اما وقتی برگشت نه تنها از شام خبری نبود بلکه دخترش را دید که کنار آتش نشسته و زانوی غم بغل گرفته و گریه میکند!
- هی! چی شده؟
- چی شده؟! مگه نمیدونی؟! وقتی رفتم سر اجاق تا شام را آماده کنم یک دفعه یه آجر از دودکش افتاد پایین! اگه منو میکشت چی؟
پیرزن گفت: «خدایا شکرت! فکرش را بکن اگه میشد چی میشد؟!» و بعد نشست کنار دخترش و زد زیر گریه!
همان موقع سروکله پدر خانواده که خسته و کوفته از سرکار برمیگشت پیدا شد و در کمال تعجب دختر و همسرش را دید که زارزار گریه میکنند!
- چی شده؟ چرا گریه میکنید؟!
تصویرگری: لاله ضیایی
پیرزن گفت: «میدونی برای سالی عزیز ما چی پیش اومده؟ تا رفته سر اجاق شام بپزه یه آجر از دودکش افتاده پایین و بعد... میدونی که...؟ ممکن بود دخترک مون رو بکشه!»
پدر خانواده گفت: «وای نه! خدای من! چه بدبختی بزرگی!»
در همین حال داماد خانواده پیداش شد.
- چی شده؟ این همه سروصدا برای چیه؟
پدر گفت: «میدونی چی شده؟ تا سالی عزیزمون خواسته بره شام بپزه یه آجر از تو دودکش میافته پایین! اگه می خورد تو سرش میدونی چی میشد؟ وای خدای من! دخترم کشته میشد!»
مرد جوان سرش را تکان داد و گفت: «شما دیگه کی هستین؟! بابا! واقعاً که...! » بعد در را محکم پشت سرش بست و زد بیرون.
همینطور که میرفت و با خودش فکر میکرد، از کنار خانهای رد شد که درش باز بود و صداهای عجیب و غریبی از داخلش می آمد! جلوتر رفت و دید صدا از تو آشپزخانه میآید و پیرزنی هنهنکنان سر طنابی را میکشد! یک طرف طناب به اجاق وصل بود و طرف دیگرش را پیرزن با بدبختی میکشید و سعی میکرد اجاق را روی زمین هل بدهد و به طرف میزی ببرد که چند ظرف خمیر کیک آماده پخت روی آن بود.
جوانک جلو رفت و پرسید: «چکار میکنی مادرجان؟!»
پیرزن دست از هنهن کشید و سر طناب را شل کرد و به مرد خیره خیره نگاه کرد و گفت: «میخوام کیک بپزم ننهجون!»
جوان گفت: «خب ظرف کیکها را ببر بزار تو اجاق، نه اینکه اجاق را بکشی بیاری طرف میز!»
- ای وای ننهجون! اصلاً فکرش رو نکرده بودم!
جوان باز سرش را تکان داد و رفت.
مدتی نگذشت که از کنار کلبهای رد شد و دید پیرمردی هنهنکنان و پفپفکنان شانهاش را چسبانده به پشت یک گاو و از پلههای بیرون کلبه هلش میدهد بالا!
گاو لاغر مردنی هم هی سٌم میکوبید و پفپف میکرد!
جوان ایستاد و چند لحظهای نگاه کرد و دلش به حال گاو سوخت و پرسید: «پدرجان چکار میکنی؟»
پیرمرد دست از کارش کشید و گفت: «چهطور مگه پسرم؟ خب روی بام کلبه علفهای تر و تازه سبز شده، دارم گاو رو میبرم بالا تا علف بخوره!»
جوان از دیوار کشید بالا و روی پشتبام سرک کشید تا مطمئن بشود پیرمرد راست میگوید. بعد سرش را تکان داد و گفت: «آخه این چه کاریه پدر من؟! خب، به جای اینکه این گاو بدبخت و خودت را خسته کنی و گاو رو برسونی به علفها، علفها رو از بالا بکن و بنداز پایین تا این حیوون بخوره!»
پیرمرد دست از هل دادن برداشت و نگاهی به جوانک انداخت و بعد نگاهی به بام کرد و از بام به گاو و از گاو به جوانک و گفت: «عجب پسر باهوشی هستی تو!»
بعد رفت تا دنبال نردبان بگردد!
جوانک که داشت عصبیتر میشد نفس عمیقی کشید و راهش را گرفت و رفت که یک دفعه از دور مردی را دید که سعی میکرد شلوارش را پایش کند! چهطوری؟
به جای اینکه کمر شلوار را با دستهایش بگیرد و آن را بپوشد، سر دو تا چوب را به این طرف و آن طرف شلوار وصل کرده بود و انتهای چوبها را کرده بود تو خاک و دور خیز برمیداشت و میدوید تا بپره توی شلوار!
جوانک گفت: «ای بابا! این که دیگه آخرشه! صد رحمت به خانواده خودم! بعد آه عمیقی کشید و برگشت خانة پیرزن و امیدوار بود شام حاضر شده باشد!»
آیدن جمبرز