تاریخ انتشار: ۶ خرداد ۱۳۸۸ - ۱۴:۰۶

فاطمه مشهدی رستم: «گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟ چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید

«گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟
چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید
واژه‌ها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.»

نه، اشتباه نکنید. من فقط دارم نقل قول می‌کنم. شعر سهراب سپهری را که «آنا» خواند، می‌گویم. تازه، خود «آنا» هم گفت دارد نقل قول می‌کند! از سهراب سپهری!

آنا می‌گوید: اسم من آناست؛آنا قدیمی.

می‌گویم: می‌دانی، آنا به زبان ترکی، یعنی مادر؟

آنا می‌خندد.

* چرا می‌خندی؟

- یک لحظه به فکرم رسید اسمم خنده‌دار است!

* چرا؟

- آخر فکر کنید... مادر قدیمی! منظورم ترجمه فارسی اسمم در کنار نام فامیلی‌ام است!

آنا شروع به تکرار می‌کند! آنا قدیمی. مادر قدیمی! مادر قدیمی! و من فکر می‌کنم به مادر قدیمی! به مادرهای قدیمی! اما راستی، مادر چه‌قدر می‌تواند جدیدی و قدیمی باشد؟! اصلاً من چه‌کار به این حرف‌ها دارم؟! من باید فقط یک گزارش بنویسم!

بنابر این از روی حاشیه‌هایی که هر کدام می‌توانند یک اصل باشند، می‌پرم تا به سؤالی که به عنوان سوژه در نظر گرفته‌ام، برسم!

* آنا قدیمی، بگو آیا تا حالا چیزی را دیده‌ای که فکر کنی خیلی‌ها آن را ندیده‌اند؟!

- بله. اما چون حوصله شرح ندارم، یک‌بار دیگر همان شعری را که خواندم، می‌خوانم. شاید این بار، خیلی‌ها تصمیم بگیرند بعد از این، چیز یا چیزهایی را ببینند که تا حالا آنها را ندیده‌اند!

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟
چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه‌ها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.

* خودت هم طبع شاعری داری؟

- کمی. اما طبع من مهم نیست، مهم این است که آدم با شعر، انسانیت و محبت، همنشین و همدل باشد تا دنیا را قشنگ‌تر ببیند! این همنشینی و همدلی، همان چیزی است که شاید بعضی‌ها آن را تا حالا ندیده باشند! اما در عوض، در این هفده‌سال عمری که کرده‌ام، همنشین و همدل یا اسکناس را خیلی‌خیلی زیاد دیده‌ام!!

صحبت آنا را در آلبوم خاطرم جا می‌دهم و با خودم می‌گویم:
چه آسان می‌شود زیبایی‌هایی را که تا حالا دیده نشده، دید. کاش به جای
قدم زدن روی جاده‌های اسکناس، کمی روی جاده نم زده از باران محبت یا به قول آنا، همدلی قدم زده می‌شد!

***
می‌گویند هر کسی در هنگام تولد، سرنوشتش را با خودش به این دنیا می‌آورد! سرنوشت این گزارش، یا هر چه که نامش هست، هم انگار با خودش، از قبل نوشته شده است! بدون  پیش‌بینی برای چگونگی آن! با همین چند تا آدمی که روبه‌رو شدن با آنها، شاید کمی جالب یا عجیب به نظر آید! نپرسید چرا! بروید دنبال بقیه ماجرا، آن هم کاملاً نرم و آهسته؛ مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی...

فرخنده می‌خندد و می‌گوید: من شگون دارم! مبارک هستم!

شیطنت بر من غالب می‌شود! می‌پرسم: همان مبارک لباس قرمز و کلاه به سر خیمه‌شب بازی؟!

- ها... ها... ها... نه. مبارک مذکر است. راستی، چرا مبارک نیست؟ رفته سفر؟!

* راست می‌گویی‌ها... خیلی وقت است او را ندیده‌ایم!

فرخنده فکر می‌کند. من هم سکوت! ناگهان با صدای بلند می‌گوید: فهمیدم. اسمش را عوض کرده!

