تاریخ انتشار: ۱۹ دی ۱۳۸۷ - ۲۰:۰۴

تهمینه حدادی: آن روز همه مردم دنیا دیدند که کلاغ‌ها دارند فرار می‌کنند. آنها از روی پشت‌بام و درخت‌ها می‌پریدند و دنبال هم پر می‌زدند.

آنها آن روز راز بزرگ خانواده ما را فهمیده بودند.

مامان و مامان‌بزرگ با شاخه‌های کنده شده درخت سیب افتادند دنبال کلاغ‌ها. سال‌ها بود که همه اهالی شهر می‌دانستند که آن انتها خانه‌ای هست و آن خانه سال‌های سال است که سه عضو دارد؛ یک مامان‌بزرگ، یک مامان و یک دختر.

صدای قارقار کلاغ‌ها دنیا را گرفته بود. آنها داشتند راز بزرگی را فریاد می‌زدند و ما سه نفر می‌ترسیدیم. آنها تنها سیب دنیا را دزدیده بودند.

جایی که خانه ما بود، از شهرها و جمعیت‌ها خیلی‌خیلی دور بود و در آن خانه تنها درخت سیب دنیا وجود داشت. آن درخت هر بیست سال یک سیب می‌داد ؛ حالا کلاغ‌ها، کلاغ‌هایی که سال‌ها لابه‌لای شاخه‌ها قایم شده بودند، خیلی راحت سیب را برده بودند و ما نباید می‌گذاشتیم آن سیب دیده شود. ما به همه گفته بودیم که درخت سیب خانه ما خشک شده است.

مامان‌بزرگ می‌گفت: ما موظفیم همیشه از درخت نگه‌داری کنیم و من هم بی‌دلیل پذیرفته بودم.

صبح‌ها می‌رفتم مدرسه و عصرها چند ساعت مراقب درخت بودم ، به کسی نمی‌گفتم که درخت سیب ما همچنان سبز است. خیلی‌ها هم فراموش کرده بودند که روزی چیزی به نام درخت سیب وجود داشته است.

تصویرگری : هدا حدادی

51 سال اول نمی‌دانستم که این کارها یعنی چه. حتی بعد از یکی دو بار کنجکاوی که: مامان چرا من بابا ندارم و بابابزرگ کجاست؟ قانع شده بودم زندگی ما همین‌طور است. اما بعد فهمیدم که سال‌های زیادی است که در خانه ما همیشه یک مامان‌بزرگ، یک مامان و یک دختر زندگی می‌کنند و هر بار فراموش می‌کنند که چه روند عجیبی دارد زندگی ما!

خانه ما خیلی دور افتاده بود؛ جایی که دیده نشویم. جایی که حرف‌های مردم را نشنویم. زندگی‌مان خیلی‌خیلی معمولی بود.

مامان سیب‌های شمعی درست می‌کرد ؛ مامان‌بزرگ شال‌هایی می‌بافت که رویشان سیب داشت. مامان آنها را می‌برد شهر و می‌فروخت.

ما شبیه دیگران هرشب دور هم غذا می‌خوردیم ؛ بعضی روزها برای گردش راه می‌افتادیم این‌ور و آن‌ور و مامان مثل همه مامان‌ها درس و مشق من را بررسی می‌کرد.

آن موقع‌ها همیشه در رویا بودم، بیشتر وقت‌ها که زیر درخت سیب دراز می‌کشیدم، به دنیای بزرگ‌تری که توی کتاب‌هایمان بود فکر می‌کردم.مامان نمی‌گذاشت با کسی دوستی کنم.

می‌گفت: «این رسم خانوادگی ماست»، من هم تا 02 سالگی با هیچ کسی دوست نبودم.
او آرام آرام به من قبولاند که وقتی 02 ساله شوم باید رابطه‌مان با مردم شهر شمالی قطع شود و برویم در شهر جنوبی شال و شمع بفروشیم تا فراموش شویم.

من ابلهانه به او نگاه می‌کردم ، قادر نبودم بفهمم که چرا زندگی‌‌ام با زندگی دیگران فرق دارد.

گه‌گاهی با خودم فکر می‌کردم که چرا عاشق نمی‌شوم و مامان‌بزرگ می‌گفت: «این رسم خانواده ماست.»

***

بالاخره آن روز بد رسید. 15 سالگی در خانواده ما یعنی سن عاقل بودن. دیگر می‌شد که من همه چیز را بدانم.

مامان رو به من کرد و گفت: «درخت 5 سال دیگر سیب می‌دهد.»

دیگر از پرسیدن این که چرا هر 20 سال و چرا یک سیب؟ خسته شده بودم. در واقع زیاد فکر نمی‌کردم؛ بیشتر دنبال این بودم که بنشینم و در کتاب‌هایم غرق شوم.

گاهی در این فکر بودم که بعدها چه کاره شوم؟ شال ببافم یا شمع بسازم؟ اصلاً می‌شود سفر کنم برای پیدا کردن دنیای متفاوتم؟

و آن روز مامان گفت، مامان‌بزرگ هم بود. آنها نشستند و راز بزرگ زندگی‌مان را گفتند و خوب می‌دانستند که من 5 سال وقت دارم که با خودم کنار بیایم.

***

ما با کلاغ‌ها کنار آمده بودیم. در واقع می‌شود گفت آنها تنها دوست‌های من محسوب می‌شدند. از صبح تا شب لای درخت‌ها قایم می‌شدند و با چشم‌های براقشان غرق رفتار عجیب ما می‌شدند.

