برگ و باد
هر شکوفهای را
میل میوه شدن است
هر صبحی را شام؛
از ازل بر روی زمین
چیزی نبوده است
مگر حرکت و تغییر
زیباترین تابستان
در آرزوی تجربۀ زمستان و بیبرگی است
ای برگ!
وقتی به دست باد ربوده می شوی،
صبور باش و سهیم
بی آنکه ایستادگی کنی...
بگذار بادی که میشکندت،
تو را روانه کند به سوی مقصدت
فردای ممکن من
میافتم روزی
از بام نفسهایم
فکرهایم
جان میسپارند
در درههای تردید
میدانم
در انتهای کور یک روز
شب از پنجرهها سرریز میشود
و راهروهای تودرتوی رسیدن
راهی را
پیشکش پاهای سردرگمم نمیکنند
راهی نیست
ایستگاهی نیست
میدانم و هنوز
-بیهوده-
قطار قطار
بر ریلهای موازی دفترم
شعر ردیف میکنم
شاعرانه
با تو من
شاعرانه حرف میزنم
نرم و سبز و آشتیپذیر
چون جوانه حرف میزنم
ابر باش
بر جوانهام ببار
زندگی قشنگ میشود
مثل غنچه، مثل یک بهار