بت من! شزن! مرد عنکبوتی! شاید هم مبارک عنکبوتی!!

دوباره سکوت برقرار می‌شود. بدون دلیل، شانه فرخنده را تکان تکان می‌دهم و می‌خوانم:« چیزها دیدم در روی زمین.

کودکی دیدم، ماه را بو می‌کرد
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می‌زد.
نردبانی که از آن، عشق می‌رفت به بام ملکوت»

لبخندی می‌زند و جواب می‌دهد: هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم در جریان برخورد یا صحبتی قرار بگیرم که این‌طوری باشد!

* مگر این برخورد یا صحبت چه‌طوری است؟!

- نمی‌دانم. یک‌طور خاصی است. از آن جور حرف‌هایی است که دل آدم را هم می‌خنداند و هم می‌گریاند. گذشته از اینها، آدم را وادار به فکر می‌کند. یک جورهایی آدم را با خودش می‌برد! می‌برد به جایی که آدم در زندگی کمتر و یا شاید، اصلاً با آن روبه‌رو نمی‌شود! آخر تا حالا هر کسی خواسته حرفی بزند و سؤالی بکند، اول از همه گردنش را راست بالا گرفته و با صوت و صدایی که مثل کویر خشک و مثل شوره‌زار، ترک خورده بوده، پرسیده: لطفاً خود را معرفی کنید و بگویید چه‌کار می‌کنید و نظرتان را در باره فلان چیز، (که نه به درد من و امثال من می‌خورد) بگویید! اما این حرف‌ها و سؤال‌ها، وای... اصلاً یک‌طور دیگر است. آدم را خوشحال می‌کند.

می‌گویم:« خوب. مبارک است؟»

می‌گوید:« قابلی ندارد. مبارک غلام شماست. فرخنده هم!!»

با هم می‌خندیم. بعد به آسمان نگاه می‌کنیم. بعد ساکت می‌شویم. دوباره شانه‌اش را تکان می‌دهم. می‌خندد. بهترین فرصت برای سؤال است! می‌پرسم: تا حالا چه چیزهایی را دیده‌ای که فکر می‌کنی خیلی از دیگران، ممکن است آنها را ندیده باشند؟!

- رک و پوست کنده بگویم؛ خیلی چیزها. توی ماشین مدل بالا، گشت و گذار توی بزرگراه‌های شمال شهر. پشت ویترین بوتیک‌هایی که یک کیف پول هشت هزار تومانی را بیست‌وپنج هزار تومان می‌فروشند! یا در دست عده‌ای کیسه‌های پر از خوراکی و مرغ و گوشت! توی بیمارستانی چند طبقه، آدم یا آدم‌های غمگینی که پول عمل ندارند. شهری که آسفالت بی‌گناهش، زیر توهین و اهانت آب دهان و چیزهای بدتر از آن، توسط رهگذرهای به خواب رفته، تحقیر می‌شود! اتوبوسی که صندلی‌هایش برای یک موضوع سرکاری، کنده و پاره می‌شوند! باز هم بگویم؟  فکر می‌کنید روزی چند تا چشم، به این چیزها نگاه می‌کند و چند تا گوش این حرف‌ها را می‌شنود؟ آدم‌ها خیلی چیزها را فراموش کرده‌اند. بیشترشان هم انگار تبدیل به مجسمه شده‌اند!

حرف‌های فرخنده را تند و تند یادداشت می‌کنم. ساکت می‌شود و دوباره شروع می‌کند.

- کتاب شاهنامه را که دیده‌اید؟

- بله، چه‌طور مگر؟

- اگر بخواهم باز هم بگویم، یک کتاب اندازه شاهنامه می‌شود! آن‌وقت سرکلاس به جای گوش دادن به am و is و are، باید شاهنامه خوانی کنم! کلاسم خیلی دیر شده! راستی، می‌دانید خط بعدی آن شعری که خواندید، چه می‌گوید؟ می‌گوید: «من زنی را دیدم، نور در هاون می‌کوبید!» پرنده باشید!! خداحافظ!

