شاید به همین خاطر از قدیم سطر اول هر شعر خوب را هدیۀ خداوندی میدانستند.
اما آیا شعر تنها الهام است؟ اگر بخواهیم فقط و فقط از چشم الهام به شعر نگاه کنیم، شعر تبدیل میشود به اتفاقی که انسان در آن نقشی ندارد. در این حالت شاعر یک کاتب صرف میشود و تا حد یک مجسمۀ منفعل که قادر به کوچکترین حرکتی نیست، تنزل میکند.
در شرایطی که شعر مساوی میشود با الهام، بیراه نخواهد بود اگر یکی از علاقهمندان به شاعری-که چشمۀ شعرش در نبود الهام خشکیده- سؤال کند: «چرا شعر فقط به یک عدۀ خاص نازل میشود؟» و بعید نیست یکی از شاعران ناموفق از کیفیت الهامهای رسیده گله کند و انتظار داشته باشد که الهامهای بهتری نصیبش شود. در عین حال عادلانه نخواهد بود که عدهای - که هیچ فرقی با بقیه ندارند - همینطوری به مقام شاعری برسند و بیهیچ تلاشی صاحب دیوان و کتاب شعر شوند.
همۀ اینها نشان میدهد که الهام، تنها بخشی از شعر است و این البته به معنی بیاهمیت دانستن الهام نیست؛ برعکس، اتفاقاً الهام مثل سنگ ارزشمندی است که تازه از دل کوه بیرون آمده. در ذات زیبای این سنگ قیمتی تردیدی نیست، با این حال کسی آن را بلافاصله به گردن خود نمیآویزد. سنگ قیمتی که هنوز بکر است و حتی ممکن است لبههای تیزش پوست را خراش بدهد، به دست یک متخصص سپرده میشود تا تراش بخورد و از آن جواهری زیبا خلق شود.
شاعر، این متخصص است. او به استقبال شعر میرود، در خلوتش تمرین میکند و مطالعۀ شعرهای دیگران را از یاد نمیبرد. حتی سعی میکند به شکل نظری با شعر آشنا شود. به این ترتیب وقتی که الهام از راه برسد، شاعر دستی به سر و رویش میکشد، گرد و غبارش را پاک میکند و سعی میکند در صورت امکان، چیزی به زیباییاش اضافه کند. یک شاعر باهوش، برای جواهر «الهام»، انگشتری لایقی پیدا میکند تا درخشش را در نگاه همه دو چندان کند.
و چه شاعر خوشبختی است او که موفق میشود نشان و امضایی هم از خود برجا بگذارد تا با دیدن جواهر، همه خالق آنهمه زیبایی را بشناسند.
هویت*
مردم مرا با تو میشناسند
چرا که تو عطر خصوصی منی!
-------------
*(از کتاب «بانوی ماسه و ماه»، سرودۀ سعاد الصباح، ترجمۀ وحید امیری)