همشهری آنلاین- سمیرا باباجانپور: مدت ها بود که مردم از قحطی بیتاب شده بودند. باران هم نمیبارید. روزی جماعتی قصد نماز باران کردند. لوطی صالح وقتی آنها را دید در همان حال که تنبک می زد و اشک میریخت دعا میکرد. مردم هاج و واج لوطیصالح را نگاه میکردند. وقتی باران شروع به باریدن کرد همه با او اشک ریختند.
قصه های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
آنچه خواندید نقلی تاریخی است. اما تعجب مردم بیشتر از چه بود؟ میگویند لوطی صالح اهل خلاف بود. پایش به دربار آقا محمدخان قاجار باز شده بود و گویی جاسوس دربارش هم بوده. در مجالس دلقکی میکرد و جماعت را میخنداند.
همنشینی با آقامحمدخان و درباریان از او مردی زورگو ساخته بود. هر چند دستمزد خوبی از این خوشخدمتی نگرفت و در مجلسی که شاه نشسته بود بعد از شوخی در باره برادر آقامحمدخان مورد غضب شاه قرار گرفت و قرار شد غرامت بدهد. لوطی صالح پول را داد، ولی شاه گفت دماغش را ببرند. خلاصه که دماغ لوطی صالح بریده میشود و شاه به تمسخر به او خطاب میکند که برود در جوار حرم یک معصوم بست بنشیند. او هم که نمیخواست دوباره مورد غضب شاه قاجار قرار بگیرد چنین کرد.
رفتارهای صالح بالا و پایین زیاد داشت. یک روز خوب بود و روز دیگر زور میگفت. مست میکرد و بد بیراه از زبانش جاری میشود. گاهی هم سر عقل بود و دستگیر اهل محل میشد. روزی او در حالت مستی از کوچهای میگذشت که اهل منبری را دید. گفت تا برایش روضه بخواند. مرد راضی نشد و لوطی خودش روضه امام حسین(ع) خواند و بعد هم هایهای گریه کرد.
نقل است که بعد از آن، از دنیا میرود. کوچهای که او در آنجا خانه داشت همچنان وجود دارد و به نام گذر لوطی صالح مشهور است.