دنبالش می‌دوم و می‌گویم: فرخنده، تو کی هستی؟! برمی‌گردد. می‌خندد و می‌گوید:« زندگی خالی نیست. مهربانی هست. سیب هست. ایمان هست. فرخنده 16 ساله هست.» شمایی عجیب غریب هست! و یک فامیلی کوچک! افق!

***
می‌گوید تا دیپلم خوانده است. می‌خواسته بازهم بخواند، اما نشده! حالا مدتی است لباس سراپا نارنجی می‌پوشد و با یک جاروی دسته بلند، کوچه و خیابان‌های مظلوم و تب‌دار شهر را می‌روبد! با من حرف می‌زند و جارو را آهسته، حرکت می‌دهد و تازه بعد از چند بار رفت و آمد جارو، دست راستش را بالا می‌برد و تکه موی سیاه و مجعدش را از جلوی پیشانی، کنار می‌زند. آن‌وقت می‌خندد و می‌گوید: خب، حالا چه بگویم؟ از گرانی و تورم، یا از ازدواج و طلاق فلان هنرپیشه خارجی با فلان کارگردان؟! از فوتبال و کنکور یا از کوچه پس کوچه‌های تنگ محله‌ام حرف بزنم، یا از خیابان‌ها و بوستان‌های دل‌باز و سرسبز پای کوه‌ها؟! از آب رفتن نان بربری بگویم یا از دیر آمدن بعضی از خطوط اتوبوس‌ها؟! از بی‌احترامی بچه‌ها به پدر و مادرشان یا سر به هوا شدنشان؟ می‌دانید، خیلی چیزها را فراموش کرده‌ایم! تمام اصل‌های زندگی را گذاشته‌ایم کنار و یقه چیزهایی را گرفته‌ایم که ارزش زیادی ندارند. ببخشید، قاطی حرف زدم! اما آخر همه اینها، همان سؤال شماست. این‌که چرا فکر ما آدم‌ها، چیزهای اصل کاری را نمی‌بیند؟ اصلاً انگار خیلی‌ها دوست دارند یک طورهایی، الکی زندگی کنند و الکی خوش باشند! چرا این‌طوری هستند، من یکی که نمی‌فهمم!

ته چوب جارو را تکیه‌گاه چانه‌اش می‌کند. باز هم موی سیاه و مجعدش را از روی پیشانی، به بالای سر، هول می‌دهد! لبش را گاز می‌گیرد و به جایی که نمی‌دانم کجاست، نگاه می‌کند. نمی‌دانم، متأسفم یا بی‌تفاوت یا... فقط می‌شنوم که سؤال عجیبی را مطرح می‌کنم!

* آقا کاظم، سهراب سپهری را می‌شناسی؟!

- شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ
سقف بی‌کفتر صدها اتوبوس
گل فروشی گل‌هایش را می‌کرد حراج،
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.

قاطی خواندم. یعنی قاطی نه، فکر کنم هر کدام مال یک شعری باشد. این جارو هم شعر کوچه و خیابان‌های ماست!! همین‌طور شعرهایی که من از دست‌ها و پاهایم می‌گویم!!

***
صدای جارو، می‌گوید که حرف زدن کاظم، دوباره با کف خیابان شروع شده است! از خودم می‌پرسم: آیا چیزهایی را که امروز دیده و شنیده‌ام، خیلی‌های دیگر دیده و شنیده‌اند؟! آیا این حرف‌ها، با همین شکل و شمایل، در باور کسی می‌گنجد؟! باید باور احساس آدم‌ها را اندازه گرفت! باید به بزرگی و کوچکی قطر دایره سیاه و سبز و آبی و خاکستری چشم آدم‌ها نگاه کرد! تا فهمید چرا آن‌قدر در خود غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به دورها، عشق‌ها، محبت‌ها، صداقت‌ها، خوبی‌ها، با یک دل سیر، تماشا کنیم! حیف است. شعری از سهراب سپهری یادم می‌آید. حیف است نخوانم! پس می‌خوانم:

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه / دورها آوایی است، که مرا می‌خواند!