در دهه 50تمام نشریات معروف معماری درباره این شهر مدرن، داد سخن میدادند؛ شهری که یکپارچه از بتن، فولاد و شیشه با اشکال بسیار مدرن قرن بیستمی ساخته شده بود؛ شهری که شاید برای اولین بار گذرگاهها و پلهای شبدری بتنی داشت و افتخار این شهر این بود که وقتی یک شهروند برازیلیایی از خانه بیرون میآید که سر کار برود با هیچ مانعی برخورد نمیکند؛ شهری آرام و ساکت و بدون برخورد آدمها با یکدیگر.
یکی از منتقدین ایتالیایی، شهربرازیلیا و افتخاراتش را زیر سؤال برد و گفت: در برابر شهر برازیلیا، شهر رم قرار دارد؛ شهری که زندگی روزانهاش با سروصدا شروع میشود و از همان اول صبح که پنجرهها در دو طرف یک کوچه تنگ باز میشوند، زنها همانطور که مشغول پهنکردن رختها روی بند هستند، شروع میکنند به غیبت و رد و بدل کردن اخبار محله؛ شهری که در کوچه و خیابانش بهدلیل راهبندانها، بحث و جدل برای باز کردن راه دارند و موقع خرید چانه میزنند؛ شهری آنقدر پر سروصدا، پرهیاهو و پر گفتوگو که انگار کلام کم میآورند و تازه دستهایشان را در هوا حرکت میدهند تا بتوانند همدیگر را متقاعد کنند و دامنه این برخورد و گفتوگو به محافل هنرمندان، شعرا و صاحبان اندیشه و احزاب میکشد و به این ترتیب زندگی روزانه رم با گفتوگو شروع میشود.
آن منتقد ایتالیایی وقتی که برازیلیا و افتخاراتش را زیر سؤال برد، تاکید داشت به این موضوع که شهر را فقط فولاد و سیمان و بتن نمیسازد، بلکه شهر را برخورد انسان با انسان میسازد.
مسئله این است که تمدن از کجا شروع شد؟ تمدن از شهرنشینی و از برخورد انسان با انسان و گفتوگو و برخورد اندیشه و عقاید و آراء شروع شد.
گفتوگو در فاخرترین شکلش زبان هنر پیدا میکند. سخن و آرمانهایی که آدمها دارند، اوجش در قالب شعر بیان میشود و آنجا که کلمه از ادای دین باز میماند، موسیقی آغاز خواهد شد و بعد از موسیقی، نقاشی، مجسمهسازی و سایر هنرها؛ تا امروز که سینما توانسته است یک وظیفه خیلی مهم را در دادوستد فرهنگی به عهده بگیرد. بنابراین مناسبترین قالب برای گفتوگوی فرهنگها و تمدنها، هنر است.
هویت شهرها به چیست؟ اکثر شهرهای دنیا هتل هیلتون و بزرگراه و... دارند اما شناسنامه یک شهر به چه بستگی دارد؟ شناسنامه یک شهر به هنرهایی که آن شهر از خود نشان میدهد، به موزههایش، به مجسمههای میادینش و انواع و اقسام اشکال گوناگونی که در قالب هنر، خودشان را بیان میکنند، بستگی دارد.
در سال 2005 دفتر IAARA که وابسته به دفتر اسکان بشر سازمان ملل است از من کاری خواست برای هدیه به مقر دفتر اسکان بشر سازمان ملل در نایروبی.
پنجم اکتبر 2005 بنده به همراه هیئتی به سرپرستی مهندس پوروزیری عازم نایروبی شدیم و این کار را بردیم آنجا و خانم دکتر آناتیبا جوکا، مدیر برنامه اسکان بشر و معاون سازمان ملل از این اثر هنری در برابر دوربین خبرنگاران پردهبرداری کرد و به این ترتیب ما ایرانیان یک یادگاری در مقر سازمان ملل در نایروبی داریم به نام «شهر ایرانی از نگاه نقاش ایرانی».
بعدا در مصاحبهای از من پرسیدند: «شهر ایرانی، چگونه شهری است؟» و من گفتم: «شهر ایرانی شهری است که پشت هر پنجرهاش یک شاعر نشسته است.»
وقتی میگویم شاعر، مقصود من شاعرانی همسنگ حافظ، سعدی و فردوسی نیستند؛ همین مردم عامی که در کوچه و خیابان طبع شاعرانه دارند و شعر میگویند. اینکه شما میبینید پشت وانتی نوشته شده: «شاهفنر قلبم در دستانداز عشق تو شکست!» خب، این شعر همان آقای راننده است که با واژگان شوفری خودش سروده و خیلی هم قشنگ از عهده برآمده یا در جایی دیگر میبینیم پشت یک ماشین باری نوشته شده: «سرنوشت را نتوان از سر نوشت!»
