گلی که کاشتهایم، تنها یک بار در روز، آن هم صبحها، یک نعلبکی آب میخواهد. اگر آبش کمی بیشتر شود، گلبرگهایش از ریخت میافتند و پژمرده می شوند؛ زرد و بی جان! شیری که برای جوشاندن روی گاز گذاشتهایم، چند دقیقه وقت و مقدار معینی گرما لازم دارد تا جوش بیاید، اگر دیر برسیم، سر خواهد رفت!
بچه تا نه ماهش را توی شکم مادرش سر نکند، به دنیا نمیآید. ممکن است بیاید، اما نارس و خام است، بلکه باید توی دستگاه نگهش دارند، تا زندگی جنینیاش را کامل کند. وقتی که درست زمانش طی شد، آن وقت به او اجازه میدهند که بیاید توی دنیا و مثل آدمیزاد زندگی کند.
روز تا تمام نشود، شب نخواهد شد. شب تا سر نیاید سپیدهای نخواهد زد. تا هفت روز نگذرد، نمیگوییم هفتهای گذشت. تا زمین یک دور کامل به دور خورشید نگردد، نوروز را جشن نمیگیریم. تا کرمی پیلهاش را نَتَند و مدتی معین را سر نکند، خبری از پروانگی نخواهد بود!
بهار که میآید، باید خودش را به تمامی طی کند، نه یک روز این ور، نه یک روز آن ور! برف تا به تمامی نبارد، آسمان از هیجان آدم برفیها خالی نخواهد شد. آفتابی سر نخواهد زد؛ گرمایی تجربه نخواهد شد.
شاید فرشتهای در آسمانهاست که ساعت مخصوصی دارد؛ فرشتهای که کارش تعیین « زمان» چیزهاست. می بینی؟ هر چیزی زمانی دارد! زمانی معقول؛ زمانی حساب شده. وقت آفرینش، شاید زمان چیزها هم با آنها آفریده شده است. زمانی که ماهی باید دهانش را باز وبسته کند تا کامل نفس بکشد. فرشته کوچک، یادداشت کن! زمانی که یک تخم مرغ آب پز میشود. یادداشت کن، فرشته کوچولو! زمانی که یک غنچه لازم دارد تا به یک گل تبدیل شود. نوشتی؟ زمان تعطیلات بچهها! میشود این را بیشتر کنید؟
- این را گذاشتهام به عهدهخود آدمیزاد! معلمهایشان... مدیرهایشان... و آموزش و پرورش!
- ای بابا!
زمان شب شدن در نیمکره شمالی. زمان خوابیدن خرسهای قطبی. زمانی که یک جنین لازم دارد تا توی شکم مادرش به آدمیزاد کامل تبدیل شود. یادداشت کن. دقیق یادداشت کن. هیچ کدام از این زمانها نباید با آن یکی قاطی شود، وگرنه نظم و نظام جهان به هم خواهد ریخت و آدمی سر در گم خواهد شد!
فرشته کوچک زمان، به غیر از دفترچه بزرگی که برای یادداشت زمان جهان دارد، محل کارش پر از دفترچههای کوچکی است که اسم هر کدام از ما بر آن نوشته شده، دفترچه زمان هر کس به اندازه روزهای عمر اوست.
اما این تنها زمان مهم زندگی هر آدمی نیست. توی دفتر هر آدمی، زمانهای بسیار مهمتری نوشته شده. زمانهایی که دیگر مثل گردش زمین به دور خورشید یا آبپز شدن تخم مرغ زمانهای از پیش تعیین شدهای، نیست. زمانهایی است که ما، خودمان، در زندگی خودمان، آنها را رقم زدهایم! زمانهایی بسیار مهمتر از این که کی متولد شدهایم؛ کی به حرف آمدهایم؛ کیراه افتادهایم. دندانمان کی در آمد؛ کی به مدرسه رفتیم و کی دانشگاه قبول شدیم. زمانهایی بسیار درونیتر و مهمتر از این وجود دارد که در دفترچههای کوچک آن فرشته یادداشت خواهد شد!
ما چهقدر وقت لازم داشتیم تا خودمان را بشناسیم؟ ما چهقدر توی زندگیمان با خداوند حرف زدهایم؟
دل ما چهقدر زمان میخواست تا کسی را به تمامی دوست داشته باشد؟ آیا ما دلمان نرم است؟ آیا سنگدلیم؟ به راحتی دلمان راضی نمیشود که به تمامی مال کسی شود؟
ما چهقدر زمان نیاز داشتهایم تا کسی را ببخشیم؟ به قدر یک چشم بر هم زدن؟ یا سالها؟ ما چهقدر زمان نیاز داشتیم تا چشمهایمان به روی دنیا باز شود؟
همه جا را درست ببینیم؟ ما برای مهربان شدن چهقدر زمان میخواهیم؟ برای خوب بودن چهقدر زمان میخواهیم؟
ما چهقدر زمان میخواهیم تا خودمان شویم؟ خودمان باشیم؟ چهقدر زمان توی زندگی ما لازم است تا پخته شویم؟ تا آب پز شویم؟ درست و درمان، مثل تخم مرغ توی آب جوش، مثل غنچه وقتی رو به شکفتگی میرود. ما زودپزیم یا دیرپز؟
آیا ما زمان خودمان را میشناسیم؟ میدانیم هر کداممان یک جور میوه هستیم که باید درست به وقت رسیدن چیده شویم؟ اگر روی شاخه بمانیم، میگندیم؟ اگر زود چیده شویم، خامیم؟ میدانیم آن دستی که ما را میچیند، دست خود ماست؟ دستی که باید زمان درونی ما را بشناسد!
زمان ما، دست ماست. ما هر روز که بیدار میشویم، خودمان تصمیم میگیریم که زمینمان چند دور باید به دور خورشیدمان بچرخد. ماییم که تصمیم میگیریم چهقدر زمان میبرد تا عصبانیتمان فروکش کند؟ تا لبخند بزنیم؟ تا ببخشیم؟ تا به خداوند خیره شویم و منتظر علامت او توی قلبمان بمانیم و بعد حرفمان را بزنیم!
یادمان میرود خودمان را کوک کنیم. برای یادآوری، برای یادآوری این که حالا دیگر وقت گریستن تمام است. حالا زمان ایستادن است. زمانی که باید دستهایت را رو به آسمان بلند کنی. دستی که از لابهلای ابرها بیرون آمده تا دست تو را بگیرد، مدتی منتظر تو خواهد ماند. حتی گاهی بیشتر از زمان تعیین شده. تو باید عجله کنی، دستهایت را بیرون بیاوری و آن دستها را بگیری و به خودت بگویی: ساعت خودت را کوک کن!