حاج حسین خلجزاده را همه اهل محل میشناختند، ریشسفید محل بود. با اینکه برادر بزرگتری هم داشت، او را بزرگ محل میدانستند، حتی همان روزی که جنگ شروع شد هم برای خودش پیرمرد به حساب میآمد، چه برسد به وقتی که شهید شد. آن روزها، خیلیها به جنگ رفتند و شهید شدند؛
اما داستان شهادت حاجحسین حکایت دیگری دارد، حکایتی که علیاصغر خلجزاده پسر او آن را برای ما روایت میکند. پسری که حالا برای خود، پدربزرگ شده و اصلاً به چهرهاش نمیآید فرزند شهید باشد. «پدرم در سال 1300 در شهر کاشان به دنیا آمد و کودکی و جوانی را در این شهر گذراند.
سال 1320 و هنگام جنگ جهانی دوم، به خاطر نرفتن به سربازی به تهران آمد و از آن زمان در تهران ساکن شد. پدرم راننده اتوبوس بود و همیشه در جاده.» پسر حاجحسین، اینها را که میگوید و مستقیم میرود سر اصل مطلب: «سال 59 بود، اولایل جنگ. پدرم همیشه عادت داشت وقتی اتوبوس نویی میخرید، اولین بار با آن به مشهد سفر میکرد تا آن را تبرک کند، اما آن سال گفت که میخواهد با اتوبوس جدیدش به آبادان برود. به خنده به او گفتیم «آنجا اتوبوس شما را تبرک نمیکنند، اگر بروی احتمالاً آبکش میشود.»
پدر جواب داد که این بار نذر کرده به جای مشهد، رزمندهها را به آبادان ببرد و همین کار را هم کرد. همراه با پدرم 10 اتوبوس دیگر هم از تهران برای انتقال رزمندگان، از تهران به آبادان حرکت کردند. به خاطر دارم که این 11 اتوبوس از طریق جاده ماهشهر به آبادان رفته بودند. چند روز از رفتن این کاروان گذشت. 10 اتوبوس دیگر به تهران برگشتند، اما از پدر من خبری نشد، کسی هم خبر نداشت کجا رفته یا چه اتفاقی برای او افتاده است.»
خودش میگوید به دنبال پدر به هر دری زدیم: «کمی صبر کردم، اما فایدهای نداشت. به همین دلیل همراه چند نفر از دوستانم که در سپاه اهواز بودند به جاده ماهشهر ـ آبادان رفتیم و تمام جاده را به خوبی گشتیم اما نه از حاجی خبری بود و نه از ماشینش.هیچ اثری هم در جاده پیدا نکردیم که نشان دهد عراقیها اتوبوس را زده باشند.
پدرم همراه اتوبوسش گم شده بود. به تهران برگشتم و پس از مدتی که باز هم از پدرم خبری به دست نیامد، نامهای در همین باره به فرماندهی سپاه خرمشهر، شهید محمد جهانآرا نوشتم، اما این نامه هم با خود خبر امید بخشی همراه نداشت. هیچ کس نمیدانست برای حاج حسین و اتوبوسش چه اتفاقی افتاده است.
اوضاع به همین ترتیب ادامه داشت تا اینکه یکی از همسایهها که سر کوچه ما قصابی داشت، به من گفت پسرش اسیر شده و از اردوگاههای عراق برایشان نامه فرستاده و نوشته که حاج حسین هم با آنها اسیر است. هرچند هیچ کس دوست ندارد یکی از عزیزانش اسیر شود، اما این خبر برای ما بسیار خوشحال کننده بود، به هر حال پدرمان زنده بود، میدانستیم اسیر است و این از بیخبری بسیار بهتر بود.»
