دکمه کتش را بست و شال گردنش را دور گردنش پیچید. دستهایش از سرما قرمز شده بود. دستش را کرد در جیبش و به خیابان نگاه کرد. ماشینها با سرعت از کنارش رد میشدند و تاکسیها برایش بوق میزدند. رویش را برمیگرداند. به ساعت طلاییاش نگاه کرد نیم ساعت بیشتر بود که منتظر آمدن اتوبوس بود. زیر لب گفت: «به این هم میگن زندگی؟ برای یه دانشگاه رفتن باید دو ساعت علاف بشی تا اتوبوس بیاد. آخرش چی...»
زیر لب غرغر کرد و باز با بیحوصلگی به خیابان نگاه کرد. یک دفعه چشمش خورد به ماشین مدل بالایی که تا حالا رنگش را توی خواب هم ندیده بود. به راننده ماشین نگاه کرد. هم سن و سال خودش بود. صدای بلند راننده اتوبوس حواسش را پرت کرد.
- هی حواست کجاست؟ سوار نمیشی؟
به خودش آمد و سوار اتوبوس شد. بلیت مچاله شدهاش را به راننده داد و ردیف اول روی صندلی نشست. توی دلش گفت: «وای چه ماشینی بود؟ خدایا به این هم میگن شانس؟» کوله پشتیاش را گذاشت روی پاهایش و تا خواست جزوههایش را از کیفش در بیاورد، راننده ترمز کرد و به پسر نگاه کرد.
«جوون! به این پسر کمک میکنی بیاد بالا؟»
با تعجب کوله پشتیاش را گذاشت روی صندلی و از جایش بلند شد. پسر همسن و سال خودش بود. عینک سیاهی روی چشمهایش گذاشته بود و عصای سفیدی هم دستش بود. دستش را گرفت و با هم از پلهها بالا آمدند. دستهایش مثل او سرد بود. نفس آرامی کشید و مثل همیشه زیر لب، با خودش حرف زد. انگار این دفعه غر نزد و به پسرک نابینا نگاه کرد.
آناهیتا مظاهری، خبرنگار افتخاری از تهران
تصویرگری : لیلا رضایی، خبرنگار جوان، تهران
سوم شخص
این داستان تکرار همان حکایت سعدی است. مردی که به بازار میرود تا کفش بخرد، اما با دیدن مردی که پا ندارد، ناراحتی خود را از یاد میبرد. نویسنده به همان مضمون لباس امروزی پوشانده و با استفاده از شیوه روایت سومشخص، داستان خود را پیش برده. در شیوه سوم شخص که دانای کل محدود هم هست، نویسنده از تخت پادشاهی خود پایین میآید، کنار یکی از شخصیتها میایستد و از نگاه او همه چیز را روایت میکند. در این استان نویسنده تنها یک جا دچار لغزش میشود. آنجا که میگوید: «راننده ترمز کرد و به پسرک نگاه کرد.» در اینجا داستان دچار سکته میشود. اما بعد دوباره به جایگاه اصلی خود برمیگردد و داستان به روانی ادامه پیدا میکند.
صداقت پنهان
ترسیده بود. نفسنفس میزد. با خود میگفت: «نباید به حرفش گوش میکردم.» صدای ضربان قلبش را میشنید. صورتش داغ شده بود . نزدیک بود اشک از چشمانش جاری شود. با خود میگفت: «دروغ میگویم. راستش را نمیگویم.» به خانه رسید. با دست محکم به در کوبید. مادر هراسان در را باز کرد. چند ثانیهای چشم در چشم شدند. بالاخره توی بغل مادر پرید و با صدای بلند گفت: «کار من بود...»
نگار رضایی، خبرنگار افتخاری از دامغان
تصویرگری :شقایق اعظمی، خبرنگار افتخاری ، کرج
رفتن تو
رفتی که من
کوچه را قدم بزنم
بیتو
بی نفسهای تو
بی هایوهوی تو
رفتی که من
کوچه را زیرورو کنم
درختها را از ریشه بکنم
گنجشکها را سینجیم کنم
تو را جست وجو کنم و هی شعر بخوانم و منتظر شوم
رفتی که من
کوچهنشین شوم!
سحر نواندیش، خبرنگار افتخاری از اراک
غروب
گنجشکان
در آیینۀ دریاچه
نظارهگر جانسپاری خورشید
روز رنگ میبازد!
پریا پورزند، خبرنگار افتخاری از تهران
تولدی دیگر
موهای گره خورده
گونه های از سرما گلگون شده
و دستانی لرزان
که بر پای چوبی تکیه داده اند
همگی جمع
تا یک بار دیگر
شمع های تولد پیرمرد را فوت کنند
فرزانه جعفری، خبرنگار افتخاری از تهران
تفاهم
یک گره، دو گره...
برایت کلاه میبافم
یک حرف، دو حرف...
برایم قصه میبافی
چه اشتراک جالبی!
من، سر تو را گرم میکنم
تو، دل مرا...
نیلوفر نیکبنیاد، خبرنگار افتخاری از تهران