دوچرخه: داستان‌های نوجوانان و یادداشت جعفر توزنده‌جانی، مسئول بخش داستان‌های نوجوانان «دوچرخه» درباره این داستان‌ها.

یک قصه پیش‌پا افتاده

در غیاب نویسنده، باد از پنجره به درون خزید و یک دسته کاغذ از روی میز برداشت و ریخت روی زمین. روی کاغذها مقاله کوبنده و مؤثری نوشته شده بود. غریبه‌ای وارد اتاق شد. یکی از کاغذها را برداشت و خواند. چیزی نفهمید. یکی دیگر از کاغذها را برداشت و خواند. باز هم چیزی سر در نیاورد. ابروها را در هم کشید و بیرون رفت. ماشین دوخت که روی میز نشسته بود، به کاغذهای پراکنده گفت: «شما این‌طوری به هیچ دردی نمی‌خورید.» یکی از کاغذها گفت: «شما چه کاره‌اید که ما را نصیحت می‌کنید؟»

ماشین دوخت گفت: «ما برای وصل کردن آمدیم.» کاغذها چون کاغذهای خوبی بودند، حرف او را قبول کردند. ماشین دوخت، همه آنها را به ترتیب روی هم دوخت.

باز همان غریبه وارد اتاق شد. این دفعه همه کاغذها را یک جا و به ترتیب مطالعه کرد و به فکر فرو رفت...

آرمان سبحانی از همدان

تصویرگری: شقایق اعظمی ،خبرنگار افتخاری ،کرج

ماشین‌دوخت ذهن نویسنده

هر نویسنده‌ای در ذهن خود یک ماشین‌دوخت دارد. ماشین‌دوختی که در ابتدا انتخاب می‌کند و بعد آنها را به هم پیوند می‌زند؛ نام این ماشین‌دوخت تخیل است. ایتالو کالوینو، نویسندة ایتالیایی  می‌گوید: «تخیل گونه‌ای ماشین الکترونیکی است که تمام آمیزه‌های ممکن را در نظر می‌گیرد و مناسب‌ترین‌شان را، یا به سادگی جالب‌ترین، خوشایندترین یا مضحک‌ترین‌شان را برمی‌گزیند.»

اگر اجزای یک داستان در جای خود نباشد، داستان در رساندن معنا، مفهوم و منظوری که در نظر دارد ناکام خواهد بود و خواننده حتی اگر بارها آن را بخواند، درک درستی از آن نخواهد داشت. نویسنده باید بتواند اجزا، که همان سطرها، بخش‌ها و صفحه های داستان است، درست و بجا کنار هم بگذارد. ماشین‌دوخت در این داستان می‌تواند نماد طرح، الگو و اسکلت‌بندی داستان باشد که همه اجزا را چون نخ یک تسبیح به هم مرتبط می‌کند.

رویای سفید

خیلی وقت است دست به کمر در حالی که یک پایم جلوست و یک پایم عقب، ایستاده‌ام این‌جا. لباس سبزم هیچ تناسبی با کفش‌های پاشنه بلند قرمزم ندارد. با حسرت به مغازه کفش‌فروشی، که رو‌به‌رویم است، نگاه می‌کنم. چه کتانی‌های خوشگلی! من عاشق کتانی‌ام. این کفش‌های قرمز و رنگ‌ورو رفته‌ام از مد افتاده‌اند. بقیه دوستانم هم مثل من فکر می‌کنند. آنها مثل من می‌ایستند و حتی قیافه‌هایشان هم مثل من است. دوباره زل می‌زنم به کتانی‌هایی که می‌دانم هیچ‌وقت نمی‌توانم بپوشم‌شان. از آن طرف پاساژ صدای داد و هوار می‌آید. به ته پاساژ نگاه می‌کنم؛ دارودسته اصغر که هر کدامشان یک زنجیر یا قفل فرمان دستشان است، به طرف من و مغازه‌ای که جلوش ایستاده‌ام می‌آیند.

مردم با جیغ و داد از سر راهشان کنار می‌روند. تا می‌رسند به مغازه، داد و هوار راه می‌اندازند. وسط قیل و قال اصغر می‌گوید: «یک سال است قرضم را پس ندادی، پول‌هایم را بالا کشیدی، حالا حقم را به زور هم که شده ازت می‌گیرم.»

دوباره قیل و قال شروع می‌شود. نوچه‌های اصغر، شیشه‌های مغازه را می‌شکنند. وای دوستانم همه می‌افتند و سرشان از بدنشان جدا می‌شود. دست‌هایشان هم کنده می‌شود. می‌ترسم. دلم برایشان می‌سوزد. می‌خواهم گریه کنم، اما نمی‌شود. می‌خواهم داد بزنم و کمک بگیرم، اما نمی‌توانم. اگر می‌توانستم هم کسی صدایم را نمی‌شنید. حتی نمی‌توانم لای مانتوهایی که صاحب مغازه بغلی آویزان کرده قایم شوم. آخرش یکی از نوچه‌های اصغر به سمت من می‌آید. از خودم می‌پرسم: «قفل فرمان خیلی درد دارد؟» و همان موقع جوابش را می‌فهمم: «اصلاً دردی ندارد. فقط پرتت می‌کند پایین...» سرم از بدنم جدا شده. دستانم گوشه‌ای افتاده‌اند و پاهایم که از مچ شکسته، یک گوشه دیگر. صدای آژیر پلیس می‌آید و دارودسته اصغر در می‌روند. خدا کند وقتی تعمیرم می‌کنند به جای کفش‌های قرمز پاشنه بلند، برایم کتانی سفید بسازند...

