تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۸۵ - ۱۶:۴۵

رمانتیک‌ها در پرتو تخیل شاعرانه و به طور کلی با به‌کارگیری نیروی هنر در پی آن بودند تا همه تضادهای موجود میان آدمی و طبیعت را برطرف سازند.

اما در این مسیر که هدفی جز غلبه بر خود بنیادی عقل و تفسیر کلاسیک از هنر نداشت، جنبش رمانتیسم به تدریج روبه زوال رفت.

نویسنده این مقاله با تحلیلی روانکاوانه سیر افول رمانتیسم را نشان می‌دهد.

عارف دانیالی: گفتمان رمانتیک، حول «غیاب مادر» شکل می‌گیرد. این غیاب، حاصل ورطه‌ای است که میان امر ایده‌ئال و امر واقعی افتاده است. و این ورطه هرگز پر شدنی نیست، همان‌گونه که سوگ مادر هیچ‌گاه تسلایی ندارد! از همین رو عشق سرشار رمانتیک در هیچ گفتمانی نمی‌تواند ملجاء و مأوایی برای خویش بیابد: نه در گفتمان روانکاوانه، نه مارکسیستی و نه حتی نیچه‌ای؛ بنابراین رمانتیسم از بنیاد، سخنی کاملاً تک افتاده و در فرط تنهایی و انزوا است.

به قول گوته، رمانتیسم نوعی «بیماری» است. اما بیماری‌ای که هیچ‌گاه شفا نمی‌یابد و اساساً اصالت خویش را از بیماری‌اش می‌گیرد. به زبان فرویدی، رمانتیک‌ها در آرزوی بازیابی عشق از دست رفته مادرند و گویی هنوز از مرحله اودیپی خویش عبور نکرده‌اند.

شفا نیافتن بیماری‌شان نیز از همین روست، چرا که تصاحب دوباره مادر، چیزی جز میلی زناکارانه، نخواهد بود! «نام پدر» بر وجودشان سنگینی می‌کند و این هرگونه بازگشتی را به امری محال بدل می‌کند. در جست‌وجوی امر محال بودن، مالیخولیایی ابدی رمانتیک‌هاست: تمنای تکرار امر تکرارناپذیر!

فاجعه این است: کودک، بزرگ شده است و باید مادر را ترک گوید. بهشت کودکی برای همیشه از دست رفته است و تنها خاطره‌اش همچون «غیابی بزرگ» می‌تواند تمامی تجربیات ما را دگرگون کند. یگانه صورت اصیل زیستن، پذیرفتن وضعیتی دوزخی است: نه می‌توان در تمنای دوباره مادر بود و نه می‌توان به قانون پدر تن داد. تنها در کشاکش میان این دو باید زیست.

همان‌گونه که میان امر ایده آل و امر واقعی، هیچ یک را به خاطر دیگری نمی‌توان حذف کرد. «دوزخ» یعنی زیستن در سایه تناقضی ابدی در جهان مدرن؛ این تناقض و تعارض خود را در شکل جدایی میان انسان و طبیعت آشکار می‌کند.

خطای رمانتیک‌ها آن بود که در پی انکار این «جدایی» از طریق تقلیل دادن جهان و طبیعت به «زهدان مادر» بودند. یعنی طبیعت را همچون معصومیت ناب و باکره‌گی محض به عنوان خویشاوند و مدل نفس ناب انسانی مطرح می‌کردند.

ستایش اغراق آمیز طبیعت و تجلیل از زنگی ساده روستایی، ناشی از همین احساس شبه عرفانی آن‌هاست. توهم وحدت نفس و جهان، چیزی جز پرتاب شدگی به جهانی خیالی در یک عصر طلایی گمشده نبود. این نگاه نوستالژیک، جنبشی را که در آغاز اعتراض و عصیانی علیه قواعد و قوانین خشک و انتزاعی کلاسیسیسم بود به جریانی محافظه‌کار و واپس‌گرا بدل کرد، که نتیجه‌اش انزوایی منفعلانه در برابر جهان بود. به‌طوری‌که امر ایده‌ئال در برابر امر واقعی، به امری انتزاعی و خنثی فرو کاسته شد.

رمانتیک‌ها از بصیرت «فراموشی» محروم بودند: فراموشی که می‌توانست از احساس گناه، نسبت به هر عشق و میل تازه‌ای نجاتش دهد؛ عشق تازه‌ای که نشانه خیانت به عشق مادر بود!

آن‌ها هرگز نتوانستند این غیاب و فقدان را تاب بیاورند و در تقلای آن بودند که با دست یابی به درکی زیبایی شناسانه از هستی، از طریق هنر به رستگاری برسند. این امر با بر کشیدن هنرمند به مرتبه قدیس ممکن می‌شد. غافل از این‌که به زبان نیچه، در عسرت «مرگ خدا»، دیگر هنرمند کسی نیست مگر آن «بندبازی» که برفراز مغاک نیستی، در حال خطر کردن است.

هرچند نیچه نیز می‌خواهد با نیروی هنر بر این مغاک چیره شود، اما باز آفرینی زندگی همچون اثری هنری، امری غیرممکن است. هم نیچه و هم رمانتیک‌ها هیچ‌گاه به امنیت مطلق هنر دست نمی‌یابند؛ چرا که هنری که این غیاب و فقدان را از خاطره برده، توهمی بیش نیست.

