همشهری آنلاین- بهاره خسروی : یخچال، جایی بود، که در آن بهطور طبیعی یخ تهیه میشد و یخهای فراهم شده را کارگران یخسازی به انبار یخ که در همانجا بود، منتقل میکردند و پس از پر شدن، در انبار را میبستند، با این کارراه ورود و خروج هوا بسته میشد و در تابستان، در انبار را باز میکردند و یخها را بهمرور زمان به بازار عرضه میکردند. یخچالها با همه مزیتی که داشت یکی از آلودهترین مکانها و یخهایی پر از میکروب بود،برای همین خیلیها معتقدند بودند این مکان در شیوع بیماریهای نقش مهمی دارد.
قصههای خواندنی تهران را اینجا ببینید
«اسماعیل عباسی» در کتاب «آبنامه تهران» نوشته: «تابستانها در کاهگلی یخچالها را خراب میکردند. یخشکنها یخها را با الاغ میآوردند و مردم با یک شاهی تمام یخ مورد نیاز خانه را میخریدند و آب روزانهاش را خنک میکردند. خانوادههای اشرافی یخشان بیشتر میگرفت و خرشان تا توچال و کوهستانهای شمالی تهران میرفت. » فصل یخچالها که تمام میشد الاغدارها به کوه میرفتند تا در میان گونیها یا جوالهایی که در دو طرف الاغ آویزان بود برف بیاورند. این یخها به یخ بلوری معروف بود و مشتری آن ثروتمندان و کسانی که دستشان به دهانشان میرسید، بودند.
یخچال معیرالممالک، حاجیباقر، حاجی آقامحمد، وزیرحاجی علیاکبر، حاجیشیخرضا، حاج آقارضا فرزانه، حاجرجب تختی( پدرجهان پهلوان غلامرضا تختی) و حاج حسن شمشیری از معروفترین یخچالداران تهران قدیم بودند. برای ساماندهی این اوضاع در دهه ٤٠ نخستین کارخانه یخ قالبی که به نسبت یخچالهای طبیعی یخهای سالمتری را تولید میکرد در محدوده سهراه جمهوری فعلی راهاندازی شد و عدهای هم با خودرو هر روز صبح یخهای آماده را با گونیهای کنفی میپوشانند و برای فروش به دکههای یخفروشی اغلب در سر چهارراهها مستقر بودند منتقل میکردند. اما ماجرا تولید و فروش یخ در تهران با داستانهای جالبی گره خورده است
یکی از این ماجراهای تاملبرانگیز، قصه آسید مهدی قوام و مرد یخفروش است روزی «آسید مهدی قوام» از روحانیون معروف تهرانی از مجلس روضه در راه بازگشت به خانه بود که فریاد و گریه مرد یخفروشی توجهاش را جلب کرد. این روحانی کمی جلوتر رفت. بیشتر کسبه میدان به خانه رفته بودند و تردد مردم هم کم شده بود. مرد با گریه به مردم التماس میکرد : «آهای مردم بیایید یخهای منو بخرین، این همه سرمایه منه، سرمایهام داره آب میشه و از بین میره»سید با دیدن این صحنه همه یخهای مرد یخ فروش را خرید و کنار مرد یخفروش نشست و شروع به گریهکردن کرد. این بار یخ فروش تعجب کرد و علت گریه را از سید پرسید؟! او جواب داد: «تو با این کارت چه درسی به من سید مهدی دادی، تو یخ هات داشت آب میشد این همه داد زدی و گریه کردی، من چیکار کنم که همه عمرم در حال آب شدن است و من کاری نکردهام. »