وقتی تیسیوس به دنیا آمد، پدرش او و مادرش را در شهر زادگاهش «تروزن» ترک کرد. تروزن در مشرق یونان و صد مایلی جنوب آتن بود که در آن روزگار مسافت زیادی بود.
پیش از آنکه آگئوس آنها را ترک کند، شمشیرش را زیر سنگ بزرگی قرار داد و به همسرش گفت: «وقتی پسر من آنقدر بزرگ و قوی شد که بتواند این سنگ را بلند کند و این شمشیر را از زیر آن بردارد، او را به آتن بفرست تا به مقام درخورش در دربار من برسد.»
آگئوس آنها را ترک کرد. تیسیوس در تروزن ماند و بزرگ شد. وقتی به سن رشد رسید، مدام تلاش میکرد آن سنگ را جابهجا کند. با این حال تقریباَ 20ساله بود که توانست از پس این کار برآید. در این زمان با مادرش خداحافظی کرد.
سفر طولانی و خطرناک بود. او با راهزنان زیادی روبهرو شد و با آنها دلیرانه جنگید و آنان را از پای درآورد تا به آتن رسید.
وقتی تیسیوس نزد پدر رفت، او را ناراحت و غمگین یافت. از او پرسید: «چرا حاکم شهری این چنین بزرگ مثل آتن، باید غمگین باشد؟»
آگئوس که سرش را میان دستهایش گرفته بود، در پاسخ گفت: «میان دریای جنوب، در جزیرهای به نام کرت، «مینوس» پادشاه آنجاست و بر تمام یونان حکومت میکند. نیروی دریایی او قویترین نیروی دریایی دنیاست و شهرهای ما باید به او باج بپردازند.
هر سال یک کشتی از کرت به آتن میآید و هفت مرد جوان و هفت تن از زیباترین دختران ما را از ما میگیرد و برای همیشه به کرت میبرد.
میگویند در قصر پادشاه مینوس، دالانی پرپیچ و خم به نام «لابیرنت» وجود دارد. در آن دالان جانور مخوفی به نام «مانیتور» زندگی میکند که نیمی از بدنش انسان و نیم دیگرش گاو است. او از گوشت انسان تغذیه میکند. آنها دختران و مردان جوان ما را برای او قربانی میکنند. فردا هم دوباره کشتی کرتی می آید. حالا فهمیدی من چرا اینقدر غمگین و ناراحتم؟»
تصویرگری از سمیه علیپور
تیسیوس گفت: «پدر! به من اجازه دهید به مردم شهر کمک کنم. من به جای یکی از هفت مرد جوان به کرت می روم و مانیتور را میکشم.»
آگئوس پس از شنیدن حرفهای تیسیوس، با وحشت سرش را بلند کرد و گفت: «هیچ کس تاکنون از لابیرنت، جایی که مانیتور انتظار قربانیانش را میکشد، برنگشته است.»
سپس پسرش را در آغوش کشید و فریاد زد: «نه! تو نمیتوانی بروی؛ من دیگر طاقت دوری تو را ندارم. در قصر پنهان شو تا کشتی آنها از اینجا برود.»
تیسیوس که با خنده و آرامش با پدرش صحبت میکرد، گفت: «پدر، به من اجازه بده با آنها بروم. درست نیست مردان و دختران جوان ما برای خشنودی «مینوس» ظالم بمیرند. من مانیتور را میکشم و به کشتیام بادبان سفید میزنم و برمیگردم. مطمئن باش بهزودی خبرهای خوب به گوش شما میرسد. ترتیبی میدهم تا اگر او را شکست دادم و کشته شدم، خبر را در یک کشتی با بادبان سیاه برای شما بیاورند. اما نترس پدر! خدایان به ما کمک میکنند.»
آگئوس که اشک میریخت، به تیسیوس اجازه داد. وقتی کشتی کرتی برای بردن قربانیان، که هفت دختر و هفت مرد جوان بودند، آمد، تیسیوس هم با آنها به کرت برده شد.
بالاخره کشتی به جزیره کرت رسید و زندانیان به قصر مینوس در «کنوسیوس» برده شدند. مینوس که شنید پسر حاکم آتن بین زندانیان است، دستور داد آنها را پیش او ببرند. او درباره تیسیوس و قهرمانیهایش چیزهای زیادی شنیده بود و مشتاق بود او را از نزدیک ببیند. مینوس از دیدن تیسیوس در آستانه مرگ غرق لذت شد و به او گفت: «تیسیوس! هرچند تو مردی قوی هستی، اما نادانی. حتی اگر پسر پادشاه باشی، مانیتور تو را میکشد، یا اینکه تو در لابیرنت گم میشوی.»
تیسیوس با جسارت پاسخ داد: «تو درخور مقام پادشاهی نیستی و من به تو میگویم که دوران حکومت تو به سرآمده است. با کمک خدای بزرگ من مانیتور را میکشم و کاخ تو را نابود میکنم.»
مینوس با صدای بلند خندید و زندانیان را مرخص کرد، اما دختر او «آریان» که در آن جلسه حضور داشت، تصمیم گرفته بود به آن مرد قهرمان و جنگجو کمک کند.
آریان، زندانیان را، که به شدت تحت مراقبت محافظان بودند، زیر نظر گرفت. او میدانست هیچ کس تا آن روز از دست مانیتور فرار نکرده، اما مطمئن بود باید راهی وجود داشته باشد.
