و ناصر سعی میکرد زودتر بیدار شود تا دوباره یادش بیندازد و بپرسد« که امروز میخریم؟ یادتون که نرفته؟ شاید یادتون رفته؟ مادر شما یادتونه که یه نفر یه روز چه قولی داد؟» ناصر میگفت و پدر سرخ میشد و فوری بهانه میآورد که« باشه، دیگه حالا یکی دو هفته دیرتر که طوری نمیشه. کارم زیاده، نمیشه که یه نصف روز تعطیل کنم، میخرم دیگه .» طوری با عجله صبحانه نخورده از خانه بیرون میرفت که انگار از چیزی فرار میکند و فرار میکرد از قولی که به پسرش داده بود و نمیتوانست انجام دهد. به پسرش قول داده بود که اگر خوب درس بخواند و قبول شود، برایش یک رایانه بخرد، مثل همانی که پدر همکلاسیاش کامبیز قول داده بود و پس از قبولی فوری برایش خریده بود. آن روز وقتی ناصر پیش مادرش گله میکرد که کاش پدر منهم مثل پدر کامبیز خوشقول بود، انگار دنیا را روی سر پدر میکوبیدند. دلش میخواست برای پسرش ماجرا را شرح دهد ، ولی نمیتوانست. آخر پدرها دوست ندارند بچه ها را از خود ناامید کنند. برای پدرها یکی از بدترین دردها، خجالت کشیدن پیش بچههاست و پدر ناصر از بدقولیاش خجالت میکشید و ناصر این را نمیدانست. این را مادرش میدانست که از اوضاع کسب و کار پدر با خبر بود و غرورمردانه پدر را میشناخت و در خلوت به جای پدر گریه میکرد. دلش میخواست برای پسرش ماجرا را بگوید، اما میترسید غرور همسرش بشکند و امیدوار بود که در هفته بعدی اوضاع پدر پسرش بهتر شود تا پسرش مدام از پدر دوستش حرف نزند. پدر، آن روزها بیشتر از هر وقت دیگری یاد پدر خودش میافتاد. روزگار بازیهای عجیبی دارد. پدر ناصر سالها پیش همین ماجرا را با پدرش داشت. آن موقع قول یک دوچرخه باعث فرار پدرش میشد و حالا او از پسرش فرار میکرد. پدر ناصر حالا میفهمید که چرا دوچرخه چند ماه بعد خریده شد و چرا مادرش آن انگشتر قدیمی مادریاش را گم کرد.
حالا میفهمید که مادر خاطره مادریاش را فروخته بود تا غرور پدر پسرش به خاطر یک دوچرخه شکسته نشود. این را وقتی فهمید که همسرش را در حال نگاه کردن به چند تکه طلایش دیده بود. نگاه مادر به پدر در آن لحظه و پیشنهاد مادر با آن نگاه، حکایت ماجراهای واقعی زندگی ای است که بیشتر از چیزهایی مثل دوچرخه یا رایانه ارزش دارد. حکایت ناصر و پدرش یکی از ماجراهایی است که در هر تابستان برای تعدادی از خانوادهها در همه جای دنیا اتفاق میافتد. این داستانی است که در هر تابستان پشت دیوار بعضی از خانهها جریان دارد و رابطهها را تحت تأثیر قرار میدهد. پدرها و مادرهای این ماجراها دلشان میخواهد بدون شکستن غرورشان، ماجرا را پشت سر بگذارند و این کار را انجام میدهند، اما این را نیز دلشان میخواهد که کاش فرزندان میفهمیدند بعضی وقتها پدرها و مادرها نیز به مراقبت نیاز دارند. فرزندان تمامی نسلها این را زمانی میفهمند که با سؤال فرزند خود روبهرو میشوند. اینگونه داستانها یادمان میاندازد که بعضی از چیزها را باید زودتر شناخت.