حاجحسین اسیر شده بود، در حالی که تنها یک ساعت فاصله داشت با 10 اتوبوس دیگری که همراه او بودند و یک سال طول کشید تا فرزندانش بفهمند که این اتفاق چگونه رخ داده است: «تابستان سال 60 بود. آن موقع من در بنیاد شهید تهران کار میکردم، دو پسرم را برده بودم تا در کلاسهای شنا شرکت کنند؛ مسئول ورزش بنیاد وقتی اسم پسرهای مرا میشنود از آنها میپرسد، از بستگان شما کسی اسیر است؟
بچهها هم میگویند که که پدربزرگشان در اسارت است. مسئول ورزش بنیاد پیش من آمد و گفت که در اسارت با پدرم در یک زندان بوده است و او را میشناسد. آن روز تازه چگونگی اسیر شدن پدرم را فهمیدم.» و داستان را اینگونه برای ما تعریف میکند: «وقتی پدرم از آبادان برمیگردد، در راه تعدادی از اهالی جنگ زده آبادان را در جاده میبیند و تصمیم میگیرد که آنها را با خودش به تهران بیاورد. همین موضوع باعث میشود تا پدرم از 10 اتوبوس دیگر عقب بماند .
اتوبوسهای دیگر در این فاصله از جاده آبادان ماهشهر میگذرند، پس از آن سربازان عراقی جاده را به تصرف در میآورند و پدرم و ماشینش را با خود میبرند.» کمی سکوت میکند و ادامه میدهد: «آزاده همراه پدرم برایم تعریف کرد که آنها را با یک کامیون رو باز در آفتاب داغ عراق و از مسیر شهر بصره به اردوگاه منتقل کردند، زمانی که به شهر بصره میرسند بااینکه اهالی این شهر همه شیعه هستند، اما بر اثر جو سازی بعثیها، با نفرت تمام هر شی کثیفی که در دسترسشان بود به سمت آنها پرت میکردند.
وقتی اسرای ایرانی به اردوگاه موصل 2 میرسند، یکی از اسرا شروع میکند به خواندن دعای توسل و زمانی که به نام سیدالشهدا¨ع© میرسد، پدرم روضه خواندن را آغاز میکند. این کار حاج حسین باعث میشود، ذکر یا حسین¨ع© میان اسرا بپیچد. این کار نه تنها باعث میشود آنها را در همان ابتدای ورود مورد ضرب و شتم قرار دهند، بلکه با این کار پدرم از سوی مسئولان اردوگاه به عنوان فردی تأثیرگذار میان اسرا شناخته میشود و سرنوشتی متفاوت از دیگران را برای او رقم میزند.
این ماجرا آخرین خبر ما از پدرم بود تا سال 1362. در آن سال از شاگرد پدرم که به همراه او اسیر شده بود نامهای به دستمان رسید. نوشته بود پدرم همراه چندین نفر از اسرا به اردوگاه دیگری منتقل شدهاند، اما تا لحظهای که او پدرم را دیده بود حالش خوب بوده. این داستان ادامه داشت و پیگیریهای ما از طریق صلیب سرخ و بنیاد شهید نیز نتیجهای در بر نداشت.»
زمان میگذرد، اسرا از عراق باز میگردند، اما هیچگاه از حاج حسین خلج زاده خبری نمیشود و با اینکه دوستانش با او در یک اردوگاه بودند، اما نامش هیچ کجا پیدا نشد. سالها طول کشید تا فرزندان او از سرنوشت پدر آگاهی پیدا کنند. پسر حاج حسین میگوید: «درست 20 سال بعد، یعنی در سال 82 از تعاون سپاه پادگان قصرفیروزه شخصی با من تماس گرفت و خواست تا ملاقاتی در خصوص پدرم با هم داشته باشیم.
چند روز بعد به پادگان قصرفیروزه رفتم. آنجا به من لیستی از 24 اسم نشان دادند که نام پدرم هم در آن قرار داشت. لیست شامل نام 9 نفر بسیجی و 15 نفر سپاهی بود که به دلایل امنیتی در اردوگاه موصل 2 منتقل شده بودند و اسمشان در لیستهای صلیب سرخ وارد نشده بود.
این افراد را تا سال 66 در شرایط خیلی بدی زندانی کرده بودند و در همان سال چون صلیب سرخ هم از وجود آنها خبر نداشته، همه را اعدام کرده و در جای نامعلومی دفن کرده بودند.» پسر محاسن سفید شهید سعی میکند بغضش را پنهان کند، اما بیفایده است:
«بابا را دیگر ندیدیم تا امروز. نمیدانم در اردوگاههای عراق چه بلایی سرش آورده بودند، اما خوب میدانم که او با افتخار و سربلند به شهادت رسید. بابا نذرش را ادا کرد.»
همشهری محله - 8