برانگیخته میشوی و همه را به خدای یکتا، خدای بیهمتا میخوانی. تو از آن بالا میآیی و همه به تو، به پیامبر خدا، سلام میکنند. تو از آن بالا میآیی و با صدایی رسا به مردم میگویی که «بگویید معبودی جز خدای یکتا نیست تا رستگار شوید!»
این روزها تو میآیی و ما جشن میگیریم. این روزها میگذرند و باز هم تو میآیی؛ تو به دنیا میآیی و ما باز هم جشن میگیریم. این روزها میگذرند و ما ... ما را که نمیدانم، ولی خودم را بگویم که حس میکنم هنوز از حقیقت این برانگیخته شدن دورم. هنوز نمیدانم، درست نمیدانم که چه اتفاقی میافتد؛ چه میشود و این برانگیخته شدن و این جشن با جان من چه میکند یا به کجایم میرساند؟ اصلاً مرا میآورد یا میبرد؟ به لحظههای تو نزدیکم میکند یا از تو دورم میکند؟
این روزها به آمدن تو، به برانگیخته شدن تو فکر میکنم و میخواهم، به اندازه خودم، درک کنم که چه اتفاقی افتاده؟ اینقدر میدانم که از سالها قبل از بعثت به حرا میرفتی و عبادت میکردی و به تفکر مشغول میشدی و با خدای خود خلوت میکردی و گویی بیحساب خوب بودن را، بیدریغ مهربانی کردن را، حوصله و تحمل بینهایت داشتن را تمرین میکردی.
اینقدر شنیدهام که فضای حرا چنان پاک و معنوی بوده، یا با حضور تو پاک و معنوی شده که انگار توان تاب آوردن دربرابر همه مشکلات دنیا را به آدم میدهد و تمام سختیها را برای آدم کوچک میکند. اینقدر میدانم که حتماً از آن بالا با آن افق باز، خدا را صدا زدن و به خدا اندیشیدن و به هدایت خلق خدا فکر کردن، وسعت نگاه کسی چون تو را از بند زمان و مکان رها میکرده.
اینقدر میدانم که آن روز دوشنبه بوده یا جمعه، در بهار بوده یا پاییز، فرشته وحی به دیدنت آمده و سلام خدا را، کلام خدا را بر تو فروخوانده است. میدانم که پیک رسالت، تو را به خواندن دعوت کرده و آیههای بزرگی و کرامت خدا را بر تو فروخوانده است.
اینها را میدانم و نمیدانم. نمیدانم که این میدانمها چه قدر مرا به تو، به تربیتی که تو میخواستی، به درک چگونگی و حکمت بعثت تو نزدیک میکند. درست نمیدانم از چه فضایی مردم عصر جاهلیت را به دین خدا دعوت میکردی. فکر میکنم لااقل در این روزها کمی به آن دوران نزدیک شوم و سعی کنم از پس قرنها فاصله، اوضاع مردم روزگار بعثت را ببینم.
شاید آن دسته از یاران تو که از آزار و اذیتهای بتپرستان به تنگ آمدند و به حبشه مهاجرت کردند، نمونه خوبی برای نشان دادن اوضاع مردم آن روزگار باشند. وقتی کفار قریش نمایندگانی به دنبال این مهاجران فرستادند تا پادشاه حبشه را به بازگرداندن آنها وادارند، جلسهای تشکیل شد و سرپرست مهاجران از وضع مردم سخن گفت.
جعفر بن ابیطالب به نجاشی، پادشاه حبشه گفت: ما مردمی بودیم که در دوران جاهلیت بتها را میپرستیدیم و گوشت مردار میخوردیم و از انجام کارهای زشت و بد رفتاری با همسایهها و همپیمانان خودداری نمیکردیم و نیرومندان ما ناتوانها را میخوردند. ما در چنین حالی بودیم تا اینکه خداوند پیامبری از خودمان به سوی ما فرستاد که نسب و راستی و امانت و پاکدامنیاش را میشناختیم.
او ما را به پرستش خدای یکتا دعوت کرد تا از پرستش بتها رها شویم. او ما را به راستگویی، امانتداری، ارتباط با خویشاوندان، رفتار خوب با همسایهها و همپیمانان دعوت کرد و از انجام کارهای زشت، دروغ گفتن، خوردن اموال یتیم و نسبت دادن گناه به افراد پاکدامن نهی کرد.
انگار حالا بهتر میفهمم که چرا گفتهای که برای کامل کردن ارزشهای اخلاقی مبعوث شدهای و فکر میکنم برای چشیدن طعم جشن عید مبعث رسول خداص، برای رسیدن به درکی بهتر از رویداد بعثت و در تلاش برای نزدیکتر شدن به راه تو، از همین امشب، مرتب این موارد را در خودم بسنجم و ببینم که چهقدر با آنچه به ما آموختهای، با آنچه که برای آموختن آن برانگیخته شدهای، آشنا و مأنوس شدهام؛ چهقدر میتوانم در جشن بعثت تو احساس همراهی داشته باشم و لذت بودن در این واقعه بزرگ را درک کنم.