اما ساختارگرایی در تحول خاص خود به جنبش پساساختارگرایی منجر شد؛ جنبشی که تمام پیشفرضهای ساختارگرایی را درنوردید. آنچه از پی میآید نگاهی کوتاه دارد به پیشزمینههای فکری این جنبش.
پساساختارگرایی چیست؟
پساساختارگرایی به مثابه یک استراتژی نظری، یا مجموعه استراتژیهایی است که واکنش نشان میدهند، و درگیرند با چیزی که بهاصطلاح وضعیت پسامدرن خوانده میشود. پس، وضعیت پسامدرن چیست؟ پسامدرنیته یا پسامدرنیسم واژهای مبهم است که به طرز عبث و بیفایدهای بر سر زبانها افتاده است.
این امر که پسامدرنیسم ظاهرا تجلی تکثری بیپایان از شاخههای معماری، زیباییشناسی، نظریه اجتماعی، فلسفه، سیاست و از این قبیل چیزهاست، گرهگشا نیست. بههرحال، ما نباید تصور کنیم که پسامدرنیته یک مرحله تاریخی واقعی است که هماکنون در سیاست، هنر، فلسفه و چیزهایی از این قبیل وجود دارد.
البته، پسامدرنیسم بهسان یک موضع مشخص انتقادی یا چشمانداز ی در باب مدرنیته فهمیده میشود؛ آگاهی و شعور پسامدرن میتواند مانند تجربه زیستن در زمان حال درک شود؛ یعنی زیستن در دورهای که ما مدرنیته میخوانیمش؛ در عین حال، همانطور که هلر و فهر اشاره داشتند، اکنون زمانه «هستی پس از» (being after) یا دوره پسا - تاریخیت است.
ژان فرانسوا لیوتار در ارزیابی خیلی خوبی، وضعیت پسامدرن را به سان ناباوری و شک نسبت به فراروایتها قلمداد میکند. به بیان دیگر، وضعیت پسامدرن یک ایستار انتقادی است نسبت به آرمانها و گفتمانهای بزرگ که با روشنگری پدیدار شد و معرف مدرنیته است.
این ایده که یک موضع عقلانی و اخلاقی مطلق وجود دارد و اینکه مسائل جهان را میتوان با استفاده از تفکر عقلانی و ایدههای علمی حل کرد، مانند یک چشمانداز تاریخ گذشته اروپامحورانه مینماید. از اینرو زندگی در جوامع پسا صنعتی خیلی متکثر، مبهم، پیچیده و فروپاشیده بهنظر میرسد تا تایید و وارد دانستن این ایده که یک موضع جهانی عقلانی و اخلاقی وجود دارد.
در واژگان سیاسی، وضعیت پسامدرن مرتبط است با اعتقاد به رهاکردن سوژه جهانی عقلانی که بهسان یک کارگزار خودمختار و خودرأی (self-willed)در فضای سیاسی عمل میکند. درعوض سوژه شفاف و یکپارچه آنگونه که مدل دکارتی مطرح کرده بود، سوژه حتی برای خود هم غیرشفاف بهنظر میرسد.
گذشته از این، سوژه، تصنعی و در واقع برساخته وضعیتهایی فهمیده میشود که خارج از کنترلش هستند؛ هیچ انفکاک و تمایز (separation) استواری میان سوژه و جهان عینی وجود ندارد. از اینرو عقلانیت و خلاقیت دیگر بهصورت بنیادهای مطلق برای قضاوتهای سیاسی و اخلاقی و تصمیمگیری به کار نمیآیند.
این نیز مربوط میشود به ازکارافتادگی مجموعههای تصمیمگیری جمعی و فروپاشی کلی امر سیاسی و میدان اجتماعی متکثری از هویتها و چشماندازهای ایدئولوژیکی قیاسناپذیر. این مسئله خصوصا بر سیاست رادیکال تأثیر گذاشت که منشأ جنبشهای جدید اجتماعی در حول و حوش مسائلی چون جنسیت، نژادگرایی و هویتهای جنسی و همچنین نهضتهای زیستمحیطی است که جای کشمکشهای طبقاتی مارکسیستی را که تماما اقتصادیاند، گرفتهاند.
با زوال پروژه مارکسیستی که بهطور خیلی روشن با زوال نظام کمونیستی نزدیک به 2دهه پیش نمود یافت، اوج انتقال از شکل سرمایهداری صنعتی به شیوه پساصنعتی تولید و زوال پیوسته و مداوم اعتبار و اهمیت پرولتاریا بهعنوان هویت برتر انقلابی- دستکم در جوامع غربی- تجلی یافت. سیاست رادیکال همچنین با چالشهایی از جانب راست مواجه شده است؛
نهتنها با هژمونی اقتصاد لیبرال بلکه همچنین با بازپیدایی بنیادگراییهای اخلاقی و مذهبی و همچنین با شکلگیری جدیدی از نژادگرایی پستمدرن که از منطق تمایز(difference) و قیاسناپذیری جهت توجیه کردن انفکاک گروههای اخلاقی سود میبرد.
