تاریخ انتشار: ۲ شهریور ۱۳۸۸ - ۲۰:۰۲

رفیع افتخار: مدت‌ها بود می‌خواستم آرزوهای فراموش کرده دورۀ نوجوانی‌ام را به‌خاطر بیاورم

می‌خواستم آنها را یک، دو، سه، ... زیر هم بنویسمشان و با هر کدام تکه‌ای از زندگی‌ام را مرور کنم.

می‌خواستم بفهمم با کدامشان برگی از دفتر زندگی ام را ورق زده‌ام و با کدامشان برگی از درخت زندگی‌ام را کنده‌ام. اما هربار، مثل آدم‌هایی که گذشته‌شان را فراموش کرده‌اند، همین که می‌خواستم بهشان فکر کنم پرده‌ای ضخیم روی یادم سایه می‌انداخت و خاطراتم را از من می‌گرفت.

دوست داشتم قشنگ‌ترین آرزوهای دوران زندگی‌ام را، که فکر می‌کردم آرزوهای دوران نوجوانی‌ام باشد، همه آن آرزوهای رنگی و ساده و پاک را، جلوی چشم‌هایم زنده نگه دارم؛ اما انگار چیزی یا دستی مانع می شد تا به خاطر بیاورمشان. مثل فیلمی بودند که شروع نشده، تمام می‌شد و پرده‌ نمایش‌ فرو می‌افتاد.

کارم به جایی رسیده بود که به آلزایمرم فکر می‌کردم و اسم نچسبی برایش گذاشته بودم: «آلزایمر آرزوهای نوجوانی» و حتی داشتم می‌پذیرفتم، از کنارش رد می‌شدم و تسلیم می‌شدم. تا آن  شب که همه خواب بودند و سکوت آرام و سنگینی خانه را در خود کشیده بود، من که بیدار مانده بودم، برخاستم.

میان باغچه، که دور تا دورحیاط می‌پیچید، حوض کوچکی داشتیم. نه‌چندان عمیق که توی آن دست و پا بزنیم، نه چندان کم‌عمق که نتوانیم تویش شنا کنیم؛ لوزی شکل با کاشی‌های سفید. شاخه‌های پیچیده و پرانشعاب نارنج‌ها و پرتقال‌ها درهم فرو رفته بودند و شده بودند سقفش. برگ‌های سبز تیره و جاندارشان در انعکاس نور درخشنده خورشید که بر آب نقره‌فام و بدون تلاطم حوض می‌تابید، نقش می‌زد و تصویر می‌ساخت. شاخه‌های متراکم چون بیابانی به نورهای نرمی که از اطراف می‌بارید، فرصت بازیگوشی می‌داد تا از میان شاخ و برگ‌ها روزنه و راهی به سوی حوض بیابند و در دل آب، راهی میان ماهی‌هایی که من عاشقشان بودم باز می‌کردند و تن به تنشان می‌ساییدند.

آن وقت‌ها، من زیاد ماهی داشتم. ماهی‌های ریز قرمز، سرمه‌ای، لاکی و کرم. ماهی ریزه‌ها دسته می‌شدند، گوشه حوض جمع می‌شدند. رها میان آب، کنار هم سر می‌خوردند. سرهایشان جفت می شد و توی گوش همدیگر شعر می‌خواندند. گوش می‌خواباندم، ورورور  ورورور چی‌چی می‌گفتند؟ داشتند برای گربه‌ها حرف در می‌آوردند!
دو ماهی بزرگ داشتم. یکی قرمز، یکی نقره‌ای. دوتایی گوشه‌ کناری با هم می‌پلکیدند. می‌جنبیدند،؛ وول می‌خوردند و تک‌‌به‌تک می‌شدند.

زیر نور مهتاب، لبه خنک حوض نشسته بودم. تکه کوچکی از ماه، قد یک کلوچه، از میان شاخ و برگ درخت‌ها راه باز کرده بود و داخل آب افتاده بود.

با دستم، آرام آب را به هم زدم. تکه کلوچه‌ای موج برداشت و تکان خورد. یکهو، ماهی بزرگ‌ها، از زیر عکس ماه در آمدند. چرخیدند، سرازیر شدند و بالا آمدند. داشتند به کلوچه ماهی نوک می‌زدند.

با چشم آب را شکافتم. ماهی ریزترها، در عمق و گوشه حوض، سردرگوش هم بودند. چه خواب سنگینی داشتند!

آب که آرام ماند و تکه ماه دوباره به سطح صاف و لغزان آب شانه زد، ماهی‌بزرگ‌ها آب را بریدند و بالاتر آمدند و خودشان را توی دل کلوچه ماهی جای دادند.

سعی می‌کردم صدایی بلند نشود. فقط صدای خش‌خش برگ‌ها را می‌شنیدم که نسیم میانشان افتاده بود. تمام نیرویم را در خودم جمع کردم و کاملاً چشم‌هایم را باز کردم و از میان عکس کلوچه ماهی به چشم‌های ماهی‌ها زل زدم. چشم‌هایشان بازِ باز بود. حتی مردمک چشم‌هایشان را می‌دیدم. پلک نمی‌زدند و پولک‌هایشان آرام‌آرام تکان می‌خورد. طعم ماه را مزه‌مزه می‌کردند.

یک دفعه از خواب پریدم و توی رختخوابم نشستم. یکهو، یکی از آرزوهای قشنگ نوجوانی‌ام به یادم آمد.

آن روزها، خیلی دوست داشتم بفهمم ماه هم به ماهی‌ها مزه می‌دهد!

«دوچرخه»؛ ضمیمه نوجوان همشهری