همشهری آنلاین - رابعه تیموری: پسر ٦ ماههام را که به آسم برونشیت مبتلا شده بود، نزد پرآوازهترین متخصصان اطفال شهر برده بودم و هر روز حالش بدتر شده بود. دکتر همه اسپریهایی را که پسرم استفاده میکرد توی سطل زباله ریخت و تجویز کرد وسط چله تابستان برایش بخور روشن کنم و داروهایی برایش نسخه کرد که حتی پزشک داروساز داروخانه باور نمیکرد برای کودکی ٦ ماهه این داروها تجویز شده است، ولی پسرم با همان تجویز و همان نسخه خوب شد....
خواندنیهای بیشتر را اینجا دنبال کنید
بچهها که از آمپول میترسیدند با خوف و رجا به مطب دکتر میرفتند. از طرفی با قربان صدقههای پدرانه او و هندوانههایی که زیر بغلشان میگذاشت، حسابی کیفور میشدند : «آ، قربون پسر برم، ماشااله آقای دکتر آینده است پسرمون... » از طرف دیگر میدانستند همیشه در نسخههای دکتر لااقل یکی، ٢ آمپول وجود دارد و رمز و راز شفابخش بودن نسخههای دکتر هم در تجویز همین آمپولها است، حالا بگذریم که بهناز جان الحق و والانصاف در تزریق بدون درد آمپول در محله آذری رودست نداشت و ندارد. (البته در مورد آمپولهای ب کمپلکس قرمز رنگ از او هم کاری برنمی آید.)
دکتر روز اول که مطبش را در محله آذری باز کرد، یک جوان رعنای چهارشانه با خرمن موهای سیاه فرفری بود و ۵٠سال بعد که محلهای را عزادار خودش کرد، تارهای موی سیاه روی سرش انگشتشمار بودند. ولی در طول این ۵٠ سال مطبش به همان سادگی روز اول ماند و فقط چند گلدان گل طبیعی که همین اواخر بهناز جان توی سالن انتظار گذاشته بود، تنها بزک و دوزک اضافه شده به مطبش بودند. دکتر نمیخواست برای شیک و نونوار کردن مطبش حق ویزیتش را هر روز بالا ببرد.
حالا بماند که حق ویزیتش از تعرفه پزشکان عمومی کمتر بود و بسیار بودند آدمهای مستمندی که سالها مریض آقای دکتر بودند، اما هیچوقت یک ریال هم حق ویزیت ندادند، پول دارو و کمک خرج خانههایشان را هم از دکتر میگرفتند. تا آن روز هم که محلهای عزادار دکتر شد و خود آن آدمها به زبان آمدند، هیچکس این چیزها را نمیدانست. (به جز بهناز جان که نباید از این بیمارهای خاص حق ویزیت میگرفت.) این مطب ساده که دار و ندارش به چند نیمکت و صندلی و یک بخاری قدیمی خلاصه میشد، هیچ وقت خلوت نبود و حتی کسانی که سالها پیش از آذری به محلههای بالاشهر رفته بودند، موقع بیماری خودشان و حتی فرزندان و نوههایشان را به مطب دکتر دیانیم میرساندند.
چطور دکتر ۵٠ سال پیش از محله آذری سر درآورد، حکایت غریبی نیست و گویا دکتر جوان بهدنبال محلهای کارگرنشین بوده تا خیر علم و طبابتش به اهلش برسد، شاید هم آن زمان وسعش به مطبداری در محلههای مرفه نشین شهر نرسیده، ولی ۵٠ سال گز کردن مسیر خانه اش در شمال شهر تا مطبش در محله آذری حکایت غریبی بود که فقط خودش از آن سر درمی آورد. دکتر میتوانست راهش را کوتاه کند، خیلی کوتاه، ولی نکرد، حتی دختر دندانپزشک و پسر پزشکش را هم از آن سر شهر با خودش میآورد تا در همین محله طبابت کنند.
ویزیت هیچکدام از بیماران دکتر کمتر از یک ربع ساعت طول نمیکشید، ولی موقعی که سر درددل بیماری باز میشد و سفره دلش را پیش او باز میکرد، اگر اختلاطش از یک ربع که هیچ، از یک ساعت هم میگذشت او با حوصله میشنید و پدرانه دلگرم و راهنماییش میکرد. انگار بعضی از بیمارانش، بهخصوص زنها و مردانی که میانه سال و عروسدار و داماددار شده بودند و روی آن را نداشتند به دوست و آشنا بگویند در زندگی و روابطشان گره افتاده، دردهای کهنه پا و کمر را بهانه میکردند تا با یک تیر دو نشان بزنند و هم برای درد جسمشان مرهم و مسکنی تجویز شود و هم برای آرامش دل و زندگیشان راهی پیش پایشان گذاشته شود.
در طول سال هایی که به مطب دکتر دیانیم رفتوآمد داشتم، فقط و فقط روزی که بهعنوان خبرنگار به سراغش رفتم اخم ریختن و ترش کردنش را دیدم. کلی زبان ریختم که شما بهاندازه نیم قرن به مردم این محله خدمت کردهای، پای ٢ فرزند پزشکت را هم به این محل باز کردی تا نسل بعد خانواده «دیانیم» هم خدمتگزار جنوب شهریهای محروم باشد و چه و چه... او در جوابم به ابروهای پرپشتش تابی داد، چشمهای عسلی رنگش را تنگ کرد و صدایش را کمی بالا برد : «خانم من هر کاری کردم برای دل خودم کردم. دیگر حرف روزنامه و گزارش و این چیزها را پیش من نزن. همهچیز را که نباید توی بوق و کرنا کرد.. »
اواخر زیاد سرحال نبود. قد بلندش هنوز راستراست بود و چهارستون برقرارش ضعف و بیماریش را نشان نمیداد، ولی وقتی میخواست بیمار را ویزیت کند، فاصله کوتاه صندلیش تا تخت معاینه را آرام و پاورچین طی میکرد و ته خوش و بشهای پدرانه اش انگار رگههایی از درد و تنگ حوصلگی نشسته بود، ولی باز هم آنقدر صبور و خوددار پشت میزش مینشست که نگرانیهایت را دور میریختی و خوش خیال میشدی : «نه، خدا رو شکر حال آقای دکتر خوب است.... »
آگهی ترحیم را دوباره و چند باره نگاه کردم، باورش سخت بود. دکتر روزهای چهارشنبه بعداز ظهرها به مطبش میآمد. کلافه و تندتند شماره تلفن مطبش را گرفتم. بر خلاف همیشه منشی مطب که دکتر پدرانه او را «بهناز جان» و «بابا جان» صدا میزد، تلفن را جواب نداد. تلفن روی پیغامگیر رفت. صدای گرم خود دکتر بود : «شما با مطب دکتر ابراهیم دیانیم تماس گرفتهاید.... » باز هم منتظر ماندم. بهناز جان گوشی را برنداشت....