«غیاب» یعنی فقدان ارضا شدگی مطلق. این یگانه چیزی است که هنر ناب می‌تواند بیانگرش باشد. به بیان زیبای مالارمه، شعر، «خاطره سعادتی است که هیچ‌گاه وجود نداشته است».(1)

بیزاری از امر مبتذل، بیزاری از زندگی است. زندگی چیز عقیمی است که طاقت خلاقیت هنرمند را ندارد: فریاد رمانتیک همین است. لذا زندگی همچون چرک و لجن به دور افکنده می‌شود. غافل از این‌که به قول بودلر، زیبایی امری دوزخی و شیطانی است و امر زیبا از دل امر نجس سر بیرون می‌کشد.(2)

آن‌جا که شاعر در کوره راهی، لاشه متعفنی می‌بیند که مگس‌ها بر شکم گندیده‌اش وزوز می‌کنند و کرم‌های سیاه از درون آن به بیرون می‌ریزند، سویه تاریک زیبایی خوفناک را در قلب خویش می‌یابیم:

آنک‌ای اختر دیدگان و آفتاب طبع من
ای فرشته من و‌ای عشق من
تو هم به این زباله همانند می‌شوی
به این لاشه گندیده هولناک
آری‌ای شهبانوی نیکی و مهر
از پس خاکسپاری، تو هم این گونه می‌شوی
آن دم که زیر علف‌ها و گل‌های با نشاط
میان تلی از استخوان کپک می‌زنی
آن‌گاه این محبوب زیبای من!
به کرمی که با بوسه تو را نوش می‌کند بگو
که من هنوز با خویشتن نگه داشته‌ام
پیکر و جوهر عشق‌های از هم پاشیده‌ام را
(لاشه، گل‌های رنج، بودلر)(3)

نگاه به زندگی رمانتیک‌هایی همچون نووالیس، خاطره‌ انسانی رو به مرگ را در ما زنده می‌کند. زندگی‌ای که تنها این سخن می‌تواند بر آن نقش بسته باشد: نعش زیبایی را در خاک کنید! –آرمان این زیبایی انتزاعی، زائده متورم فقر زندگی است که فقط زنگی غم‌انگیز نووالیس می‌تواند تصویرگرش باشد!

رمانتیک‌ها همان «روح زیبا»ی هگلی‌اند که در درک انتزاعی‌شان از طبیعت، از تحقق عینی و انضمامی نفسشان عاجزند و از این‌رو شعله آرزو و تمنایشان در ملال و سترونی از زندگی و جهان، خاموشی می‌گیرد.(4)

او از جهان تبعید شده است؛ همچون موسایی از سرزمین موعود! چرا که جهان ما جهان مانکن‌ها و ویترین‌ها و لوسترهای نورانی است نه جهان روح‌های زیبا: امر مصنوعی نماینده روح ماست نه امر طبیعی. هیچ چیز بدون آرایش زیبا نیست و همه ما می‌دانیم که آرایشگر بی‌بدیل هیچ‌گاه کسی نبوده مگر آن اغواگر بزرگ: شیطان!! افسوس که رمانتیک‌ها در جست‌وجوی امر زیبا بودند، اما به قول لوکاچ «از درک شر شیطانی عاجز بودند».(5) هنوز به خیر محض افلاطونی می‌اندیشند.

به قدیسی می‌مانندکه در جنگل‌ها خدا را نیایش می‌کرد و از «مرگ خدا» بی‌خبر بود. هیچ‌گاه نتوانستند تلالو زیبای شر را ببینند. اما اکنون در جهان کافکایی، ما در حسرت «قاضی» خواهیم بود نه قدیس: «مادر» همان قاضی است که گناهان ما را عقوبت می‌کند تا بلکه از آلودگی و نجاست، پاک شویم. گرچه دیگر به قول بودلر، تصویر مادر، تصویر «جلاد-قربانی» است(6)؛ زیرا هرچند که او تنها کسی است که حق قضاوت به او داده شده، اما هیچ‌گاه تقدیس نمی‌شود.

مگر اصلاً جایی می‌توان قاضی دل رحمی سراغ داشت؟ اسطوره عطوفت محو شده است. اما با این حال بدون چنین قضاوت بی‌رحمانه‌ای، میراث ما چیزی جز «وجدانی معذب» نخواهد بود؛ وجدانی که از دروغ بودن خویش آگاه است ولی همچنان تظاهر به امر زیبا و والا می‌کند. همچون کودکی که نمی‌خواهد مرگ مادرش را بپذیرد: او همچنان بی‌تابانه عشق می‌ورزد، بی‌آن‌که از شکستن آگاه باشد.

گو این‌که عشقش نیز کلیشه‌ای بیش نیست! جهان آلوده است، عشق او هم آلوده است و تماس نیروهای تطهیر کننده هم سلاح خویش را از کف داده‌اند. هنر نیز در عجز خویش از تغییر واقعیت زشت و خشن، از احساس گناه سرشار است.

شاید داستان رمانتیک‌ها به سر آمده باشد، اما «خاطره» هنوز همچون «اعتراضی» باقی است: اعتراض به وضعیت دوزخی خویشتن :«تو را بخاطر خواهیم سپرد نه همچون فرشته‌ بل بسان جذامی در قلبم! تو را به خاطر خواهم سپرد. تو را دوباره به چنگ خواهم آورد: «هرجا باشد! مهم نیست کجا! فقط خارج از این جهان» (بودلر: بهشت مصنوعی) 

پانوشت:

1 - فرهاد پور، مراد، عقل افسرده، طرح نو، 1378
2 - ولک، رنه، تاریخ نقد جدید، ج4، سعید ارباب شیرانی، نیلوفر، 1373
3 - بودلر، گل‌های رنج، محمدرضا پارسایار، هرمس، 1380
4 - هگل، فنومنولوژی ذهن، زیبا جبلی، نشر شفیعی، 0 138
5 - لوکاچ، درباب فلسفه رمانتیک‌ زندگی، مراد فرهاد پور، ارغنون
6 - سارتر، ژان پل، بودلر، دل‌آرا قهرمان، سخن، 1384