پساساختارگرایی همچون نامی است که از دل جریان تئوریک شناختهشدهای مثل ساختارگرایی بیرون آمده است. ایده مرکزی ساختارگرایی این است که تجربه یا واقعیت بیش از همه به واسطه روابط زبانی ساخته میشوند. به عبارتی، ما خود و جهان اطرافمان را تنها به واسطه یک ساخت زبانی بیرونی که تعیین کننده معناست میفهمیم و میشناسیم.
فردیناند دوسوسور، برای مثال، زبان را در طبق نظامی از نشانههای زبانی مرکب از دال (signifier) [خود نشانه مادی] و مدلول (siginifed) [موضوعی که به آن اشاره میکند] میداند. از این رو، نکته اساسی این است که رابطه ضروری و ذاتی بین این دو وجود ندارد. این تنها یک موضوع قراردادی است که ما از یک دال ویژه استفاده میکنیم، مثلا میز، برای اشاره به یک ابژه خاص.
چیزی که واقعا دال را تعین میبخشد، ابژهای که بهصورت قراردادی به آن چسبیده نیست، بل که رابطهاش با دیگر دالها در یک نظام تمایزهای تثبیتشده است. لویی التوسر ساختارگرایی را برای فهم امر سیاسی و میدان اجتماعی به کار بست. او آن را بهسان وجهی نمادین میبیند که هویت را تثبیت میکند یا فراتعینی درون یک نظام ایدئولوژیک که معنا را در اختیار آنها قرار میدهد.
فضیلت ساختارگرایی در این بود که از فهم ذاتگرایانه اجتناب کرد؛ اینکه هویت و تجربه همچون وجودی مبتنی بر یک مفهوم عینی از واقعیت یا جوهری درونزا پنداشته شود. ساختارگرایی نشان داد که چیزی بهعنوان چیزی در خود وجود ندارد؛ در واقع مسئله این بود که هویت و تجربه به واسطه یک ساخت بیرونی تعین مییابند.
ولی، مشکل اینجا بود که چون ساختار خیلی کلی ساز و تعینکننده بود، بهسان یک گونه از ذات در خود، بهنظر میرسید. به بیان دیگر، ساختارگرایی بهطور فزایندهای بهسان یک شکل جدید از ذاتگرایی یا مبناانگاری دیده میشود که هویت را دوباره بر مبنای یک بنیاد مطلق ایجاد میکند.
همانگونه که دریدا میگوید: کل تاریخ مفهوم ساختار... باید مانند مجموعهای از جایگزینسازی مرکز با مرکز، همانند یک زنجیره متوالی از تعینات مرکزی ملاحظه شود. به بیان دیگر، ساختارگرایی صرفا مبانی مطلق متافیزیکی را با مبانی مطلق خود ساختار جایگزین کرد. این مسئله در مارکسیسم ساختارگرایانه التوسر قابل رویت است، که اقتصاد در سرمایهداری در تحلیل نهایی کل میدان اجتماعی و سیاسی و هویتسازیهای نمادین را تعین میبخشد.
پساساختارگرایی، ساختارگرایی را فینفسه رد نمیکند بلکه آن را رادیکالتر میکند؛ به بیان دیگر، بینش بنیادین ساختارگرایی را که هویتها برساخته گفتمانیاند که به واسطه روابط زبانی بیرونی شکل میگیرند رد نمیکند. پساساختارگرایی به ذاتگراییماقبل ساختارگرایی باز نمیگردد، بل که پساساختارگرایی، ساختارگرایی را با نتایج منطقیاش میپذیرد اما به خاطر پرهیز از اتهام ذاتگرایی و بنیادگرایی که با ساختارگرایی همراه شده، وحدت، اتحاد و ثبات خود ساختارها باید مورد سؤال واقع شوند.
این واسازی از ساختار، 2شکل اساسی در تفکر پساساختارگرا ایجاد کرد. در موضع نخست، اندیشمندانی چون فوکو و دلوز مثالزدنی هستند که بهجای ارائه هستی منفرد و ساختاری مرکزیت یافته، در عوض معتقدند که گفتمانهای متکثر و نامتجانس وجود دارند.
موضع دوم، با اندیشمندانی مثل دریدا و لاکان شناخته میشود. این موضع بیشتر بر خود ساختارها تأکید دارد ولی آنها را بهسان ساختهای نامتعین، ناکامل و بیثبات میبیند.
ترجمه: مصطفی انصافی