از جوی جلوی در پرید و راسته دیوار راه افتاد که سایه بود و خنکتر. مرغ و خروسها خودشان را چسبانده بودند به خنکای کاهگل دیوارها و چرت میزدند.
محمد آهی کشید و گفت: «خوش به حالتان، مجبور نیستید هر روز مصیبت مکتبخانه و درس و استاد را تحمل کنید.»
از پیچ کوچه دراز و باریکشان گذشت و به دیوار باغ حاج یعقوب رسید که از این طرف تا خود مکتبخانه میرسید و از آن طرف، تا سر جاده اصلی. کاهگل دیوارها جابهجا ریخته بود و هزار تا قلمبهسلمبه و سوراخ داشت؛ مثل صورت استاد که از سر آبله حسابی ناهموار شده بود.
خوشههای انگور تپل و شیرین و آبدار زیر برگهای پهن و سبز لم داده بودند. محمد ایستاد و چشم دوخت به دانههای درشت و رسیده. خواب و درس و مکتبخانه یکجا از سرش پرید. دفتر و کتابش را روی زمین گذاشت. گیوههایش را در آورد. مثل مارمولک سینه به سینه دیوار چسباند و شروع کرد به بالا رفتن. با سه جست سر دیوار رسید. لای شاخ و برگها جا باز کرد و نشست و مشغول خوردن شد. هیچچیز به اندازه انگورهای شیرین باغ حاج یعقوب نمیتوانست این همه فکر و خیال را از سر او بپراند اما صد البته که این شیرینی دوامی نداشت.
صدای پارس سگ نگهبان و بعد هم فریادهای پیرمرد بلند شد. محمد تیزوچابک پایین جست و دفتر و کتاب و گیوهاش را برداشت والفرار...
- چرا اینطور نفسنفس میزنی!
کرمعلی به کبودی پای چشمش اشاره کرد و ادامه داد: «از این بدتر که نمیشود. نمیدانی چه دردی دارد. دستش بشکند. همین یک ساعت پیش رفته بودم سرجاده. برگشتنی یک خوشهانگور از باغش چیدم که با نان داغ و پنیر حسابی چسبید؛ راستش به کتکش میارزید.»
تصویرگری : سمیه علیپور
از میدانگاهی ده گذشتند؛ تا مکتبخانه راهی نمانده بود. محمد گفت: «میدانی! اصلاً حوصلهاش را ندارم، استاد و درس و مکتبخانه را میگویم. توی این روزهای بلند با این گرما، کنج آن اتاقک حرفهای استاد به گوشم نمینشیند.»
کرمعلی دنباله حرفش را گرفت: «... عوضش پریدن توی آب خنک رودخانه، شالاپ شولوپ، دوغ، انگور دانهدانه، هندوانه قرمز، ای خدا چطور میشد امروز مکتبخانه تعطیل میشد.»
قدمهای محمد آرامآرام کند و کوتاه شد. عاقبت ایستاد. دستی به شانه کرمعلی کشید و گفت: «گل گفتی- ای والله- چرا که نه. فکری به سرم زده. شاید یک روز، شاید چند روز مکتبخانه را تعطیل کنیم. بیچاره استاد، چه گناهی کرده که باید هر روز هفته اسیر بچههای مردم باشد!»
کرمعلی با دهان نیمهباز به او نگاه میکرد. محمد خیلی وقتها فکرهای تازهای توی سرش داشت؛ گرچه همیشه کارهایش ختم به خیر نمیشد.
*
صدای قیل و قال بچهها به راه بود؛ مثل وزوز زنبورهای عسل توی کندو، همه گوش تا گوش نشسته بودند. صدای سرفههای پیرمرد میآمد که داشت کنار شمعدانیهای لبحوض وضو میگرفت. کار هر روزش بود. قبل از شروع درس وضو میگرفت. محمد رو به بچهها ایستاد و آهسته گفت: «هیس... یادتان نرود. همان جور که گفتم...» کرمعلی دوید ته کلاس و نشست.
استاد که وارد شد، بچهها نیمخیز شدند، سلام دادند و نشستند. محمد جلو دوید، عبا را از روی شانه استاد برداشت و همینطور که آن را به میخ دیوار آویزان میکرد؛ گفت: «بلا به دور، خدا بد ندهد.»
استاد سینهاش را صاف کرد، ته مانده سرفهاش را بیرون داد و نشست.
- بد نبینی پسر.
عرقچین را روی سر جابهجا کرد. ریش بلند و سفیدش را خاراند و ادامه داد: «بسما...الرحمن الرحیم.»
صدایش نرم و مهربان بود. همیشه سفید میپوشید و بوی عطر میداد. به عادت همیشه مشتی کشمش از جیبش بیرون آورد و گوشه میز چوبی کوچکش ریخت و گفت: «بچهها، هوا حسابی گرم شده. آنها که زود خوندماغ میشوند بیشتر مواظب خودشان باشند. زیاد توی آفتاب نمانند؛ به مادرهایشان بگویند هر روز کمی عرق بهارنارنج کف سرشان بریزد، از شربت خنکش هم بخورند.»