تیسیوس و دوستانش را به لابیرنت بردند. لابیرنت دالان تاریک و پرپیچ و خمی بود که از هر طرف میپیچیدی دیگر نمیتوانستی راه برگشت را پیدا کنی. در قلب تاریکی، مانیتور کمین کرده و منتظر بود تا طعمه خود را بدرد و بخورد. آریان از فاصلهای به دنبال آنها میآمد. در یک لحظه دور از چشم محافظان، آهسته به تیسیوس نزدیک شد و گفت: «من میخواهم به تو کمک کنم.» و دو بسته در دست تیسیوس قرار داد و به آهستگی از او دور شد.
وقتی محافظان زندانیان را در تاریکی ترک کردند، تیسیوس به بستههایی که آریان به او داده بود، نگاه کرد. آریان یک شمشیر و یک گلوله نخ به تیسیوس داده بود. تیسیوس با دیدن آنها متوجه شد که چه باید بکند. رو به دیگران کرد و گفت: «اینجا بایستید، یک سر طناب را بگیرید، من هم سر دیگرش را میگیرم تا مانیتور را پیدا کنم.» و آهسته آهسته وارد لابیرنت شد.
پشت سر او زندانیان با وحشت منتظر ایستادند. آنها نمیدانستند آیا او موفق میشود یا نه. یکی از دختران گریه میکرد و دیگران، که خود نیز ترسیده بودند، او را دلداری میدادند و میگفتند: «نترس! تیسیوس ما را نجات میدهد.»
تیسیوس با احتیاط و به آهستگی کورمال کورمال جلو میرفت و مواظب بود طناب را رها نکند. هر چه میگذشت پیج و خم راهروها در هر طرف تکرار و تاریکی بیشتر و طناب کوچک و کوچکتر میشد.
تیسیوس میدانست هر لحظه ممکن است مانیتور از پشت یکی از ستونها پیدا شود و او باید جنگیدن برای آماده باشد. در نقطهای ایستاد و گوشهای خود را تیز کرد. هیچ صدایی شنیده نمیشد. مانیتور کجا بود؟ تیسیوس میدانست که او در لابیرنت است. شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و سعی کرد او را ببیند.
ناگهان تمام داستانهایی را که در باره مانیتور شنیده بود به یاد آورد و ترس بر او غلبه کرد. اکنون تنها طناب مایه دلگرمی او بود. تیسیوس برگشت و شمشیرش را در هوا چرخاند. ناگهان از پشت سرش صدای خرخر وحشتناکی شنید. از ترس نزدیک بود قلبش بایستد، اما شمشیرش را محکم گرفت و آماده جنگ با هیولا شد. چرخی زد تا شاید هیولا را ببیند. ناگهان شبح مبهمی در برابرش ظاهر شد. شبح مانند آدم غولپیکری بود که سری به بزرگی گاو داشت! شبح به طرف تیسیوس آمد و گلوی او را گرفت. اما پهلوان که آماده بود، پس از کشمکش زیاد شمشیرش را به سینه مانیتور فرو برد. مانیتور نعره وحشتناکی کشید و افتاد و مرد.
اکنون تیسیوس باید راه خروج از پیچوخمها را پیدا میکرد. هرچند همه جا هنوز تاریک بود، اما او دیگر نمیترسید؛ مانیتور مرده بود. کافی بود طناب را دنبال کند تا نزد دوستانش، که انتظارش را میکشیدند برگردد. وقتی از لابیرنت بیرون رفت، همه خوشحال شدند و از او در باره نبرد دشوارش ، پرسشهای زیادی کردند. پس از آن همگی با محافظانی که از ماجرا بیاطلاع بودند جنگیدند و آنها را از پا درآوردند و از قصر خارج شدند و قسمتی از قصر را هم به آتش کشیدند. آریان هم در بین راه به آنها ملحق شد.
قصر پادشاه مینوس در کنوسیوس آتش گرفته بود و سلطنت پادشاه ظالم به آخر رسیده بود.
تیسیوس با پیروزی به سوی کشورش بازگشت. در راه برگشت، در بندر «ناکسس» لنگر انداختند تا همگی از آن جزیره زیبا دیدن کنند.
آریان از دوستانش جدا شد و آنها را گم کرد و چون خیلی خسته بود، در جایی به خواب رفت. تیسیوس ساعتها به دنبال آریان گشت، اما چون از یافتن او ناامید و خسته شده بود، همراهانش را فراخواند تا به سفر خود ادامه دهند. او آریان را در جزیره تنها گذاشت.
خدایان از این کمتوجهی تیسیوس ناراحت شدند و او را مجازات کردند. مجازات آنها این بود که او فراموش کرد به کشتیاش بادبان سفید وصل کند.
در یونان، آگئوس منتظر بازگشت پسرش بود. او هر روز روی صخره بلندی که دورترین نقطه دریا از آنجا دیده میشد، به انتظار کشتی پسرش می نشست.
بالاخره روزی نقطهای را در افق دید که به آهستگی جلو می آمد. او کشتی کرتی را دید که بادبانش سیاه بود. آگئوس از دیدن بادبان سیاه کشتی نالید و گفت: «پسرم شکست خورد.» سپس جلو دوید و خودش را از روی صخره به دریا انداخت.
تیسیوس با خوشحالی به سوی بندر آتن میآمد، بی خبر از اینکه بر اثر غفلت، پدر خود را از دست داده است. از آن به بعد او هرگز نتوانست خودش را ببخشد.