رنگ آشنایی
برف میبارد. انگار ارواح آزادانه در هوا میرقصند. مرد، کت سیاهش را بیشتر به خودش میچسباند و بیهدف به راهش ادامه میدهد. صدای سلام کسی را میشنود. از همسایههای قدیمیشان است. به سردی جوابش را میدهد و به راهش ادامه میدهد. چشمش به کبوتری میافتد. کبوتر هم سفید است و به سختی در بین این همه برف دیده میشود. مرد خم میشود و آن را برمیدارد.
گوشهای از بالش رنگی است. مرد لحظهای لبخند میزند. دستش را با کبوتر در جیب بزرگش فرو میبرد و به راهش ادامه میدهد. کبوتر در بین دستهای مرد آرام میگیرد و کمی گرم میشود. مرد به خانهاش میرسد. کلید را از جیبش بیرون میآورد و در را باز میکند. زمین یخ زده است. مرد یخها را زیر پایش له میکند. حتی له شدن برفها هم سرد است. در را باز میکند. وارد که میشود، دستش را بیرون میآورد. کبوتر تکان میخورد و به دستهای مرد فشار میآورد. میخواهد از دستهایش خارج شود، ولی مرد او را با فشار نگه میدارد. به طرف شوفاژ میرود.
شوفاژ سرد است. آن را روشن میکند و منتظر گرم شدنش میشود. ولی بیفایده است. گرم نمیشود. مرد کلافه میشود. زود از طرف شوفاژ کنار میرود. به اتاقش میرود تا پتویی پیدا کند. پتو روی تخت افتاده است. او کبوتر را در پتو میپیچد و به دنبال چیز دیگری برای گرم کردن خودش میگردد. ولی چیزی پیدا نمیکند. پتو را روی خودش میاندازد و کبوتر را زیر کتش گرم میکند. صدای چکه کردن میآید. به طرف آشپزخانه میرود. ظرفشویی پر از آب است و ظرفهای نشسته توی آن شناورند.
شیر آب را میبندد. در یخچال را باز میکند و نگاهی به فضای خالی داخلش میاندازد و در را میبندد. کلافهتر میشود. پتو را از رویش برمیدارد و کبوتر را بیشتر به خودش میچسباند. از خانه خارج میشود. باز هم هوا سرد و مهآلود است. نگاه مرد به چند کبوتر میافتد. به آنها خیره میشود. گوشه بالهایشان رنگی است. کبوتر را بین آنها رها میکند. لبخند میزند و به جست و خیز کبوتر بین بقیه کبوترها خیره میشود. کسی نزدیک میشود. همسایه طبقه چهارم است. با لبخند به او سلام میکند.
پریسا خسروی از تهران
تصویرگری: فریبا دیندار، خبرنگار افتخاری، شهرری
روایت عینی
روایت عینی شیوهای از روایت است که در آن نویسندگان به جای توصیف صحنهها آنها را نشان میدهند. در این شیوه همه چیز مثل یک فیلم جلوی چشم خواننده قرار میگیرد. داستان «رنگ آشنایی» هم به همین شیوه نوشته شده. نویسنده در داستان خود نمیگوید که مرد تنهاست و کسی را ندارد، این را نشان میدهد. خانه سرد، ظرفهای نشسته و یخچال تهی، همگی بهخوبی عمق تنهایی او را نشان میدهند. همین تنهایی سبب میشود هدفی برای خود نداشته باشد. او ، تنها با نجات یک کبوتر از میان برف و سرما و با برگرداندن آن به جمع بقیه کبوترهاست که به زندگی سوت و کور خود رنگی از شادی میدهد و برای اولین بار به همسایه خود لبخند میزند.
دانه گندم
از وقتی که به یاد داشت، همینطور بود. یک روز چشمش را باز میکرد، میدید در یک جنگل پردار و درخت است ، روز بعد در یک کویر خشک و بیآب و علف. افسار زندگیاش را داده بود به دست باد و باد او را هر کجا که میخواست میبرد. گاهی وقتها خیلی احساس تنهایی میکرد. اما از روزی که آن گندمزار زیبا را که با وزش نسیم خوشه های گندمش این طرف و آن طرف میرفتند، دیده بود، بزرگترین آرزویش این شده بود که او هم روزی یک گندمزار زیبا درست کند.
