هی میخواهی از گلویت پرشان بدهی، اما پرنده خانگی شدهاند دیگر بلند نیستند بپرند، پس میچسبند گوشه قفس، چنبره میزنند در تو و هر چه تقلا میکنی ولت نمیکنند. عین پرندهها از درون دلت برمیگردند به گلویت. سرکشاند، خودسرند، تنهاییاند، تنهایی.
2- آن روز، تنهایی بود که من را در نوردید. نشست گوشه گلویم، پرید توی ذهنم، اما بیرون نپرید. هی کتاب خواندم که شاید قاطی خیالها پرواز کند. هی زدم این کانال و آن کانال. یک شبکه عمو پورنگ داشت که دیگر تنهاییام را پر نمیکرد. یک شبکه فیلم داشت، یک شبکه ورزش و خیابان پربود از دوچرخهسواران 10 ساله و سهچرخه سواران 5 ساله. من هیچکدامشان نبودم که بدوم در کوچه.
3- من ساحره بودم. 17 ساله. مدرسهام تمام شده بود. فنی و حرفهای بودم. حالا همه چیز تمام شده است، تمام آن لحظه شماریهایی که میکردم برای پایان درس خواندن، برای در رفتن از پوشیدن مانتوی قهوهای که حالا وقتی تن دیگران باشد مرا تنها میکند.
من محمد امین هستم،15 ساله. تابستان یعنی رفتن، دور شدن از تهران، سه ماه تمام. رفتن به یک کنج. یعنی فوتبال، یعنی گل کوچیک، یعنی بعضی شبها باشگاه رفتن، یعنی شبها نداشتن دلیل زندگی! یعنی یک نوع تکرار.
4 - تابستان تنهایی دارد. تابستان با خودش یک تنهایی بزرگ میآورد. رها میشوی از درس، رها میشوی از امتحان. حالا روزها و شبهایت برای خودتاند. رها میشوی از بچههای مدرسه، از اعصاب خوردیها، از دور خوردنها، از ساعت شش پا شدنها، از تحقیقها، از دنیا، از دنیا!
رها میشوی و بسنده میکنی به انگشتهایت که میچرخند توی شمارهگیر تلفنها، بسنده میکنی به انگشتهایت که تند و تند تایپ میکنند پیام را، بسنده میکنی به گشت زدن در کوچهها با موتور رفیق و رفقا، بعد یک روز، شاید همین هفته بعد، شاید آخر همین ماه خسته میشوی.
5 - دوستها خیلی وقتها میپرند... زنگ میزنی به آنها و آنها در سفرند. اس- ام-اس میدهی به آنها و انتظار میکشی؛ جواب نمیدهند. تو را ول میکنند در سه ماه تابستان، ولی تو دلت خوش بود به آنها، که هستند، که تو را میخندانند، که مثلاً درکت میکنند، که چت میکنی با آنها، که در باره چیزهایی یواشکی با آنها حرف میزنی. حالا تو ماندهای و یک دفتر خاطرات که برایت نوشتهاند:
«اگر روزی تو را کردم فراموش...»
که نوشتهاند «مرسی که تنهایی مرا پر کردی...»
ولی حالا نیستند، هیچ کدامشان نیستند.
6- نه، مطمئن هستم، مطمئن هستم که این روزها دچارش نمیشوی. این روزها ذوق و شوق رهایی است. اما بالاخره دچارش میشوی... خسته میشوی از لیسیدن بستنی، از شب بیداریها، بعد تقلا میکنی که، نه اوضاع بهتر از مدرسه رفتن است، اما بحث اصلاً اینها نیست؛ بحث این است که این تنهایی چنبره زده در تو، یک بیهودگی است. یک بیهودگی که نمیفهمی چیست، یک تلخی، یک شربت آب پرتقال داغ که گاهی نخوردنش بهتر از خوردنش است. پس دست به کار میشوی، شبیه کودکیات لوبیا میکاری توی گلدان، اما خوشحال نمیشوی. میایستی کنار «ایوان» اما نمیروی آن تو، دیگر سرگرمت نمیکند زل زدن به باغچه همسایه، خودت را میرسانی به حیاط، دیگر صدای توپ پلاستیکی راه راه هیجانآور نیست، اینها نشانههای توست، نشانههای همه، بیخودی میترسی.
