بنده: «نمیتونم... درس دارم! از طرف من سلام برسون مامان.»
***
بابا: «کلّه! پاشو بیا؛ فوتبال داره. «زنیت سنت پترزبورگ» با «باسل سوئیس» دارن بازی میکنن!»
بنده: «نمیتونم... درس دارم! بعدشم بازی از این سکتهتر نبود؟! دارم از هیجان میمیرم!»
***
نرگس باجی: «داداش کلّه! پاشو بیا؛ تلویزیون فیلم سینمایی «تله مرگ» رو گذاشته!»
بنده: «نمیتونم... درس دارم! بعدشم خودت هم از پای تلویزیون پاشو. این فیلم خیلی خشنه، به درد سن تو نمیخوره.»
اسی (از توی تلفن): «کلّه پاچه! پاشو بیا؛ امروز با تیم فشفشه بازی داریم.»
بنده: «نمیتونم... درس دارم! بعدشم جلوی تیم فشفشه که به دروازهبان احتیاج ندارین. اونها از محوطه جریمه خودشون بیرون نمیآن!»
***
خلاصه... بعد از چهار روز درس خوندن متوالی و فشرده، که روزی بیست ساعت درس میخوندم، روز امتحان فیزیک رسید.
من همیشه از فیزیک میترسیدم. برای همین هم تا جون داشتم درس خوندم. الان هم برگههای امتحان جلوی روم هستن و دارن برام چشمک میزنن، همهشون رو فوت آبم. اما نمیدونم چرا... چرا... خوابم... میآد... من... خُرررر... پُففففف!
***
آقای رمضانی (معلم فیزیکمون!): «آقایون... برگهها رو بگیرن بالا!»
بنده: «آقا! جون مادرتون! یک کمی دیگه وقت بدین... آخه من تازه از خواب بیدار شدم!»
بیخود نیست که از قدیم و ندیم میگن:
«آواره و دلشکسته و دربهدرم!
بالشت و لحافت را یکجا میخرم!»