***
شکمش قاروقورمی کرد. صدای جیکجیک و ناله بچههایش هم دردی دیگر بود. از وقتی که توفان خانهشان را خراب کرده بود، دیگر هیچ چیز برایشان نمانده بود. در این سرما هم که چیزی برای خوردن پیدا نمی شد. بالاخره تصمیمش را گرفت. بالهایش را گشود و به آسمان نگاهی کرد. در دل گفت: «خدایا! بچه هایم را به تو میسپارم!» و پرواز کرد.
تصویرگری: سیده نرگس مظهری، تهران
***
حالا دیگر به آرزویش رسیده بود.او تبدیل شده بود به یک خوشه گندم زیباکه به همراه تک و توک خوشه های اطرافش میان آن همه برف مثل نگینی زیبا میدرخشید.
***
دیگر نمیتوانست حرکت کند. بالهایش قدرت حرکت نداشتند. فکر بچههایش، بیشتر او را می آزرد. ناگهان پیش رویش چندین خوشه گندم را دید که میان آن برفها میدرخشیدند. امید در دلش جوانه زد. بالهایش بار دیگر قدرت حرکت یافتند. فکر میکرد دارد خواب میبیند، اما وقتی خوشه های گندم را چید و در دهان گرفت باورکرد که بیدار است. از شادی در پوست خود نمیگنجید. از همین حالا میتوانست شادی بچههایش را ببیند. بار دیگر سرش را به آسمان برد و گفت:«خدایا شکرت!»
رویا زنده بودی، خبرنگار افتخاری از شیراز
دستان بخشنده
پیرمردی در کوچه تنگ و شلوغی آرام راه میرفت. نان گرم، دستانش را میسوزاند و چشمهایش از سرما پر از اشک شده بود. توپ گِلی و کهنهای جلوی پاهایش قرار گرفت. پسرکی از دور داد زد: «ببخشید آقا، توپ ما رو میدین؟» پیرمرد با پا ضربه آرامی به توپ زد. به خانه رسید. با کلید در را باز کرد. از حیاطی که درختانش خوابهای شیرین میدیدند، گذشت و دستگیره در را فشرد. پا به خانه گذاشت، سماور را روشن کرد و روی صندلیاش نشست. ناگهان صدای شکستن شیشه سکوت خانه را به هم زد و توپ گِلی بر فرش خاکگرفته نقش بست. صدای پسرکی از کوچه به گوش پیرمرد رسید. «به خدا کار من نبود!» پیرمرد به یاد شکستن شیشه خانه خودشان در سالهای دور افتاد و از به خاطر آوردن کتکهایی که خورده بود، کمرش تیر کشید. در حالی که با دستان خستهاش توپ را برمیداشت، زیر لب گفت: «اشکالی ندارد.»
مهتاب قبادی ،خبرنگار افتخاری از کرج
تصویرگری: امیر معینی، خبرنگار افتخاری، تهران
پایان
داشت نفس آخرش را میکشید. صدای قلبش هر لحظه کمتر به گوش میرسید. گاهی هم از حرکت باز میایستاد تا این که عاقبت برای همیشه به خواب فرو رفت؛ ساعت دیواری کهنهام.
سدرا محمدی، خبرنگار افتخاری از بوکان
خدا
زیباترین واژه، سادهترین واژه است.
و خدا زیباترین واژه و سادهترین واژه است.
صدف مهدیپور، خبرنگار افتخاری از تهران
چشم به راه
لحظهای صدای چرخ خیاطی قطع شد. نگاهی به کوچه انداخت، نگاهی به ساعت. دوباره صدای چرخ با ثانیهها همگام شد. در باز شد. او آمده بود.
هر چند سلامی نکرد، اما او آمده بود. صورت مادر شکفت.
عاطفه باباشاه، خبرنگار افتخاری از تهران
یادگاری
هوا تاریک شده. نسیم خنکی میوزد. نمنم باران زمین را خیس میکند و از پشت پنجره دور شدنت را میبینم. حالا تنها یادگارت را که گلی سرخ است ، از پنجره بیرون میاندازم تا برای همیشه فراموشت کنم.
علیرضا عباسپور، از تهران