایی شماییم.
موقع گفتن «ما فدایی شماییم» چند بار دست راستش را به سینه میکوبد و این جمله را از عمق وجود میگوید. آقا لبخند میزنند و میگویند: زنده باشید.
بعد از اجرا، محسن میآید بهطرف آقا برود، اما محافظ که حواسش به اوست، اشاره میکند جلو نیا. محسن برمیگردد که مثلاً برود سرجایش بنشیند. حواس محافظ که از محسن پرت میشود، او در یک چشم بههم زدن، محافظ را دور میزند و خود را به آقا میرساند. بله! بچۀ پایین باخت نمیدهد!
محافظ میآید دخالت کند که آقا مانع میشوند. از حرکت محسن، همۀ جمعیت کِیف میکنند و میخندند و گُل از گُلشان میشکفد. همۀ ما خود را جای او فرض میکنیم؛ یک بار فرصت خواندن مقابل ولی و امام خود را پیدا کردهایم، بعد محافظ مانع شود که بوسه بر دست ایشان بزنیم؟
صحبت محسن که با آقا تمام میشود، از روی جایگاه پایین میآید. از بین جمعیت کسانی فریاد میزنند: باریکالله! دمت گرم! ای والله!
عراقی هم با شنیدن این تشویقها، برمیگردد رو به جمعیت، اول دست بالا میبرد و بعد تعظیم میکند. از حرکتهای محسن، چنان لبخندی روی لب آقا نشسته، تماشایی! معلوم است جنس این لبخند، با باقیِ لبخندها فرق دارد؛ از شیطنت و زرنگی محسن خندهشان گرفته.
نفر بعدی، مداح لبنانی، سید حجازی است، کسی که نسخۀ عربی سلام فرمانده را اجرا کرد. تا واعظی جایش را با حجازی عوض کند، کودک دهسالهای که در یک متریام نشسته، بلند میشود و دستش را بالا میآورد. این کودک، چنان کتوشلواری پوشیده و موهایش را مرتب کرده، که بعید است از او خوشتیپتر پیدا شود! دستش را که بالا میآورد، آقا او را میبینند و سر تکان میدهند و لبخند میزنند. کودک به محض دیدهشدن توسط آقا، مینشیند و پدرش را در آغوش میکِشد. لابد این اتفاق را برای همۀ دوستان و همکلاسیهایش تعریف خواهد کرد و متهم خواهد شد به توهم و خیالپردازی!
سید حجازی به زبان عربی شروع میکند به خواندن. فقط آقا و احتمالاً روحانیون حاضر در مجلس میفهمند که چه میخواند. بین روحانیون حاضر در جلسه که چشم میگردانم، حامد کاشانی را میبینم که اواسط قرائت قرآن خود را به جلسه رسانده بود. کاشانی هنگام خواندن حجازی، دائماً سر تکان میدهد و مداحی او را تایید میکند.
حجازی هفت هشت برگۀ آچهار با خود آورده. به برگۀ سوم که میرسد، یکی از مسئولان برنامه یادداشتی به او میدهد؛ حجازی یادداشت را میبیند، و کار خودش را میکند! اینهمه راه از لبنان نیامده که ده دقیقهای کار را تمام کند! به خواندنش ادامه میدهد تا شعرهایش تمام شود. آخر جلسه، اجازه میگیرد تا شعر عربی سلام فرمانده را بخواند. آقا رخصت میدهند و حجازی میخواند: سلامْ یا مهدی یا وعدَنا الصادق، یا صادقَ الوعدِ.
جالب اینکه یک سوم جمعیت این شعر را بلدند و با او همراه میشوند. حجازی وقتی واکنش جمع را میبیند، زبان عوض میکند و میگوید: سلام فرمانده!
همین عبارت کافیست تا کل حسینیه گوشوارۀ شعر سلام فرمانده را بخوانند.
حجازی بعد از اجرا، خدمت آقا میرسد. محافظ با آن حرکتی که محسن عراقی زد، دیگر کاری ندارد! میترسد مانع شود، بازهم حرکتی مشابه حرکت عراقی را ببیند!