7 - این تنهایی، این تنهایی بزرگ گریبان تو را گرفته، گریبان تو را. نه هیچکس دیگر را. فراموش میکنی که تمام آدمها تنها هستند گاهگاهی به قول دکتر مریم رفعتی (روان شناس) فراموش می کنی که تشخیص بدهی تنهایی تو فلسفی است یا عرفانی که تنهایی ات اجتماعی است یا تنهایی واقعی ؛ فراموش میکنی که تنهای تنها هم که باشی باز خدا را داری که همه چیز را میشنود، تمام گلایههایت را. فراموش میکنی که خدا از همه تنهاتر است، همین است که کز میکنی گوشه دنیا. که چاردیواری میتراشی و میکشی دور خودت که دیگران پا میگذارند آن تو، بدون این که بدانند چه چیزی چنبره زده است در ذهنت.مدتهاست که روز تولدت خوشحالت نمیکند. تو میخواهی با دنیا فرق داشته باشی، که دنیا بیتو چیزی کم داشته باشد، یک غم دیگر قلمبه میشود درون گلویت.
8- احسان حرف دارد. میگوید: «تنهایی بعضی مواقع آدم را قوی میکند.»دلیل خاص خودش را هم دارد. «بعضی وقتها تنهایی تو را وادار میکند که برای رهایی از آن فکر کنی، بعد این فکر جهتدار میشود و تو را به جلو میبرد.» میگوید:« فقط قضیه این است که این فکر و جهت به کدام سو باشد!»
فاطمه حالا پیشدانشگاهیاش را تمام کرده. او میگوید: «دوست من هیچوقت در خانه نیست. تنهاییاش را در خیابان پر میکند. مدام در پی جایی است که در آن حس کنند او هست، او وجود دارد، اما به گمانم اینطوری موفق نشود» می پرسم: « تمام تنهاییها آدم را به حس «بدبخت» بودن میکشاند؟»
فاطمه سرتکان داد که نه، گاهی گریه است و خالی شدن و آرام شدن و بعد تفکر که آخر آخرش گشتن به دنبال راهحل است. پس نباید بیهوده وقت را تلف کرد.
دکتر رفعتی می گوید:«بعضی ها خودشان تنهایی را برمی گزینند، اما نوجوان ها بیشتر دچار تنهایی اجتماعی می شوند.»
می گوید:«بعضی وقت ها که ما دچار تنهایی می شویم دلیل مهم آن عدم مهارت در ارتباط است.»
9- گفتم: بچهها چند راه برای خلاص شدن از تنهایی بگویید؛ گفتند. اما تمام آنها مجازی بود، نه حقیقی.
احسان گفت:« بعضی وقتها تنهایی آدم را به شیءها و اتفاقها وابسته میکند.» گفت: «دخترها دچار اس-ام-اس بازی و چت میشوند و پسرها گاهی دچار علافی، دچار سیگار. یا باشگاه رفتن افراطی.»
گفتم: «و تنهاییها رفع میشود؟»
یکی گفت:«چیزهایی هست که توی دلت مانده، اتفاقهایی که باید بگویی ،که باید تقسیمش کنی، که خانوادهات گاهی آن را درک نمیکنند، آنها هیچوقت حل نمیشوند، وقتی دوستها رفتهاند.»
میگویم:« بنویسشان، دفتر بردار و همه چیز را بنویس. خیلیها این کار را میکنند، وقتی قرار است حرف بزنند و نمی شود.»
مریم رفعتی می گوید:«خیلی از تنهایی ها هم هستند که عرفانی اند . تو به این نتیجه می رسی که نیرویی درون توست که کشف شدنی است که انسان نباید تنها باشد و نیست اما آن را پیدا نمی کنی.»
10- محمدرضا صمیمی، روان پزشک، حرفهای خوبی دارد.
می گوید: « تنهایی یک علامت است»
میگویم:«علامت چه؟»
میگوید: «حسی است که به تبع اتفاق های دیگر در آدم ایجاد میشود.»
میگوید:«تنهایی یک شکایت است، شکایتی که گاه آدمها از وضعیتشان دارند و گاه اطرافیان.»
میگویم: « و این شکایت درست است؟»
او ادامه میدهد که: « یک وقت هست که فرد واقعا ارتباط اجتماعی کمرنگی دارد؛ این یک تنهایی واقعی است، اما گاهی او دوستان زیادی دارد. و ارتباط های زیاد اما احساس تنهایی میکند، هردوی این تنهاییها ناشی از دستهای از کسالتهای روانشناسیاند.»
او ادامه میدهد: « یعنی گاهی افسردگی ، خود کمبینی یا دیگر مسائل روانشناسی هستند که منجر به احساس تنهایی میشوند، پس باید روی آنها متمرکز شد و رفعشان کرد.»
11- چیزهایی هستند که از گلویم می پرند، تنهاییها میپرند، چیزی هست که چنبره می زند در گلویم و چارچوبم را که می شکنم، بچه های مدرسه هستند که به من گفته بودند:زشت.
چارچوبم را که می شکنم، فکری هست که به من گفته بود« بیهوده!»
چارچوبم را که می شکنم، می دوم دنبال علامت ها. تنهایی هست، هر جا که هستم هست، اما نگاهش نمی کنم.