به جمع خانوادهای رفته بودم، مادر و دو فرزند نوجوانش؛ پسر 16 ساله بود و دختر 14 ساله.
در آن خانه همه چیز بوی نوجوانی میداد. نوجوانها روح خانه را فتح کرده بودند.
فکرکردم این مادر چهقدر خودش را با خواسته فرزندان هماهنگ کرده، شاید سخن جبران خلیل جبران را شنیده که به مادری از اهالی «ارفالس» در باره فرزند میگوید: «شما میتوانید بکوشید تا مانند آنها باشید، اما مکوشید تا آنها را مانند خود سازید، زیرا که زندگی پس نمیرود و در بند دیروز نمیماند...»
*من فقط برای بخشی از گزارش سؤالی داشتم: «بزرگترین خواسته این مادر از فرزندانش چه بود؟»
پرسیدم؛ تا مادر بیاید جواب بدهد، دختر 14 سالهاش گفت: درسمان را بخوانیم.
پسر 16 ساله گفت: تحصیل.
خب، تحصیل که وضعیتش مشخص است.
مادر گفت: «علاوه بر تحصیل، برایم مهم است که نمازشان را بخوانند، خیلی دوست دارم که با خداوند رابطه قلبی و اعتقادی محکمی داشته باشند.»
بچهها اول سکوت کردند، بعد بینشان بحث شد و در لابهلای صحبتهایشان متوجه شدم که بعضی وقتها بیتوجهی میکنند.
*گفتم مادر، بزرگترین نگرانی شما برای فرزندان نوجوانتان چیست؟
دختر و پسر با هم گفتند: دوستانمان.
و مادر گفت: «نگرانم، چون پاکند، نمیخواهم توسط دوستهای بد گمراه شوند.»
بعد سر صحبت باز شد. پسر در میان صحبتهایش گفت: «شاید بعضی از رفتارها یا قیافه دوستهای من خوب نباشد، اما من آنقدر عقل و شعور دارم که کار بد و خوب را از هم تشخیص بدهم.»
*بعد مادر گفت که بعضی وقتها آنها را نصیحت میکند و بچهها گاهی میآیند و اعتراف میکنند که چه اشتباهی کردند و اگر نصیحت مادرانه او را گوش میدادند این اتفاق برایشان نمیافتاد.
اما زندگی همین آزمون و خطاهاست، به شرطی که خطاها غیرقابل جبران نباشد. مادر این را می گوید.
*بعد نوبت بچهها شد.
پرسیدم: «در روز چند بار یاد مادرتان میافتید؟». دختر گفت: «هر 5 دقیقه یکبار.»
پسر گفت: «خیلی؛ مخصوصاً توی مدرسه. وقتی نمره خوب میگیرم میخواهم زودتر به او بگویم تا خوشحالش کنم. اگر جایی توی ذوقم بخورد، میگویم چرا مادرم به من گیر نداد تا من حواسم به کارم باشد.»
آنها گفتند در روز گاهی به مادرشان پیامک میدهند و میگویند که دلشان برایش تنگ شده است.
*و بحث انتظارها و توقعهای بچهها از مادرشان پیش آمد.
پسر ناراحت بود که مادر غذای خوب را برای ناهار آنها میگذارد و غذای بد را خودش به اداره میبرد.
ناراحت بود که چرا مادر به خودش کمتوجه است و به خودش نمیرسد و...
بعد ما همگی با هم صحبت کردیم. آنها، مخصوصاً پسر نوجوان میگفت چرا مادرش در گذشته به خاطر او بعضی از موقعیتهای زندگیاش را از دست داده است.
و مادر آرزو داشت که بچهها در آینده یادشان بماند و بدانند که مادر برای آنها چه کارها که نکرده است. دلش میخواست هنگام موفقیت این را درک کنند، نه وقتی که شکست بخورند به یادش بیفتند.
*مدتی گذشت. مادر، دور از چشم بچهها، با اشاره، سری تکان داد و به من گفت: «من همیشه مجبورم با اینها به دیدن فیلمهایی بروم که دوست ندارم. حالا از این به بعد هر هفته خودم به سینما می روم و فیلمهایی را که دوست دارم میبینم.»
بچهها گفتند: «چی...؟»
و بعد ادامه داد: «امسال هم از طرف اداره نتوانستم محل اسکان بگیرم. پس خودم دو روزه میروم مشهد و برمیگردم شمال هم...» صدای اعتراض بچهها بلند شد و ما خندیدیم.
مادر گفت: «خودتان خواستید به علاقههای شخصیام توجه کنم.»
دختر گفت: «حرف من نبود. این گفت.» و برادرش را نشان داد.
پسر برافروخته بود: «باشد اگر دوست داری تنهایی برو مشهد، اما شمال را که نمیتوانی تنها بروی، آن را حذف نکن.»
اعتراضها ادامه داشت.
علاقهها و خواستههای مادرها، همیشه با آنچه بچهها میخواهند و البته مادرها هم اجرا میکنند، هماهنگ نیست. اما کسی این را نمیداند و یا اگر میداند، هیچکس به روی خودش نمیآورد.