نوبتی هم باشد، نوبت شاعر نازنینِ محفل امروز، محمد رسولی است. او، هم شاعر است، هم نوحهسرا. بسیاری از نوحههایی که از زبان محمود کریمی و سیدمجید بنیفاطمه و میثم مطیعی و مهدی رسولی شنیدهایم، اثر رسولی بوده. در این چند سال اخیر هم، یکی از شعرهای خوبش، خیلی گل کرد و شنیده شد، غزلی با ردیفِ «بماند بقیهاش»:
پیراهنی که فاطمه با گریه دوخته
در بین ازدحام... بماند بقیّهاش
راحت شد از حسین همین که خیالشان
شد نوبت خیام... بماند بقیّهاش
رسولی مثنوی بلند میخواند که با مدح حضرت فاطمه علیهاسلام آغاز میشود، و در ادامه به حاج قاسم و غزه و سید رضی و «نزدیک قلهایم» میپردازد. اوج شعرش هم جاییست که کربلا را محدود در مرزهای جغرافیایی نمیبیند:
کربلا شهری کنار رود نیست
کربلا در مرزها محدود نیست
خاک او تلفیق عشق و رنج بود
کربلا در کربلای پنج بود
از یمن پیچیده بوی کربلا
تا گرفت آیینه سوی کربلا
صبح را تا مرز شب آوردهایم
کربلا را تا حلب آوردهایم
میکشاند تا فراتش نیل را
غرق خواهد کرد اسرائیل را
کربلا شهری کنار رود نیست
کربلا در مرزها محدود نیست
کربلا گاهی میان غزه است
سرگذشت کودکان غزه است
کربلا در قلبهای مردم است
غزه آه! این کربلای چندم است
نوبت به مداحِ جوان و تحصیلکرده و محجوبِ آذری، طاهر قلندری میرسد. طاهر از ذاکرانی است که در دو سه اخیر، در بین آذریها خیلی محبوب شد.
طاهر با اوج صدایش شروع میکند! حتی بسماللهاش را هم در اوج میخواند. یکی از اطرافیانم میپرسد: این کجایی است؟
قبل از جوابدادن من، یکی دیگر میگوید: از صدایِ ششدانگش معلوم نیست؟ اردبیلی است دیگر!
شعرِ طاهر، اولش فارسی، وسطش آذری، و انتهایش دوباره فارسی است. با خواندن قلندری، مجلس شور و حال دیگری میگیرد. آذریهای حاضر در مجلس کم نیستند و هنگام شنیدن مداحی او، با شور و حرارتی مه مخصوص تُرکهاست، دائماً به شعر واکنش نشان میدهند.
قلندری تنها ذاکریست که هنگام خواندن، به مشکلات اقتصادی هم اشاره میکند:
خواهم اینک کلام حق جویم
دو سه بیتی ز دردها گویم
ای عزیزی که روی کاری تو
ای رفیقی که پست داری تو
مردم ما همیشه یار هستند
همچو مقداد پای کار هستند
بیشتر فکر درد ملت باش
پی حل نیاز امت باش
ز خودت ثبت کن نکو اثری
درس گیر از نصیحت پدری
منظور طاهر از پدر، رهبر انقلاب است و هنگام خواندن این بیت، با دست آقا را نشان میدهد.
جایی از خواندن طاهر، آقا خندهشان میگیرد؛ جایی که مضمون شعرش، اشارهایست به جملۀ «اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید»:
رهبرم، در میان این خونها
خوب دیدیم مرگ صهیونها
عمرشان رو به انزوال شده
کمتر از بیستوپنج سال شده
صهیون از زندگی خود زده است
بیست سالش اضافه آمده است
مرحبا بر یقین دینیتان
داده بَر، نخل پیش بینتان
آخرین اجرای امروز، برعهدۀ امیر کرمانشاهیست. مداحی که جلساتش در مشهد برگزار میشود و یکی از محبوبترین ذاکران در میان نسل جوان و نوجوان است.