کرمعلی از آخر کلاس گفت: «آقا اجازه! امروز چرا صدایتان میلرزد! توی حیاط هم که بودید سرفه میکردید...»
سلمان، پسر حاج یعقوب، دنباله حرف او را گرفت: «انگار حالتان خوش نیست. درد و بلایتان به سر ما...»
استاد مهربان لبخند زد: «نه جانم. نگران نباشید. من حالم خوب است. بنشینید؛ کرمعلی تو هم بنشین.» و دوباره خواند: «بسما... الرحمنالرحیم.»
یکی دیگر از بچهها انگشت نازکش را بالا گرفت و در همانحال فین دماغش را پاک کرد.
- راست میگویند آقا... صدایتان مثل همیشه نیست. گوشه چشمتان هم به زردی میزند. آقا، پدر ما بناست. همیشه تابستانها اینطوری میشود. مادرم میگوید مال گرماست. اینقدر توی آفتاب نمان؛ آخرش مرض سخت میگیری. نکند شما هم...
محمد ادامه داد: «فضولی نباشد استاد. بچهها حق دارند. رنگ و رویتان پریده. ببینید مثل پیراهن نازنینتان سفید سفید شدید.»
پیرمرد احساس کرد نفسش تنگی میکند، چند بار سرفه کرد و سینهاش را مالید. کرمعلی از ته کلاس جلو دوید: « بروم یک لیوان شربت خنک برایتان بیاورم؛ چقدر بیحال هستید!!!»
استاد نتوانست جلوی نگرانیاش را بگیرد. صدایش به ناله تبدیل شد.
- ولی صبح که بیدار شدم، حالم خوب بود.
سلمان با صدای بغضآلود دعا کرد: «خدایا! استاد ما را از بیماری و بلا محافظت بفرما.»
به دنبال الهی آمین، پچپچ آرام بچهها کلاس را پر کرد.
پیرمرد احساس ضعف عجیبی کرد؛ از گوشه چشم نگاهی به دستهایش انداخت؛ انگار لرزش آرام انگشتهایش بیشتر شده بود. آهسته پاهایش را زیر میز دراز کرد، پشت به دیوار داد و نفس عمیقی کشید.
لبخندهای زیرکانه بچهها از نگاه استاد پنهان بود. کرمعلی قند توی دلش آب میشد؛ محمد بیشتر. کرمعلی گفت: «اگر سرتان گیج میرود دراز بکشید، من میروم برایتان بالش بیاورم. شربت بهار نارنج هم میآورم. همان که خودتان گفتید...»
استاد دراز کشید. دنیا جلوی چشمش تار شده بود و سرش گیج میرفت. به ناله گفت: «من که حالم خوب بود؛ چرا اینطوری شدم!! امروز گمان نمیکنم بتوانم درس بدهم.»
محمد فرصت را مناسب دید. فوری دوید و کتابهایش را زیر سر استاد گذاشت تا راحت دراز بکشد. یعقوب عبا را روی تن او کشید و انگار غم عالم به دلش نشسته، گفت: «استاد بیچاره تب کرده. لرز دارد...»
چند دقیقه بعد بچهها زیر شانه پیرمرد را گرفته بودند و او را میبردند. کلاس تعطیل شده بود.
*
اتاق پر از صدای نفسهای آرام استاد بود؛ خیلی وقت میشد که اینطور راحت نخوابیده بود.
کرمعلی و پدرش یک طرف نشسته بودند و محمد و مادرش کمی آن طرفتر. چیزی نگذشت که حاج یعقوب هم رسید، با یک سبد پر از انگور درشت و رسیده.
حاجیه خانم لیوان شربت بهارنارنج را توی سینی کنار رختخواب گذاشت و گفت: «راستش هر چه فکر میکنم، یادم نمیآید این چند ساله استاد به مرضی مبتلا شده باشد؛ جز همین لرزش دستها و کمسویی چشمها که مال سن و سالش است.»
مادر محمد پرسید: «حالا حالشان چطور است؟!»
استاد آرام چشمهایش را باز کرد؛ ملافه را کنار زد و نشست. خطهای درهم صورتش بازتر شده بودند. نگاه معنیداری به بچهها انداخت و گفت: «به نظرم خیلی بهتر شدم. این استراحت چند روزه آنقدرها هم بد نبود.»
پدر کرمعلی گفت: «آخر آقاجان شما کجا و کسالت کجا! خدا نخواهد توی رختخواب ناخوشی بیفتید؛ شما چشم و چراغ آبادی هستید.»
لبخندی روی لبهای استاد نشست؛ نفسش را تازه کرد. محمد سرش را پایین و چشم از نقش زیلوی کف اتاق برنمیداشت.
استاد گفت: «در حقیقت خود من هم از حال و روزم خبر نداشتم، این پدر صلواتیها مرا خبر کردند.»
بعد یک حبه انگور درشت و شیرین توی دهانش گذاشت و مشغول خوردن شد. محمد گوشه لبش را گاز گرفت و زیرچشمی به یوسف نگاه کرد که صورتش مثل لبو قرمز شده بود.
کرمعلی به شانه محمد کوبید و زیرلب گفت: «انگار این دفعه عاقبت به خیر شدی. خدا را شکر.»