حانیه سلیمانی، خبرنگار افتخاری از تهران

تصویرگری: پردیس صحرائیان، خبرنگار افتخاری ،تهران

رویایت را فراموش نکن

رویای سفید، حال و روز عروسک پشت ویترینی است که در آرزوی داشتن کفش‌های کتانی است. کفش‌های کتانی، می‌تواند نماد، رویا و آرزوی عروسک برای حرکت و فرار از این زندان شیشه‌ای باشد.

شروع داستان به گونه‌ای است که خواننده متوجه نمی‌شود راوی کیست و کاش این روند تا پایان و یا حداقل یکی دو خط مانده به پایان حفظ می‌شد. اما نویسنده آنجا که می‌گوید: سر از بدن دوستان من جدا شده، همه چیز را لو می‌دهد. پایان داستان قشنگ است؛ مخصوصاً آنجا که عروسک با وجود تکه‌تکه شدن رویای خود را فراموش نمی‌کند.

گاهی

نشسته‌ام روی صندلی لق‌لقوی ته کلاس، روبه‌روی پنجره رو به حیاط. صندلی را که یکی از پایه‌هایش مثل دندان خواهر کوچکم لق شده است، گاهی تکان می‌دهم و گاهی نمی‌دهم. سرم را گاهی روی دست چپم می‌گذارم، گاهی روی دست راستم. خودکارم که دارد نفس‌های آخر عمرش را می‌کشد، گاهی می‌نویسد و گاهی نمی‌نویسد. باد مهربان، گاهی از لای پنجره عبور کرده و صورتم را نوازش می‌کند، گاهی هم نمی‌کند. آفتاب ستمگر گاهی به صورتم سیلی می‌زند، گاهی نمی‌زند.

خانم معلم که آن طرف کلاس با لهجه‌ غلیظ تندتند انگلیسی صحبت می‌کند، گاهی روی صندلی‌اش می‌نشیند و گاهی راه می‌رود. کفش‌های پاشنه بلندش گاهی تق‌وتق می‌کنند، گاهی نمی‌کنند.

تصویرگری: سعیده ترکاشوند

من گاهی به معلمم نگاه می‌کنم،گاهی به درخت پشت پنجره. گاهی دست خط خرچنگ قورباغه خانم معلم را روی تخته می‌بینم، گاهی درخت پشت پنجره را که دارد خودش را با شاخه‌هایش باد می‌زند. گاهی لهجه غلیظ خانم معلم را می‌شنوم، گاهی صدای گنجشک‌های کوچولوی جیغ جیغو را.

خانم معلم گاهی راه می‌رود و به من اخم می‌کند، گاهی می‌نشیند و به من اخم می‌کند. من گاهی می‌ترسم، گاهی بیشتر می‌ترسم.  گاهی تصمیم می‌گیرم دیگر به بیرون از کلاس نگاه نکنم، گاهی چشمم می‌افتد به درخت گرمازده و گنجشک‌های جیک‌جیکو. اما خانم معلم ما که هیچ‌وقت «گاهی» و «ماهی» توی کارش نیست، تصمیم خودش را می‌گیرد تا به این اخم و ترس‌ها پایان دهد. می‌رود به طرف میزش و دفتر کلاسی را باز می‌کند. خودکار قرمزش را برمی‌دارد و نوکش را جلوی اسم من فشار می‌دهد. بعد آن را گاهی به سمت راست حرکت می‌دهد، گاهی به سمت چپ.

من گاهی سرم را روی این دستم می‌گذارم، گاهی روی آن دستم. گاهی به اخم‌های خانم معلم فکر می‌کنم، گاهی به درخت پشت پنجره. گاهی پشیمان می‌شوم، گاهی لجم می‌گیرد. گاهی باد صورتم را نوازش می‌کند، گاهی آفتاب به صورتم سیلی می‌زند.

رؤیا زنده بودی، خبرنگار افتخاری از شیراز

تفاهم

من و تو همیشه با هم مشکل داشتیم. یادت هست یک بار بهم گفتی با هم زوج خوبی نیستیم؟ من بغض کردم، شبیه بچگی‌هایم. عروسکم را گرفتم و خواستم  فرار کنم، اما تو تا شب پیشم بودی. آره تا شب بغضم را نگه داشتم. وقتی به اجبار رفتی، من زدم زیر گریه. روی حرفت خیلی فکر نکردم. این نمی‌شد که ما همیشه سر بیرون رفتن دعوا داشته باشیم. یادت هست، صبح بهت چی گفتم؟ آره، فریاد زدم: «دیگه نمی‌خوام ببینمت.» تو هم پیشنهادم را پذیرفتی و به من یک عینک دودی دادی. هنوز آن عینک دودی را دارم. اما این بار برش می‌دارم. می‌خواهم با تو از مدرسه تا خانه را با کارنامه بدوم و باهات مسابقه بدهم، سایه عزیز مشکی پوشم!

فتانه ارجمند، خبرنگار افتخاری از تهران