تهمینه حدادی: اگر دوست من نبود، تهران چیزی کم داشت

اگر دوست من آبپاش به دست نبود، زندگی چیزی کم داشت. اگر بنفشه‌های آفریقایی دوست من نبودند، اگر هسته میوه‌ها نبودند، اگر لوبیای سفید نبود، زندگی دوست من چیزی کم داشت.

دوست من، در یک آپارتمان زندگی می‌کند. او گاهی یادش می‌رود که وقتی در را باز می‌کند، خوشامد بگوید. او گاهی یادش می‌رود که من از توی خیابان دارم او را نگاه می‌کنم و او در بالکن مشغول آب دادن به گل‌هاست. او گاهی یادش می‌رود که آن‌قدر نباید گیاهانش را ناز کند. او حتی یادش می‌رود که وقتی من دارم با او حرف می‌زنم، نباید به مرغ میناهایی که پشت پنجره‌اند بگوید: مینا، مینا و بعد هردویمان خیره بمانیم به سکوت پرنده‌ها.

دوست من، کلاغ‌ها را هم دوست دارد. صدای اس‌ام‌اس او قارقار کلاغ است. وقتی کلاغ‌ها را می‌بیند، انگار طاووس‌ها را دیده است. وقتی بقیه دوست‌هایمان می‌آیند به خانه او، همه را می‌برد و گیاهانش را به آنها نشان می‌دهد. دوست من، هسته میوه‌های عجیب را هم می‌کارد تا شاید گیاه سبزی روییده شود. دوست من، با گیاهانش حرف می‌زند تا روح خودش هم سبز شود. او از پشت پنجره‌‌اش ابرها را  می‌بیند و بعد از تحلیل هر کدامشان، باز به ساعتش نگاه می‌کند تا ببیند وقت آب پاشیدن به گیاهانش رسیده است یا نه؟

اگر دوست من نباشد، تهران چیزی کم دارد. وقتی از در خانه‌اش می‌آیم بیرون؛ وقتی او تنها می‌ماند با گیاهانش؛ وقتی صدای بوق ماشین‌ها و دود و صدا من را می‌کشاند تا خانه. دلم یک دوست سبز می‌خواهد که روحش هم سبز باشد، که خودش خواسته باشد؛ روحش را سبز کند، که خیلی‌ها در این همه شلوغی نفهمند کار مهم او را. که دوستانش فقط من باشم و بنفشه‌های آفریقایی و میناها و کلاغ‌ها و ابرها.

برچسب‌ها