این معماری مینیمالیستی با کلام را همین آقای راننده به وجود آورده و بدون تردید در هیچ کجای دنیا پشت کامیونها این همه شعر نوشته نشده است. بنابراین بهنظر من روح ایرانی در شعر خلاصه میشود؛ هم در تاریخ هنرش منعکس است و هم امروز با هر ایرانی که صحبت کنید، میبینید که طبع شاعرانه دارد. شاید این زبان فارسی است که قابلیت این همه معماری با کلام را میدهد و استعداد شعر را دارد. به قول چامسکی- بزرگترین زبانشناس غرب – زبان، خودش تعیینکننده نوع اندیشه است؛ بنابراین طبیعی است که ایرانیان طبع شاعرانه داشته باشند و اندکی هم حکیمانه و قضا و قدری به جهان نگاه کنند. این یکی از ویژگیهای ایرانی بودن است.
در سال 1960گذرم به پاریس افتاد و یک کتاب – از همان کتابهایی که توریستها میخرند - از آنجا با خودم به یادگار آوردم. اسم کتاب هست Paris des Rues et des Chansons یعنی کوچهها و آوازهای کوچهباغی پاریس. عکسهای محلههای پاریس و آن آوازهای کوچه باغی، آن ترانههای خاطرهانگیز که با آن کوچهها ارتباط دارند، در کتاب آمده است.
در اینجا میخواهم درباره کوچه، محله و شاعر حرف بزنم. روزی اشاره کردم چرا تا زمانی که شاعر شهرمان، فریدون مشیری زنده است و همه با شعری که میگوید «بیتو مهتابشبی باز از آن کوچه گذشتم» خاطره داریم، از وی سؤال نمیکنیم این کوچه در کدام محله شهر واقع شده است؟ کجای شهر است؟ خب، به شاعر شهرمان که یک کوچه میرسد تا برویم پلاکی آنجا بزنیم و به این کوچه هویت فرهنگی بدهیم و این کوچه را به نام شاعر شهرمان کنیم.
زندهیاد فریدون مشیری وقتی این مطلب چاپ شد، به من زنگ زد و گفت: از تو متشکرم که در این مملکت، لااقل تو به من یک کوچه بخشیدی.
خب، فریدون مشیری هم رفت و ما نفهمیدیم این کوچه در کدام محله واقع شده ولی باز هنرمندانی داریم که جهانی شدهاند مثل عباس کیارستمی که امروز در جهان کاملا شناختهشده است. اولین فیلمی که ساخت عنوانش بود «نان و کوچه»؛ یک فیلم کوتاه که برای کانون پرورش فکری کودکان در همان جوانی ساخته بود.
این فیلم، داستان پسر بچهای بود که صبح رفته نان گرفته و در بازگشت به خانه، سر راهش به یک سگ برخورد میکند و از ترسش همه آن نان را تکهتکه کرده و به سگ میدهد. این فیلم در یک کوچه فقیرنشین ساخته شده که حدس میزنم، در محله اختیاریه یا رستمآباد، (همانجایی که عباس کیارستمی زندگی میکرده باشد.) چرا ما نمیرویم به این کوچه پلاکی به نام عباس کیارستمی بزنیم و به این کوچه فقیرانه یک غنای فرهنگی دهیم؟ عباس کیارستمی احتیاجی به این کوچه ندارد بلکه آن کوچه به این احتیاج دارد که خاطرات فرهنگی اش برگردد.
پیش از اینکه یک بلوار خیلی فاخر را در شهر سینمایی کن به عباس کیارستمی بدهند، ما در مملکت خودمان کوچهای به وی دهیم.باز هنرمندان دیگری هستند که تحصیلات عالی هم نکردند، مثل مشد اسماعیل که من بسیار شیفته آثارش هستم. گویا همه اهالی آن محله پایین شهر به اینکه یک هنرمند در محلهشان هست، افتخار میکردند، پس چرا نمیرویم یکی از مجسمههای مشد اسماعیل را توی یکی از میدانها یا پارکهای آنجا نصب کنیم و اسم آنجا را بگذاریم اسماعیلآباد؟ مگر چه اشکالی دارد؟ برویم تا خاطرات فرهنگی این محلهها را بهشان برگردانیم.
در دیگر جاهای جهان هم محلهها به نام هنرمندان ثبت میشود. یکی از این هنرمندان به نام سیمون رودیا، یک مهاجر ایتالیایی بود که سالها پیش در لسآنجلس زندگی میکرد. نزدیک 33 سال مشغول ساختن برجهای واتس در حیاط مسکونی خود بود. همه اهالی محل مدام میپرسیدند: «تو چه کار میکنی؟» او میگفت: «میخواهم یک یادگاری برای اهالی این محل به یادگار بگذارم.» برجهایی ساخته که سرتاسر آن را با بطری و کاشیهای شکسته تزیین کرده و با یک رفتار هنری برجهایی ساخت.
سازنده برجهای واتس مرد ولی آن محله به نام وی هویت پیدا کرد و نهتنها یک محله بلکه کلانشهری مثل لسآنجلس که هالیوود - پایتخت سینما- در آن قرار گرفته، بخشی از افتخارش به برجهای واتس است.
سیمون رودیا و برجهای واتس شد بخشی از سمبلهای فرهنگی لسآنجلس؛ یا افرادی دیگر که به محلههای خود هویت دادند. و اینها نمونههایی هستند از اینکه چگونه هنر میتواند به محله هویت ببخشد.