ما مواظب باد و بوران و ملخ و شته بودیم و مواظب آنها. ما درخت سیب را عین بچه‌مان نگه‌داری می‌کردیم. من هم ساعت‌های خلوتم را می‌نشستم و به آنها نگاه می‌کردم. توی خیالم آنها تنها نجات‌دهندگان من بودند. یک بار آرزو کردم که می‌توانستم به آنها چیزهای براق و طلایی ببخشم به این شرط که جمع شوند و مرا با خودشان ببرند. می‌خواستم توی یکی از شال‌های مادربزرگ بنشینم و از آنها بخواهم چنگول‌هایشان را بیندازند توی درزها و من را بدزدند.

پانزده سال اول حتی صدایشان می‌کردم و لای درخت‌ها این چیزها را به آنها می‌گفتم.

از مامان می‌پرسیدم: «کلاغ‌ها حرف آدم را می‌فهمند؟» او گمان می‌کرد این‌طور نیست.

اما آن روز، درست در جشن تولد 15 سالگی‌ام یکی از آنها، نزدیک ما، کنار درخت سیب همه‌چیز را شنید. قسم می‌خورم که آنها 5 سال تمام راز ما را دهان به دهان کردند و به انتظار نشستند.

من آن روز این اتفاق را نفهمیدم و آنها همچنان برایم دوستانی ماندند که لابه‌لای درخت‌ها برایشان حرف می‌زدم. ما آن روز کیک خوردیم. مامان من را در آغوش کشید و راز را گفت. من در02سالگی‌ام دنبال کلاغ‌ها می دویدم که بدانم سیب به منقار کدامشان است؟

آن قدر زیاد بودند که نمی‌شد همة آنها را دید. همه درباره کلاغ‌ها حرف می‌زدند و ما ترسیده بودیم. دعا دعا کردیم که هیچ‌کس سیب را نبیند. از تصور این که کلاغ‌ها سیب را خورده‌اند مورمورمان شد و ساعت‌ها گریه کردیم.

آن روز غمگین‌ترین روز زندگی‌‌ام بود؛ شاید غمگین‌تر از روز تولد 15سالگی‌ام.

هراس‌های ما هیچ فایده‌ای نداشت. همه کلاغ‌ها رفتند. ما تا چند روز احتمالات را بررسی کردیم. اینکه شاید سیب در دریا بیفتد و یا شاید سیب را خورده باشند و اینکه شاید آدم‌ها سیب را ببینند و بیایند سر وقتمان.

حالا هر سه تایمان کار می‌کردیم. من سیب نقاشی می‌کردم و تابلوهایم را می‌فروختم. ما به شهر شمالی می‌رفتیم، چون دیگر لازم نبود چیزی را پنهان کنیم . من برای 20 سال آینده‌ام برنامه‌ریزی کردم. ما باید از درخت محافظت می‌کردیم. ما دور تا دور آن را سیم خاردار کشیدیم.

مدرسه که می‌رفتم توی کتاب‌هایمان خوانده بودم که آدم‌ها درخت‌های سیب را طرد کرده‌اند و پس از آن بوده که درخت‌های سیب دنیا را طرد کرده‌اند و حالا تنها یک درخت سیب باقی مانده است.

مامان‌بزرگ می‌گفت: «نمی‌دانم از کی و چه‌طور نگه داری از درخت به خانواده ما واگذار شده است.»

در واقع افسانه‌ها حاکی از آن بودند که در مقطعی از زمان، آدم‌ها، میوه‌های دیگر را به سیب ترجیح داده‌اند و درخت‌ها آن قدر سنگین شده‌اند که شاخه‌هایشان شکسته و سیب ها پلاسیده و گندیده شده‌اند. این بوده که یک شب تمام درخت‌های سیب خشک شده‌اند و پس از آن مزه سیب فراموش شده است.

آن روزها من، مامان و مامان‌بزرگ داشتیم با کارهایمان خاطرات سیب را زنده نگه می‌داشتیم.

نقاشی‌هایم خوب می‌فروختند،  حتی کتابی نوشتم در باره سیب و این شد که باز مردم یادشان آمد که مدت‌هاست نمی‌دانند  سیب چه مزه ای دارد!

دیگر از آن حس‌های قدیمی خلاص شده بودم. چیزهایی می‌دانستم که نمی‌شد گفت به خاطرشان کشف دنیا را فراموش کرده بودم. کلاغ‌ها به خاطر کوچ دسته‌جمعی‌‌شان
آن قدر بد شده بودند که همه، همیشه از آنها به بدی یاد می‌کردند. هیچ‌کس آنها را دوست نداشت. اما من انگار بین آنها و خودم چیزهای مشترکی را کشف کرده بودم. آنها باز آمدند و ما آنها را بخشیده بودیم، اما دیگر کمین کردن فایده‌ای نداشت با آن همه سیم خاردار.

یک روز که تقویم را ورق زدم، دیدم که به 04 سالگی نزدیک شده‌ام و مامان 06ساله و مامان‌بزرگ 08ساله است. هر سه‌تایمان رفتیم  زیر درخت ایستادیم. سیب که افتاد مامان‌بزرگ آرام‌آرام تحلیل رفت.

من و مامان او را همراه با سیب خاک کردیم و منتظر نشستیم تا دختری از زمین بروید.

دختر که رویید مامان آن را بغل کرد و من را تنها گذاشت. او خوب می‌دانست که قرار است ساعت‌ها گریه کنم.

مامان گفته بود. مامان در جشن تولد 15سالگی‌ام گفته بود که من یک سیب هستم. که همه ما سیب هستیم و وقتی از درخت می‌افتیم شبیه آدم‌ها و نگهبان درخت می‌شویم.