کرمانشاهی اینچنین آغاز میکند:
از مشهدم، آنجا که پر از قدمت و ریشه است
تاریخچۀ عزت این خاک همیشه است
در خطۀ ما نوکری خانۀ سلطان
یک شغل شریف است، خودش منصب و پیشه است
این خاک چه دارد که خود سید ما هم
دلبستۀ یاران خراسانی خویش است
و بعد، تازه بسم الله میگوید و یک ترکیببند بلند میخواند. در انتهای خواندنش، سرودِ «منی که از تولدم ــ تو کشوری بزرگ شدم» را هم میخواند که کل جلسه را به همخوانی وامیدارد.
واعظی، علیاکبر حائری را دعوت میکند تا سرودی را که خوش نغمهپردازش بوده اجرا کند. سرود چهار بند دارد که در هر بندش، چند بار ملودی و نغمۀ آن عوض میشود. دو بلند اول سرود در مدح حضرت زهرا علیهاسلام، بند سوم دربارۀ حاج قاسم، و بند چهارم دربارۀ فلسطین است. حالا همه مداح شدهاند و سرود را با شور و حال و تکان دادن دست میخوانند. ده دقیقهای هم اجرای سرود طول میکِشَد.
رسولی، قلندری، کرمانشاهی و حائری هم بعد از اجرایشان، خدمت رهبری رسیدند و چند دقیقهای با آقا گفتگو کردند.
در بیشتر مراسمها، همه دوست دارند مجری یا نیاید و نباشد، یا اگر هست و برای اعلام برنامه میآید، مصدع نشود! اما امروز جمعیت منتظر و مشتاق بودند تا از مجری استفاده کنند. حاج احمد واعظی، بین دو اجرا، خودش آنچنان میخواند و فیض میداد که وقتی برنامۀ مادحین تمام شد و خدمت آقا رسید، آقا جور دیگری او را تحویل گرفت؛ با دست چپ، چانۀ واعظی را گرفتند، مهربانانه به چهرۀ او نگاه کرده و در همان حالت با او صحبت کردند، و در نهایت، چند بوسۀ متوالی بر صورت واعظی زدند.
دیگر طاقتها طاق شده و جمعیتی که ساعتها انتظار کشیدهاند تا از بیانات رهبرِ عزیزشان بهرمند شودند، صبرشان سر آمده. آقا ابتدای صحبتشان میگویند: به نظرم جلسه تا همینجا کافی است؛ واقعاً حدّاکثرِ استفاده را کردیم، از شعر و از مضمون و از مدح و از آهنگ و از همه چیز.
ولولهای میشود! هرکس چیزی میگوید تا نشان بدهد که بهخاطر شنیدن بیانات آقا امده، نه چیز دیگری.
آقا لبخند شیرینی به واکنش جمعیت میزنند و بیاناتشان را شروع میکنند.
کاغذ و خودکاری همراه داشتم و در امتداد برگزاری مراسم، فیشبرداری میکردم. میخواستم از بیانات آقا هم فیش بردارم و نکته بنویسم، اما آنقدر جذاب و شنیدنی حرف زدند، که چهل دقیقه، بدون پلک زدن، محوِ بیانات آقا بودم و وقتی «والسلام علیکم و رحمتالله» را گفتند، به خودم آمدم و دیدم چیزی ننوشتهام. نه من، که همه از شنیدن بیانات، میخکوب شده بودند؛ همه مغلوب استحکامِ کلام و حلاوتِ بیانِ آقایی شدیم که تراشیده و صیقلیافته و نافذ و جذاب بود. با خودم گفتم بعد از جلسه سخنرانی را گوش میدهم و نکات را مینویسم. گوش دادم، اما نتوانستم نکتهای بردارم. از بای بسمالله تا تای تمتِ بیانات آقا، سرتاسر نکتۀ نابِ درجهیک بود. فقط و فقط باید این سخنرانی را ببینید، این بیانات را بشنوید، این سخنان را بخوانید تا بدانید از چه حرف میزنم. قلمِ من، از شرح آن دقایقِ ناب، عاجز است. و چقدر خوب... دستِکم، حرمتِ آنچه که حقیقت خالص است، باقی میماند؛ حٌرمَتِ آنچه برای خلاصهشدن، ساخته نشده.
- علیاصغر عبادی
نظر شما